1396 اسفند 14، 22:51
(1396 اسفند 11، 0:13)خنده نوشته است: فکر میکنم یجورایی میشه گفت حال الانم استانه جنون رسیدم
اینکه نسبت به همه چی زندگیت بیتفاوت شی و دلت بخواد تو عالم خودتو و پر از لغزش باشی ولی برات مهم باشه که گناه نکنی و شیطان رو روسفید نکنی عحیبه برام چون تناقض دارم
اینکه دیگه مردن و زنده بودنم مهم نیست برام و از طرفی دلم میخواد قبل مردن ازدواج کنم
اینکه تمام سعیمو میکنم تا به سمت لغزش کشیده نشم و با توان کمی که دارم کلی برنامه دارم اما باز شرایط تنهایی و خطرساز رو برای خودم مهیا میکنم
و ....
خودم با خودم در تناقض با ضد خودم مشکل دارم و مدام سویچ میشم بین این دو و نمیدونم اخرش چی میشه
دلم میخواد هم به عشق برسم و عشق به عشقش برسه
اینکه کمک میکنم به ادمی که داره بهم ضربه میزنه در حالی که خودم پر از زخم نیاز به کمک دارم
اینکه هر لحظه ممکنه بخوابم و لحظه ایی دیگه نباشه برای بیدار شدن ولی باز خئابیدن رو دوست دارم
و خیلی موارد دیگه که از گفتنش حوصله ام سر میره
و شاید اینکه در حال سرگیجه و گنگی و بیحال شدن اصرار به حرف زدم دارم تا اروم شم
خدابزرگه
من