1395 اسفند 25، 22:54
وقتي ابد چشم تو را پيش از ازل مي آفريد
وقتي زمين ناز تو را در آسمانها مي کشيد
وقتي عطش طعم تو را با اشکهايم مي چشيد
من عاشق چشمت شدم نه عقل بود ونه دلي
چيزي نمي دانم از اين ديوانگي و عاقلي
يک آن شد اين عاشق شدن دنيا همان يک لحظه بود ... آره؛ دنیا همان یک لحظه بود؛ و فهمیدم که دنیا همین قدر بی وفاست ... واقعا این دنیا بود و دنیا این بود.
آن دم که چشمانش مرا از عمق چشمانم ربود
وقتي که من عاشق شدم شيطان به نامم سجده کرد
آدم زميني تر شد و عالم به آدم سجده کرد
من بودم و چشمان تو نه آتشي و نه گلي
چيزي نمي دانم از اين ديوانگي و عاقلي
من عاشق چشمت شدم شايد کمي هم بيشتر
چيزي در آنسوي يقين شايد کمي هم کيش تر
آغاز و ختم ماجرا لمس تماشاي تو بود
ديگر فقط تصوير من در مردمکهاي تو بود