1394 دي 19، 20:51
مقدمه یک:
امروز دندون پزشکی بودم.. برا معاینه..
رنگِ پریده..تیک عصبی و اضطراب م کاملا نمایان بود.. همراهم در حالی ک میخندید گفت تو و این همه استرس؟؟ چته؟؟
گفتم همیشه میترسم از خرابی دندون و مشکلاتش.. گفت خب هر چی هم باشه درمان داره..ته تهش هم مصنوعی و ب حال من خندید!
عصبی شدم حتی از فکرش و اخمش کردم!
مقدمه دو:
ی روز از دندانپزشکی اومد خونه. تازه روکش کرده بود.
ی سنگ تو غذا پیدا شد و رفت زیر دندونش. با این ک چیزی نشد اما داد زد سر مامانش و تندی کرد ک حواستو جمع کن !
مامانش گفت ببخشین!!
درد دل:
امروز وقتی کارم تمام شد یادم افتاد ب اون.. ب روزای آخرش.. ب وقتی ک دندونهای مرتب و خوشگلش (ب خاطر چند تا عامل ) سابیده شده بود. زرد بود و حتی دو تاش شکست. یادم افتاد همون مامان دندوناشو پاک میکرد تا خرابتر نشه و آه میکشید!
ب خودم گفتم سها کجای کاری؟؟؟؟
خدایا ب تو پناه میبرم از شر همه بدی های ک دارم پیدا میکنم تو خودم..
خدایا ب تو پناه میبرم از ناتوانی هام ..
خدایا ب تو پناه میبرم از خودم!
در پناه خدا.
یاعلی.