امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

آسمانی های زمین

سلام
امشب پیش خودم میگفتم کاشک زمان جنگ بودم میرفتم
ولی باز فکر کردم گفت الانم باید بجنگممممممممممم
اونم با شیطان درون
خدایا بهم سعادت شهادت بهم بده
2.5سال گذشت چقد زود گذشت اصلا نفهمیدم
قرار نبود به این زودی بره
رفت رفت رفت
کاش میشد ادم بزنه زیر قولاش
کاش
سلام

پهلوونا و قهرمانهای دیروز53258zu2qvp1d9v

[تصویر:  ?img=35288_2.jpg]

پهلوون های امروز ی42

[تصویر:  images?q=tbn:ANd9GcTduZ-G0i-iPnkSo-p_Sg5...uNSOtKzkog]

.....................
یا علی
Khansariha (121) آثار هنری به دو دلیل ارزشمندند، اول اینکه توسط استادان به وجود آمده اند. دوم اینکه تعدادشان کم است .شما گنج پر ارزشی هستید، زیرا توسط بزرگترین استاد خلق شده اید و فقط یکی هستید. Khansariha (121)


شهید همّت

شهید «‌محمد ابراهیم همت» در دوازدهم فروردین ۱۳۳۴ در «شهرضا»، یکی از شهرهای استان «‌اصفهان» در خانواده‌ای مستضعف و متدین به دنیا آمد. در سال 1352 وارد دانشسرای اصفهان شد و پس از دریافت مدرک تحصیلی فوق دیپلم، به سربازی رفت. در حین سربازی و پس از آن، روی به مبارزه با رژیم طاغوت آورد و با گروه‌های مبارز مسلمان مرتبط شد.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی، همت فعالیت‌های خود را گسترش داد؛ «کمیته انقلاب اسلامی» را در «شهرضا» راه‌اندازی كرد و با كمك دوستانش، هسته اولیه «سپاه» شهر را شكل داد. در اواخر سال ۱۳۵8، بر حسب ضرورت، به «خرمشهر» و سپس به «بندر چابهار» و «کنارك» و استان «سیستان و بلوچستان» رفت و به فعالیت‌های گسترده فرهنگی پرداخت.

در خرداد سال ۱۳۵۹ به منطقه «کردستان» فرستاده شد و بنا بر آماری که از یادداشت‌های آن شهید به دست آمده است، سپاه پاسداران پاوه از مهر ۱۳۵۹ تا دی ماه ۱۳۶۰ (با فرماندهی مدبرانه او)، ۲۵ عملیات موفق در خصوص پاک‌سازی روستاها از وجود اشرار، آزادسازی ارتفاعات و درگیری با نیروهای ضد انقلاب داشته است.
[تصویر:  144285_267.jpg]
پس از آغاز جنگ تحمیلی از سوی رژیم متجاوز عراق، شهید «همت» به صحنه کارزار وارد شد و در سالیان حضور در جبهه‌های نبرد، خدمات شایان توجهی از خود بر جای گذاشت و افتخارها آفرید.

و اما به همراه شهید حاج احمد متوسلیان، تیپ محمد رسول‌الله (ص) را تشکیل داد و در عملیات «‌فتح‌المبین» مسئولیت بخشی از عملیات، به عهده این سردار دلاور بود. در عملیات پیروزمندانه «‌بیت‌المقدس» در سمت معاونت تیپ محمد رسول‌الله (ص) فعالیت كرد. با آغاز عملیات «‌رمضان» در تاریخ ۱۳۶۱/۴/۲۳ در منطقه «شرق بصره»، فرماندهی تیپ ۲۷ حضرت رسول (ص) را بر عهده گرفت و بعدها با ارتقای این یگان به لشکر، تا هنگام شهادتش در سمت فرماندهی آن انجام وظیفه كرد.

در «والفجر مقدماتی» مسئولیت سپاه یازدهم قدر را که شامل«لشکر ۲۷ حضرت محمد رسول‌الله (ص)، ‌لشکر ۳۱ عاشورا، لشکر ۵ نصر و تیپ ۱۰ سیدالشهدا (ع)» بود را بر عهده گرفت و سرانجام در عملیات خیبر، در جزیره مجنون، و در هفدهم اسفند 1362، این جان ناآرام و شیدا، بهانه وصل به معبود را با تركشی كه بر پیكرش نشست، پیدا كرد و شهد دلنشین شهادت را لاجرعه سر كشید. خدایش با اولیا محشور گرداند.

خاطرات از زبان خانواده و همرزمان شهید

در میدان بزرگ «شهر‌رضا» مجسمه بزرگی از شاه قرار داشت. ابراهیم و چند نفر از دوستانش نقشه کشیده بودند که در یک فرصت مناسب، مجسمه را پایین بکشند. ظهر روز تاسوعا، ابراهیم ناهارش را که خورد، به طرف میدان به راه افتاد. دوستانش را جمع کرد و گفت: «باید همین الآن مجسمه شاه را پایین بکشیم!».

یكی از بچه‌ها رفت و با یك دستگاه ماشین سنگین برگشت. ابراهیم با سرعت از پایه مجسمه بالا رفت و طناب بلند و محکمی را دور گردن مجسمه پیچید. سر دیگر طناب به ماشین وصل شد و بعد ماشین حركت كرد و ناگهان مجسمه تکان خورد، از جا کنده و با صدای مهیبی روی زمین افتاد و تکه تکه شد. آن روز بعد ‌ا‌ز ظهر تکه‌های مجسمه شاه در دست مردمانی بود كه برای عزاداری به میدان مركزی شهر آمده بودند.

رفته بود قم اعلامیه و نوار بیاورد، اما دیر كرده بود. منتظر و ناراحت نشسته بودم توی حیاط ببینم بالأخره كی می‌آید. یك‌ دفعه دیدم در باز شد و با یك گونی پر از عكس و اعلامیه وارد شد. همین‌كه چشمش به من افتاد، پرسید: «مادر خواب است یا بیدار؟»
گفتم: «خواب است؛ چه اتفاقی افتاده؟»
گفت: «هیچی؛ مأمورها بهم مشكوك شده‌اند و تا همین نزدیكی‌ها تعقیبم كرده‌اند. تو فقط برو پشت بام و مراقب کوچه باش ببین چه خبر است!»
رفتم روی پشت بام و متوجه شدم پاسبان‌ها داخل کوچه مشغول پرس و جو هستند. آمدم پایین. دیدم در همین فاصله، گونی را با طناب از دیوار پشتی خانه آویزان کرده است. پرسیدم: «حالا می‌خواهی چکار کنی؟»
گفت: «کاری ندارد، فقط کمک کن تا از دیوار بروم بالا».
كمكش كردم. از دیوار كشید بالا و خودش را انداخت آن‌ طرف. صداش آمد: «خداحافظ. من رفتم. گونی را هم با خودم بردم.»
نماز ظهر را به امامت حاجی خواندیم. وقتی آماده نماز عصر می‌شدیم، روحانی به جمع‌مان اضافه شد. حاجی به محض این ‌كه از حضور یك روحانی در جمع اطلاع پیدا كرد، برگشت داخل صف مأمومین و گفت: «وقتی ایشان هستند، تكلیف از ما ساقط است.»
اصرارهای آن روحانی هم مبنی بر این ‌كه دوست دارد نماز را به امامت حاجی بخواند، به جایی نرسید و بالأخره ما نماز عصر را به امامت ایشان خواندیم. بعد از نماز، قرار شد یكی دو تا مسأله شرعی گفته شود. در میانه‌های صحبت بود كه حاجی یك‌دفعه افتاد. بچه‌ها جمع شدند دورش و بلندش كردند. دیدیم از شدّت ضعف دیگر نمی‌تواند روی پا بند شود. دكتر كه آمد، گفت: «ایشان در اثر كار زیاد و نخوردن غذا دچار ضعف شده.»

پس از نخستین دیدارش با امام راحل، حال غریبی پیدا كرده بود. تا مدت‌ها از یادآوری این دیدار سرمست می‌شد. همان‌روز وقتی از نزد امام برگشت، به شدت منقلب بود. پرسیدم: «مگر چه اتفاقی افتاده؟»
گفت: «امام دست خود را بر سرم كشید.»
بعد نفسی گرفت و گفت: «لحظه خیلی شیرینی بود؛ تا عمر دارم فراموشش نخواهم كرد.»

لشکر محمد رسول‌الله (ص)‌ درحال نقل و انتقالات قبل از عملیات بود. حاجی داشت برای بچه‌ها موقعیت منطقه را شرح می‌داد. كلمه‌ها خوب توی دهانش نمی‌چرخید. احساس کردم که ضعف تمام وجودش را گرفته است. یک‌دفعه زانوهایش لرزید؛ دستش را به دیواره سنگر گرفت و آهسته روی زمین نشست.
دکتر را خبر کردیم. دكتر پس از معاینه، گفت: «به خاطر بی‌خوابی و غذا نخوردن، بدنش ضعیف شده است و حتماً ً‌باید استراحت کند!»
حاجی قبول نکرد. هر چه اصرار کردیم، نپذیرفت. می‌گفت: «در این شرایط نمی‌تواند به استراحت فكر كند!»
بالأخره اجازه داد که یک سرم به دستش وصل کنند اما به این شرط كه بتواند در همان حال عملیات را هدایت كند.

در میان بچه‌ها مشهور بود كه حاج همت كیلومتری می‌خوابد نه ساعتی. چون هیچ گاه وقت نداشت یك‌جا چهار یا پنج ساعت بخوابد، همه‌اش توی ماشین و در مسیرها می‌خوابید. مثلا وقتی از اندیمشک به اهواز می‌رفت، در بین راه صد کیلومتر می‌خوابید یا وقتی نیمه‌شب برای شناسایی به منطقه‌ای می‌ر‌فت، در طول راه چهل پنجاه کیلومتری می‌خوابید.

یك شب، پیش از عملیّات مسلم بن عقیل، به خانه آمد. سر تا پایش خاكی بود و چشم‌هایش قرمز شده بود. سرماخوردگی باعث شده بود سینوزیتش عود كند. دیدم رفت كه وضو بگیرد. گفتم: «حالا كه حالت خوب نیست، اول غذا بخور بعد نماز بخون!»
گفت: «من با این‌همه عجله آمده‌ام كه نمازم را اول وقت بخوانم دیگر!»
وقتی ایستاده بود به نماز، دیدم از شدت ضعف دارد می‌افتد. رفتم ایستادم كنارش تا مواظبش باشم.
[تصویر:  144289_518.jpg]
در قلاجه بودیم، سال ١٣٦٢، هوا خیلی سرد بود. رفتیم تمام اورکت‌هایی را که توی دوکوهه داشتیم، آوردیم برای بچه‌ها.
حاج همت كه آمد، دیدم یادم رفته برایش یكی كنار بگذارم. ماجرا را با یكی از بچه‌ها مطرح كردم. گفت: «‌من یكی دارم.» خوشحال شدم. رفتم به حاج همت گفتم: «حاجی یك اوركت برات نگه داشتیم!»
گفت: «هر وقت دیدم تمام رزمنده‌ها صاحب اوركت شده‌اند، آن‌موقع من هم می‌پوشم!»

یک ‌بار که آمده بود «شهرضا» گفتم: «بیا این‌جا یک خانه برایت بخریم و همین‌جا زندگی‌ات را سر و سامان بده!»
گفت: «حرف این چیزها را نزن مادر، دنیا هیچ ارزشی ندارد!»
گفتم: «آخر این کار درستی است که دایم زن و بچه‌ات را از این طرف به آن طرف می‌کشی؟»
گفت: «مادر جان! شما غصه مرا نخور. خانه من عقب ماشینم است.»
پرسیدم: «یعنی چه خانه‌ات عقب ماشینت است؟»
گفت: «جدی می‌گویم؛ اگر باور نمی‌کنی بیا ببین!»
همراهش رفتم. در عقب ماشین را باز کرد. وسایل مختصری را توی صندوق عقب ماشین چیده بود: سه تا کاسه، سه تابشقاب، سه تا قاشق، یک سفره پلاستیکی کوچک، دو قوطی شیرخشک برای بچه و یک سری خرده ریز دیگر. گفت: «این هم خانه. می‌بینی که خیلی هم راحت است.»
گفتم: «آخه این‌طوری که نمی‌شود.»
گفت: «دنیا را گذاشته‌ام برای دنیادارها، خانه هم باشد برای خانه‌دارها!»

عملیات خیبر بود. داشتیم می‌رفتیم دوكوهه. در بین راه، خبر رسید كه امام پیام داده‌اند كه جزیره مجنون باید حفظ شود.
این پیام یك‌باره حاج همّت را از این رو به آن رو كرد. من از عشق و علاقه او به امام خبر داشتم ولی تا آن روز چنین ندیده بودمش. هی تند تند راه می‌رفت، فكر می‌كرد و زیر لب می‌گفت: «‌امام پیام داده‌اند، باید یك كاری بكنیم!»
بالأخره تصمیمش را گرفت و گفت: «‌باید خودمان را به دوكوهه برسانیم و چند گردان به منطقه اعزام كنیم.»
او بعد از این پیام خورد و خوراك را بر خود حرام كرد و تا لحظه شهادت از حركت و تلاش و جنب و جوش باز نایستاد.

خاطرات
از زبان همسر شهید

یک شب، پیش از آمدن حاجی به پاوه، خواب عجیبی دیدم. بالای قله کوهی ایستاده بود و من از دامنه کوه او را می‌دیدم. در آن بلندی، خانه سفیدی را نشانم داد و گفت: «این خانه را برای تو می‌سازم. هر وقت آماده شد، دستت را می‌گیرم و می‌كشمت بالا!»

وقتی قرار شد قبل از عقد صحبت‌های‌مان را انجام دهیم، قسمم داد و گفت: «‌زندگی من باید همه چیزش برای خدا باشد. حالا هم شما را به خدا اگر مطمئن هستید كه می‌خواهید با من ازدواج کنید، صحبت کنیم!»

به حاجی گفتم: تنها درخواستی كه از شما دارم، این است كه برای عقد‌مان برویم پیش امام.
سكوت كرد و جوابم را نداد. این سكوت یكی دو روزی طول كشید. وقتی بالأخره حاضر شد جوابم را بدهد، گفت: «‌‌شما هر تقاضایی به جز این داشته باشید، من انجام می‌دهم. اما از من نخواهید لحظه‌ای از عمر مردی را که تمام وقتش را باید صرف امور مسلمانان كند، به خودم اختصاص بدهم! من بر سرِ پل صراط، نمی‌توانم جواب این كارم را بدهم!»

گفت: «‌حج که بودم، هر بار خانه خدا را طواف می‌کردم، شما را هم در کنار خودم می‌دیدم. آن موقع فکر می‌کردم این نفس من است که نمی‌گذارد به عباداتم برسم، اما بعد که برگشتم منطقه و دیدم شما اینجایید، ‌ایمان پیدا کردم که آن حضور، قسمت من بوده که در طواف همراهم بوده!»
حرف‌هایش كه به این‌جا رسید، سكوت كرد. سكوتش طولانی شد. آن قدر طولانی که من فکر کردم دیگر صحبتی نیست و باید بروم. خودم را آماده می‌كردم خداحافظی بكنم كه ایشان بار دیگر به حرف آمدند و گفتند: «‌احتمال این‌كه من اسیر شوم یا مجروح خیلی زیاد است؛ و در این صورت شما خیلی آزار خواهید دید؛ آیا با این حال باز هم حاضرید با من ازدواج کنید؟»
گفتم: «‌من آرم سپاه را خونین می‌بینم؛ من حتّی به پای شهادت شما هم نشسته‌ام!»
[تصویر:  144288_484.jpg]
شبی که عقد کردیم، رفتیم خانه پدر حاجی. آن شب حاجی تا صبح گریه می‌کرد. گریه می‌کرد و قرآن می‌خواند. سوره «یس» را با سوز عجیبی می‌خواند. نماز صبح را كه خواندیم، از من پرسید: «‌دوست داری الآن کجا برویم؟»
‌گفتم: «‌گلزار شهدا!»
سرش را به بلند كرد و رو به آسمان گفت: «خدایا شكر!» ‌گفت: «‌همه‌اش می‌ترسیدم چیزی غیر از این بگویی!»
چند ساعت در گلزار شهدا بودیم. حاجی دلش نمی‌آمد برگردیم خانه. از همه شهدایی كه در آن‌جا بودند خاطره داشت. این خاطره‌ها را با شرح و تفصیل تعریف می‌كرد. بعد چیزهایی با خودش زمزمه می‌كرد و اشک می‌ریخت.
در آن صبح به یاد ماندنی، بارها به او حسودیم شد.

همیشه سر این که اصرار داشت حلقه ازدواج حتماً دستش باشد، اذیتش می‌کردم. می‌گفتم: «حالا چه قید و بندی داری؟»
می‌گفت: «حلقه، سایه یک مرد یا زن در زندگی است. من دوست دارم سایه تو همیشه دنبال من باشد. من از خدا خواسته ام تو جفتِ دنیا و آخرتم باشی!»

مهدی تازه چهل روزش شده بود که حاجی آمد دنبالمان و ما را با خودش برد جنوب. در آن‌جا، در منزل عموی حاجی ساکن شدیم. آن‌ها خودشان هم دو تا بچه کوچک داشتند و با همه محبتی که در حق من و مهدی می‌کردند، ما یک‌جورهایی احساس شرمندگی می‌كردیم. چون فکر می‌کردیم به هر حال آنها را به زحمت انداخته‌ایم.
این مسأله را با حاجی در میان گذاشتم. او وقتی دید من از این مسأله چقدر ناراحتم، رفت بیرون و دو ساعت بعد با یک وانت برگشت. وسایلمان را كه جمع كردیم، نصف وانت را هم نگرفت. خودمان هم سوار همان وانت شدیم و رفتیم به اندیمشک.
وسایل را در یكی از خانه‌های بیمارستان شهید کلانتری خالی كردیم. وقتی مستقر شدیم، حاجی گفت: «کلید این خانه را یک ماه پیش به من داده‌ بودند. اما من ترجیح می‌دادم به جای من و تو، بچه‌هایی كه نیازشان بیش از ماست، از این‌جا استفاده كنند!»

رزمنده‌ها تا چشمشان به حاجی افتاد، دوره‌اش كردند. در آغوشش گرفتند و بوسیدند. یکی‌شان، انگار پدرش را بعد از مدت‌ها دیده باشد، شانه حاجی را بوسید و با دل‌تنگی گفت: «‌این چند روزه که شما نبودید، سیل آمد و سنگرهامان را آب گرفت؛ خیلی اذیت شدیم!»
حاجی نشست در میان حلقه رزمنده‌‌ها و با حوصله به حرف‌های همه گوش داد. آن‌قدر بین آن‌ها ماند و باهاشان حرف زد تا آرام شدند و قرار یافتند. وقت خداحافظی، یكی گفت: «‌حاجی ما را فراموش نكن!»
همین كه به پاوه رسیدیم، حاجی مستقیم رفت به سپاه برای پیگیری مشکلات آن بچه‌ها که به سنگرشان آب افتاده بود.

اجازه نمی‌داد بروم خرید. می‌گفت: «‌زن نباید زیاد سختی بکشد!»
ناراحت می‌شدم. اخم‌هام را که می‌دید می‌گفت: «فکر نکن که آوردمت اسیری؛ هرجا که خواستی برو.»
می‌گفت: «‌اصلاً اگر نروی توی مردم، من ازت راضی نیستم. اما چیزی كه ازت می‌خواهم این است كه فقط گوشت نخر، چیزهای سنگین نخر كه خسته شوی. این‌ها را بگذار من انجام بدهم!»

می‌خواستم سفره بیندازم كه حاجی دستم را گرفت. گفت: «‌وقتی من می‌آیم، تو باید استراحت كنی! من دوست دارم شما را بیشتر در آسایش و راحتی ببینم!»
گفتم: «‌من كه بالاخره نفهمیدم باید چه جور آدمی باشم! یك روز می‌گفتی می‌خواهی زنت چریک باشد، حالا می‌گویی از جایم تکان نخورم!»
شروع كرد به انداختن و مرتب كردن سفره. سرش پایین بود. با صدایی كه انگار دوست ندارد، كسی غیر از خودش بشنود، گفت: «‌تو بعد از من سختی‌های زیادی می‌کشی. پس بگذار لااقل این یکی دو‌ روزی که در كنارت هستم، کمی كمكت كنم!»

از جمله مواقعی كه نسبت به حاجی حسادت می‌کردم، لحظاتی بود كه مشغول عبادت می‌شد. صدای اذان را که می‌شنید، سرگرم هر كاری كه بود، رهایش می‌كرد و آرام و بی‌صدا می‌رفت و مشغول نماز می‌شد.
نیمه‌شب‌ها بلند می‌شد، وضو می‌گرفت و برای این‌كه مزاحم خواب ما نباشد، می‌رفت به یك اتاق دیگر. در آن لحظات من اگر بیدار بودم، صدای ناله‌های آرامش را می‌شنیدم؛ صدایی كه خیلی آرام بود.

برای همه سؤال شده بود كه چه طور حاجی با این‌كه همیشه در خط مقدم جبهه است و جلوی گلوله دشمن، حتی یك خراش كوچك هم برنمی‌دارد. تا آن‌جا كه من یادم می‌آید فقط در عملیات «والفجر چهار» بود که یك ناخنشان پرید. یك روز من به شوخی این مطلب را به حاجی گفتم. خندید. گفت: ‌«اسارت و جانبازی، ایمان زیادی می‌خواهد که من آن را در خودم نمی‌بینم. برای همین از خدا خواسته‌ام شهادت را نصیبم كند؛ آن‌هم فقط روزی كه جزو اولیائش پذیرفته شده باشم.»

بیشتر نیمه‌شب می‌آمد و سپیده صبح می‌رفت. همیشه، با وجودی كه خستگی از سر و رویش می‌بارید، سعی می‌كرد در كارهای عقب افتاده خانه كمكم كند. یک شب خیلی دیر به خانه آمد. من تمام روز را از بچه‌ها مراقبت کرده بودم. مصطفی شیر خواره بود؛ مهدی هم تازه پاگرفته بود و دائم پشت سرم راه می‌افتاد. برای همین بیشتر كارهایم مانده بود برای آخر شب كه بچه‌ها خوابند. وقتی آمد، داشتم خودم را آماده می‌كردم برای شستن لباس‌ها كه گفت: «‌اجازه بده من این‌كار را بكنم!»

قبول نكردم. هر چه اصرار كرد، كوتاه نیامدم. گفتم: «خسته‌ای تو؛ برو استراحت كن!»
رفتم داخل حمام و مشغول شستن شدم. چند دقیقه بعد درحمام زده شد. بازکردم و حاجی را با یک لیوان آب پرتقال جلوی در دیدم. لبخندی زد وگفت: «شرمنده‌ام! حالا که قرار است لباس‌ها را بشویی، بگذار گلویت خشک نباشد!»
لیوان را گرفتم و گفتم: «حالا برو با خیال راحت بخواب!»
حاجی رفت. مقداری از لباس‌ها را كه شسته بودم، گذاشتم بیرون حمام. وقتی شست و شوی بقیه لباس‌ها هم تمام شد و از حمام بیرون آمدم، دیدم حاجی دارد لباس‌های شسته شده را روی طناب پهن می‌کند.
آن شب برای اولین بار دیدم كه گوشه چشم‌هایش چروک افتاده، روی پیشانی‌اش هم. همان‌جا زدم زیر گریه. گفتم: «چی به سرت آمده؟ چرا این شکلی شده‌ای؟»
حاجی خندید، گفت: «فعلاً این حرف‌ها را بگذار کنار که من امشب یواشکی آمده‌ام خانه. اگر فلانی بفهمد کله‌ام را می‌کند!» و دستش را مثل چاقو روی گلویش کشید. بعد گفت: «بیا بنشین این‌جا، باهات حرف دارم.»
نشستم؛ گفت: «تو می‌دانی من الان چی دیدم؟»
گفتم: «نه!»
گفت: «من جدایی‌مان را دیدم!»
به شوخی گفتم: «تو داری مثل بچه‌های ‌لوس‌ حرف می‌زنی!»
گفت: «نه، تو تاریخ را نگاه كن! خدا هیچ وقت نخواسته عشاق، آن‌هایی که خیلی دل‌بسته هم هستند، باهم بمانند.»
دل ندادم به حرف‌هاش. ماجرا را به شوخی برگزار كردم. گفتم: «یعنی حالا ما لیلی و مجنونیم؟» حاجی عصبانی شد، گفت: «من هر وقت آمدم یک حرف جدی بزنم، تو شوخی کردی! من امشب می‌خواهم با تو حرف بزنم. در این مدت زندگی مشترک‌مان یا خانه مادرت بوده‌ای، یا خانه پدری من. نمی‌خواهم بعد از من هم این طور سرگردانی بکشی. به برادرم می‌گویم خانه «شهرضا» را آماده کند، موکت کند که تو و بچه‌ها بعد از من پا روی زمین یخ نگذارید.»
من ناراحت شدم، گفتم: «تو به من گفتی دانشگاه را ول کن تا با هم برویم لبنان، حالا…»
حاجی انگار تازه فهمید دارد چقدر حرف رفتن می‌زند، گفت: «نه، این‌طورها هم که نیست، من دارم محکم کاری می‌کنم، همین!»

گفتم: «‌به خاطر این چشم‌ها هم كه شده، ‌تو بالاخره یك روز شهید می‌شوی!»
چشم‌هایش درخشید، پرسید: «‌چرا؟»
یك‌دفعه از حرفی كه زده بودم، پشیمان شدم. خواستم بگویم «ولش کن! حرف دیگری بزنیم!»، اما نگاهش یك جوری بود كه نتوانستم این را بگویم. بعد خواستم بگویم «در همه نمازهایم دعا می‌كنم كه تو بمانی و شهید نشوی!» اما باز نشد. چیزی قلنبه شده بود و راه گلویم را گرفته بود. آهی کشیدم و گفتم: «‌چون خدا به این چشم‌ها هم جمال داده هم کمال. چون این چشم‌ها در راه خدا بیداری زیاد کشیده‌اند و اشک‌های زیادی ریخته‌اند.»
[تصویر:  144287_499.jpg]
صبح، راننده با دو ساعت تأخیر، آمد دنبالش. گفت: «ماشین خراب است، باید ببرم تعمیر!»
حاجی خیلی عصبانی شد، داد زد: «برادر من! مگر تو نمی‌دانی آن بچه‎ها تو منطقه چشم انتظار ما هستند؟ مگرنمی‌دانی من نباید آن‌ها را چشم به راه بگذارم؟»
حقیقتش من از این اتفاق كمی خوشحال شدم. راننده رفت ماشین را تعمیر کند و ما برگشتیم خانه. اما، او انگار دلش را همراه خودش به خانه برنگرداند. دلش از همان دم در رفته بود پیش رزمنده‌هاش. دوست نداشت وقتی را كه باید در كنار رزمنده‌ها بگذراند، در جای دیگری باشد، حتی اگر آن‌جای دیگر، خانه خودش باشد. داخل خانه كه شدیم، یك دفعه برگشت و ‌گفت: «تنها چیزی که مانع شهادت من می‌شود وابستگی‌ام به شماهاست. روزی که من مسئله شما را برای خودم حل کنم، مطمئن باش آن وقت، وقت رفتن من است!»

نشسته بود گوشه اتاق و ساکت بود. من هم ساكت بودم. تنها صدایی كه گاهی توی اتاق می‌پیچید، صدای به هم خوردن اسباب‌بازی‌های مهدی بود. داشت بازی‌‌اش را می‌كرد و ذوق می‌كرد. مهدی یك‌دفعه بلند شد و رفت طرف حاجی. حاجی صورتش را از مهدی برگرداند و نگاهش را دوخت به دیوار كناریش. آمدم بگویم«چرا با بچه این‌جوری می‌كنی!»، دیدم چشم‌هاش تر است و لب‌هاش می‌لرزد. دل من هم لرزید. حس كردم این‌بار آمده كه دیگر دل بكند و برود.
حاج همت دفترچه کوچکی داشت که در آن چیزهای مختلفی نوشته بود. یک قسمت این دفتر، مخصوص نام دوستان شهید او بود. اسم شخص را نوشته بود و در مقابلش هم، منطقه عملیاتی که در آن شهید شده بود.
یکی، دو ماه قبل از شهادتش، در اسلام‌آباد این دفترچه را دیدم. نام سیزده نفر در آن ثبت شده بود و جای نفر چهاردهم، یک خط تیره کشیده شده بود.
پرسیدم: «این چهاردهمی ‌کیه؟ چرا ننوشته‌ای؟»
گفت: «این را دیگر تو باید دعا کنی!»

منبع

فَوَعِزَّتِكَ مَا أَجِدُ لِذُنُوبِی سِوَاكَ غَافِراً وَ لاَ أَرَى لِكَسْرِی غَیْرَكَ جَابِراً

به عزتت سوگند براى گناهانم جز تو آمرزنده اى نيابم و براى شکستگيم جز تو شکسته بندى نبينم
(بخشی از مناجات التّائبین مناجات خمس عشره)
[تصویر:  44.jpg]
فقط و فقط و فقط      نماز


[تصویر:  05_blue.png] 
اینها قصه نیست، واقعیت است


[تصویر:  70490504041738341576.jpg]

عده‌ای همان شب‌ها بال‌هایشان را باز کردند و دل صیقل زده خود را رو به آسمان‌ها گشودند و خداوند خریدار دل زلالشان شد، کربلای پنج نقطه آخر بود هر کس از کربلاهای گذشته جا مانده بود بارش را بست، شلمچه خلاصه، هویزه و طلائیه، فکه و چزابه بود

اینها قصه نیستند، واقعیتند اما ما نام آن را قصه می‌گذاریم برای نسلی که شهدا را باور ندارد، شجاعت را، مردانه جنگیدن را ندیده‌ است و هنوز نمی‌داند روزی در این مملکت گروهی مردانه جنگیدند چون غیرتشان نمی‌گذاشت خاک کشورمان لگدکوب چکمه‌های استکبار شود، شهدا در کربلای چهار و پنج مردانه جنگیدند و نامش را طبق روایتی از سیدباقر علمی، سکوی پرواز گذاشتند.

سیدباقر را می‌شناسی؟ همان کسی که وقتی همه کارها به هم گره می‌خورد، کافی بود فقط یک دقیقه صحبت کند تا گره باز شود، همان کسی که وقتی بسم‌الله الرحمن الرحیم را می‌گفت تا ده دقیقه فقط صدای گریه رزمنده‌ها بلند می‌شد، همان را می‌گویم.
گفتند: اسم این عملیات را چه بگذاریم، سیدباقر علمی در معبر گفت: اسم این عملیات را سکوی پرواز بگذاریم، عباس عطاری می‌گوید: از ایشان سئوال کردم، با اینکه عملیات لو رفته، تکلیف چیست سید؟ گفت تکلیف حکم جلودار است باید همه‌امان بتازیم، همین عبارتی که می‌گویم ایشان هم عنوان کرد و بعد گفت: اینجا سکوی پرواز است و این عملیات و یکی دو تا بعد از این عملیات هم بیشتر جمهوری اسلامی ندارد، سعی کنید بروید، این گفته خود سید بود.

زمستان تازه شروع شده بود که پرونده کربلای چهار خیلی زود بسته شد با برادرانی که دو تایی رفتند و یکی برگشتند و یا هیچکدام برنگشتند.

کربلای پنج شروع شد، کربلای پنج اوج کربلا‌ها نام گرفت، مرور لحظه‌های کربلای چهار آزار دهنده بود.
حاج عباس عطاری می‌گوید: یک حرف در دلم مانده است، زمانی که رفتیم در گمرک، 300 نفر بودیم، موقعی که تمام شد فردا صبحش گفتند بروید عقب، 80 نفر بودیم، از گمرک که در آمدیم همه سرها را انداختیم پایین، هیچ کسی سرش را بلند نکرد تا خروجی گمرک، می‌دانید برای چه؟ برای اینکه احمدی و جاوید مهر در آن قایق شکسته مانده بودند دست بلند کردند، هر کاری کردند ما نتوانستیم برایشان کاری بکنیم، همان طور سرمان را انداختیم پایین از گمرک خرمشهر خارج شدیم.

کربلای پنج که شروع شد، فاطمیه بود همراه با سوز و سرمای استخوان سوز بی‌حد شب‌های جنوب، عده‌ای همان شب‌ها بال‌هایشان را باز کردند و نور رب‌الارباب اشراق را درک کردند و دل صیقل زده خود را رو به آسمان‌ها گشودند و خداوند خریدار دل زلالشان شد و چه خریداری بهتر از خدا، کربلای پنج نقطه آخر بود هر کس از کربلاهای گذشته جا مانده بود بارش را بست، شلمچه خلاصه، هویزه و طلائیه، فکه و چزابه بود.


یادداشت از غلامعلی حدادی
مردن پايان تو نيست، آغازی دگر بايد تو را
[تصویر:  86700480821398748946.jpg]
وقتمون خیلی کمه تو این دنیا
خیلی کم خیلی خیلی کمتر از اون چیزی که فکرشو بکنیم
یوم الحسره [روز حسرت] . . .
خاک پای همه رفقای با اراده کانون



تبسم شيرين


[تصویر:  87369839497411064181.jpg]


وقتی صلوات مردمی که برای تشییع پیکر محمد رضا دیرینه ی حقیقی آمده بودند تمام شد ، پیکر شهید به آرامی از داخل تابوت درون قبر قرار داده شد.
لحظاتی بعد محمد رضا آرام تر ازهمیشه درون قبر خوابیده بود. تا این لحظه همه چیز روال عادی خود را طی می کرد. اما هنوز فرازهای اول تلقین تمام نشده بود که عموی شهید فریاد زد: «الله اکبر! شهید می خندد!»

او که خم شده بود تا برای آخرین بار چهره ی پاک،آرام ونورانی محمد رضا را ببیند، متوجه شده بودکه لب های محمد رضا در حال تکان خوردن است و دو لب او که به هم قفل و کاملاً بسته شده بود ، درحال باز شدن و جدا شدن است و دندان های محمدرضا یکی پس از دیگری در حال نمایان و ظاهرشدن است.

عموی او می گفت: ابتدا خیال کردم لغزش حلقه های اشک در چشمان من است که باعث می شود لب های شهید را در حال حرکت ببینم، با آستین، اشک هایم را پاک کردم و متوجه شدم که اشتباه نکردم.

لب های او در حال باز شدن بود و گونه های او گل می انداخت.


پدرومادر شهید را خبر کردند.آن ها هم آمدند و به چهره ی پاک فرزند دلبندشان نگریستند. اشک شوق از دیدن چنین منظره ای به یک باره بار غم و رنج فراق محمدرضا را از دل آن ها بیرون آورد. مادرش فریاد زد: «بگذارید همه بیایند و این کرامت الهی را ببینند»

تمام کسانی که برای تشییع پیکر شهید به بهشت آباد اهواز آمده بودند، یکی پس از دیگری بالای قبر محمدرضا آمده و لبخند زیبای او را به چشم دیدند.

روی قبر را پوشاندند، درحالی که دیگر آن لب ها بسته نشد و تبسم شیرین و لب های باز شده ی شهید باقی بود.
دست نوشته ی شهید در دفترچه ی یادداشت:


روی بنما و وجود خودم از یاد ببر خرمن سوختگان را گو همه باد ببر
روز مرگم نفسی وعده ی دیدار بده وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر
این سخن شهید در خصوص تبسم لحظه ی تدفین است که پس از شهادت در خواب به مادر می گوید: مادرم! آن چه را که شما فکر می کنید در دنیا و آخرت بهتر از آن نیست، مشاهده کردم!


هم اکنون عکس این کرامت درموزه ی شهدای تهران موجود است.»
مردن پايان تو نيست، آغازی دگر بايد تو را

خدايا مي‌داني چه مي‌كشم،
پنداري چون شمع ذوب مي‌شوم. ما از مردن نمي‌هراسيم،
اما مي‌ترسيم بعد از ما ايمان را سر ببرند و اگر بسوزيم،
روشنايي مي‌رود و جاي خود را دوباره به شب مي‌سپارد.
پس چه بايد كرد؟
از يك سو بايد بمانيم تا شهيد آينده شويم
و از ديگر سو بايد شهيد شويم تا آينده بماند.
هم بايد امروز شهيد شويم تا فردا بماند
و هم بايد بمانيم تا فردا شهيد شويم.
عجب دردي!
چه مي‌شد امروز شهيد مي‌شديم
و فردا زنده مي‌شديم تا دوباره شهيد شويم؟!

*شهيد كاظم لطيفي‌زاده *
مردن پايان تو نيست، آغازی دگر بايد تو را
ببینم میشناسیدش!
نمره 21.5 در دوران دبیرستان از مهندس بازرگان ،دکترای رشته الکترومکانیک و فیزیک پلاسما از دانشگاه برکلی آمریکا ، سازنده زیر دریایی چند منظوره آبی - خاکی
آره شناختید. شهید دکتر چمران
این فقط بخشی از کارها و فعالیت های این شخص است
به نظر من بزرگترین کار این شخص اینه که از زندگی راحت و پردرآمد ( میگن ماهی 20000 دلار اون موقع !) میگذره و به لبنان برای آموزش جنگ های چریکی بعد برای جنگ به ایران میاد و در خاک خودش شهید میشه با این همه خدمت
حالا فکر کن چند درصد ماها الان حاضریم اون راحتی رو از دست بدیم و بیایم تو خاک و خول و دود و مرگ زندگی کنیم
الان اکثرا داریم زور میزنیم بریم آمریکا و کانادا و خارج برای فلان امکانات و فلان دانشگاه ولی هیچ کدوم برای خدا درس نمیخونیم به کشور خودمون خدمت نمیکنیم
الان باکری ها، همت ها ، زین الدین ها (‌میدونی رتبه 4 سراسری بوده!) کشته شدن تا منو تو بتونیم راحت زندگی کنیم و به کشورمون خدمت کنیم و درس بخونیم یا حتی سازندگی کشورمون انجام بدیم ولی با این ماهواره و اینترنت مگه میشه کسی به فکر کشورش باشه ! همه به فکر خودشونن . بی مراما میگن خب میخواستن نرن خودشونو به کشتن بدن
مردم بجای کار و درس فقط شده زندگی ها چشم هم چشمی حتی درس رو برای فامیلو در و همسایه میخونن
الان اگه شهدا بودن راضی بودن ؟!
آه آه آه وقتی هم که به خودم نگاه میکنم وقتی گناه بزرگم به ذهنم میاد میخوام زمین دهن باز کنه برم توش تا جلوی این همه اخلاص واستمو فقط شرمنده باشم !
لعنت به من !!!
برای سلامتی امام زمان که شهدا همه سربازشون بودن صلوات بفرست دوست من53
یه سری ویدئوهایی در مورد شهدا هست تو تاپیک فیلم ها و کلپ ها میذارم

http://www.ktark.com/showthread.php?tid=...#pid149311

فَوَعِزَّتِكَ مَا أَجِدُ لِذُنُوبِی سِوَاكَ غَافِراً وَ لاَ أَرَى لِكَسْرِی غَیْرَكَ جَابِراً

به عزتت سوگند براى گناهانم جز تو آمرزنده اى نيابم و براى شکستگيم جز تو شکسته بندى نبينم
(بخشی از مناجات التّائبین مناجات خمس عشره)
اینو هم حتما ببینین
ویدئوهای دیگه ای هم هستن توی اون سایت اگه سرچ کنین ، ولی واقعا دیگه طاقت ندارم
خودتون برین ببینین

فَوَعِزَّتِكَ مَا أَجِدُ لِذُنُوبِی سِوَاكَ غَافِراً وَ لاَ أَرَى لِكَسْرِی غَیْرَكَ جَابِراً

به عزتت سوگند براى گناهانم جز تو آمرزنده اى نيابم و براى شکستگيم جز تو شکسته بندى نبينم
(بخشی از مناجات التّائبین مناجات خمس عشره)
هیچ وقت و برای هیچ کس خم نشوید.....
وقتی تخته پاک کن از دست آقای رجائی به زمین می افتاد،برای برداشتن آن خم نمی شد بلکه بدون آنکه انحنایی به کمرش بدهد،می نشست و آنرا بر میداشت.بعد به بچه هایی که با تعجب به این حرکت او خیره می شدند میگفت: بچه ها جز وقت نماز و برای خدا،برای هیچ کس،هیچ وقت و هیچ جا،نباید دولا بشوید.

چه خوب یادم هست


عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:


وسیع باش،و تنها و سربه زیر و سخت.

53
مشاعره که میکنین، ثابت کنین میتونین بنویسین،لطفاً حکایات سعدی رو بخونید،بعضی جمله ها زندگیه آدمو دگرگون میکنه،حوصلتون سر رفت داستانم بخونید،با ادبا و شعرا حال کنید و فالتون و بخونید،متنهای عشقولی بخونیدوبنویسین،با خدای خودتون عاشقانه حرف بزنید!

جملات و متونی که از دکتر شریعتی میذارین صرفا با ذکر منبع لطفا!


[تصویر:  akmmowr4h0rrml1nl43w.png]
سلام
نمیدونم چه حکایتیه ! توی پست قبلم درباره شهید چمران گفتم که تمام راحتیشو رها کرد و اومد جنگ
ولی انگار تمام شهدا اینجوری بودن ! انگار راحتی و برای خدا جان دادن با هم جمع نمیشوند
انگار منم و من فلان مدرکو دارمو فلان قدر پول دارم با خدایی شدن سنخیتی نداره !
یکی از دانشگاه ها بودم نام تمام دانشجو های شهیدشو به دیوار ها زده بود ، مگه این ها آرزو نداشتن ؟ مگه خانواده نداشتن؟
نمیدونم اگه نوبت من بشه حاضرم همه رو برای دفاع از کشورم بدم؟
یا حق ( برای تعجیل در ظهور امام زمان صلوات بفرستید دوستان)53
گفتار متن فیلمی که هرگز پخش نشد به قلم سید مرتضی آوینی ......
اهل بصیرت را با شهر کوران چه کار؟ماه ها از پایان جنگ و بسته شدن باب جهاد فی سبیل الله گذشته است . برای بسیاری جنگ دیگر جز خاطره ای دور از یک دوران سپری شده هیچ نیست.اما برای آن که قسمتی از وجود خویش را در جنگ نهاده است،چگونه پایان یابد؟برای آن که چشم هایش را در جنگ نهاده است ،دستش را،پایش را،دست هایش را،پاهایش را،و چه بسا دستها و پاها و چشم هایش را در جنگ نهاده است چگونه ممکن است که جنگ پایان یابد؟برای او جنگ خاطره ای از یک دوران سپری شده نیست....باب جهاد را خداوند بر من و تو بسته است اما برای او همچنان مفتوح است،چرا که چشمانش دیگر باز نگشته اند،دلاوری دیگر پاهایش را نثار مجد و عظمت اسلام کرده است و اگر چه در دار بقا،آنجا که من و تو را پای رفتن نیست او پاهایش را نزد خداوند خواهد یافت،اما اینجا دار فناست و آنچه فانی شدنی است باز نمی گردد...و او هم در انتظار معجزه نیست و رضای خویش را در رضایت خداوند می داند.اگرچه جوان است و هنوز ازدواج نکرده است.اما برای او جنگ تراژدی نامطلوبی از یک دوران غم بار نیست،خورشید حیات بخشی است که هنوز دز آسمان سینه اش روشن است.شیطان میخواست که با قدرت سلاح بر جهان حکومت یابد و مومنین با گوشت،پوست،و رگ و استخوان در برابرش ایستادند.بمب ها موشک ها را به جان خریدند و در فضایی آکنده از بخارات مرگبار شیمیایی از استقلال و شرف و عزت خویش دفاع کردند...و هرگز در برابر عمل خویش مزدی نخواستند.اما اکنون که علی الظاهر جنگ خاتمه یافته است آیا باید در فراموشکده ها و غفلت کده های اذهان من و تو در هیاهوی شهر گم شوند و ...شاید جنگ خاتمه یافته باشد اما مبارزه هرگز پایان نخواهد یافت و زنهار این غفلتی که من و تو را در خود گرفته است،ظلمات قیامت است.آنگاه که آسمان انفطار یابد و ستارگان پراکنده شوند و انسان ها سر از قبر ها بردارند،خواهند دانست که چه پیش فرستاده اند و چه واپس نهاده اند.یا ایهاالانسان چیست آنچه تو را فریفته و بر آفریدگارت غره داشته است؟آفریدگاری که تو را آفریده است و استوار داشته بر این صورت پرداخته است.اما حاشا و کلا که شما روز قیامت را تکذیب می کنید،حال آنکه او بر شما نگهبانانی گماشته است،کراما کاتبین.می دانند که چه میکنید،ابرار در نعیم اند و فجار در جحیم...و تو چه می دانی که روز جزا چیست؟و باز تو چه می دانی که روز جزا چیست؟آن روز که کسی را بر دیگری اختیار نیست و فرمان هرچه هست خواست خداست.اهل بصیرت را با شهر کوران چه کار؟او را چشم ظاهر نیست و آنان را چشم باطن و از میان تو خود بگو که کدامیک کورند؟«صم بکم عمی فهم لا یعظون...»چشم بگشا و ببین که چگونه آخرالزمان سر رسیده است و گفته های پیامبر(ص)در حجه الوداع تعبیر یافته...و فساد بر و بحر را پر کرده است.برادرم!چشم بگشا و ببین که از کجا می گذری؟ای شمس جهان آرا تو کجا و این بیغوله ی تاریک کجا؟و چگونه این تمثیل دردناک فراهم آمده است،تو کجا و این بازار مکاره شیطان کجا؟
و مگر نه این که آن بخارات شیمیایی جهنمی که چشم تو را بازگرفته اند در کارخانه های همین شهر و شهر هایی چنین....ساخته می شوند؟شمس جهان آرا به میهمانی موش های کور آمده است و آنان در نمی یابند و اصلا چگونه در یابند وقتی که چشمان باطنشان کور است هیچ چیز را جز خود و اهوا رنگارنگ خود نمی بینند؟
اگر نه جانبازی که چشمان ظاهرش را اسلحه ی مرگباری کور کرده است که در کارخانه های اینان ساخته می شود.حجتی است که خداوند بر آنان تمام کرده است.کجاست وجدان بیداری که چشم بدین عبرت باز کند؟جانبازی که چشمان خود را در راه اقامه عدل باخته است و استقرار احکام خدا بر زمین....اما این سخنان آن همه از این دیار مرگ زده و ساکنانش دور است که کسی بیدار نمی شود«و ما انت بمسیع من فی القبور»مردگان خفته در قبرستان اهوا نفس،اسیران سیاه چال های شهوات ساکنان دیار ظلمت جاودانه اند.منجی بشر و بشیر عشق !را آری جانباز را در شهر کوران باور نخواهند کرد،اگر نه آنان را میگفتم شفای کوردلی خویش را از تو بخواهند،از تو که حدقه ی چشمانت خالی است اما چشمان باطنت سر شار از شهودهفت آسمتن و زمین است....
ای منجی بشر،بشیر عشق!تو کجا و اینجا کجا؟این غربی ترین مغرب حقیقت بر گستر ه سیار رنج....اینجایی که خفتگانش را جز نهیب مرگ چیزی بیدار نخواهد کرد...جز مرگ و صور اصرافیل.آنگاه که آسمان انفطار یابد و شتارگان پراکنده شوند.آنگاه که دریا ها شکافته شوند و انسان ها سر از قبر ها بردارند،خواهند دانست که چه پیش فرستاده اند و چه واپس نهاده اند...یا ایهاالانسان!چیست آنچه تو را فریفته است و بر پروردگارت غره داشته؟و تو چه میدانی که روز جزا چیست؟آن روز که کسی را بر دیگری اختیار نیست و فرمان هرچه هست خواست خداست.اهل بصیرت را با شهر کوران چه کار؟
«بشیر عشق در شهر کوران»کارگردان:طالب زاده رودباری....نویسنده و گوینده متن:شهید سید مرتضی آوینی،تهیه شده :در سال 1368کلن آلمان،خانه جانبازان.....زمان فیلم 30 دقیقه
(خودتون این متنو با صدای شهید آوینی تصور کنین و از خوندنش لذت ببرین)
چه خوب یادم هست


عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:


وسیع باش،و تنها و سربه زیر و سخت.

53
مشاعره که میکنین، ثابت کنین میتونین بنویسین،لطفاً حکایات سعدی رو بخونید،بعضی جمله ها زندگیه آدمو دگرگون میکنه،حوصلتون سر رفت داستانم بخونید،با ادبا و شعرا حال کنید و فالتون و بخونید،متنهای عشقولی بخونیدوبنویسین،با خدای خودتون عاشقانه حرف بزنید!

جملات و متونی که از دکتر شریعتی میذارین صرفا با ذکر منبع لطفا!


[تصویر:  akmmowr4h0rrml1nl43w.png]
سلام
دلم نیومد این روز زیبا یادی کسی به این بزرگی نکنیم
سالروز آزاد سازی خرمشهر رو به همه بچه های پاک ایران تبریک میگم
به یاد شهید محمد جهان آرا فرمانده سپاه خرمشهر باشیم
کسی که تا جایی شد دوام اورد ولی آخرش شربت شهادت رو نوشید
تا حالا آهنگ ممد نبودی ببینی ... رو گوش دادی شاید تا چند سال قبل نمیدونستم منظورش کیه ولی فهمیدم که جهان آرا رو میگفته
چقدر سخته بیای و ببینی که رفیقت بعد از کلی مقاومت شهید شده
یا علی (‌برای سلامتی امام زمان و به یاد تمام شهدا صلوات بفرستید دوستان 53)


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان