1396 تير 18، 22:00
هی آمد و شد؛ هی ندیدن من و اون.
دلم برای یه دل سیر فعالیت کانونی تنگ شده.
این تنها مشکل منه؟
نه
همکارم پرسید چه خبر؟
گفتم از چی؟
گفت از خودت.
لبخند زدم.
من از خودم خبر ندارم.
اون اندک اخباری هم که به من رسیده، قابل به اشتراک گذاری نیست.
همون بهتر که با یه لبخند مهمونت کنم.
بعد از مدت ها بالاخره این کشف بزرگ رو کردم
که وقتی نمی دونی چی بگی لبخند بزن
ته تهش اینه که فکر می کنن دیوونه ای!
هنوز هم غریب و هنوز هم بی آشنا...