1397 فروردين 22، 23:31
(1387 آبان 28، 14:10)بمجتبی نوشته است: سلام.حرفاي قديمياي كانون خوندن داره هااا ...چ خوب گفتن اقا مجتبي
چند تا موضوع هست که هیچ کس بش فکر نکرده
یه چیزی که تو ساختار فکری همه ی افرادی که این عادت و دارن مشترکه!
باید باید باید باید آخه تا کی باید؟ چرا باید؟چیزی دیگه ای برای مجبور کردن و زور و فشار نیست؟این شلاق و تا کی ؟چقدر فشار ی که هیچ فایده ای نداره ؟برین تو وبلاگاتون ببینین چند تا جمله بدون باید دارین؟:smiley-yell:
حالا چرا باید زیاد دارین؟اصلا مگه بده؟برا آدم سالم خیلی کمتر از اینهاست.برای کسی که خودشو خیلی کم سرزنش میکنه
سرزنش سرزنش تا کی ؟ بسه بابا ..خوب معلومه کسی که زیاد سرزنش بشه چه احساسی پیدا میکنه ..طبیعیه حال خودش رو بگیره ..طبیعیه بر عکس عمل کنه طغیان کنه !کسیم که ندونه نا خوداگاه میکنه ! آره چون چیزی دستش نیست نا خود آگاه میره سراغ تخریب خودش و چیزیم که دم دستش هست و بشم عادت داره اونوقته که از خودش میپرسه چرا این قدر راحت من خودمو شکستم و رفتم سراغ خود ارضایی !
حالا سرزنش تو چی؟تو همه چی تو درس تو زندگی تو کار تو حرف زدن چرا؟چون از خودش توقع داره چون از خودش انتظار بیشتر از این ها داره ..چون اعتماد بنفس از دست رفتش رو دوست داره با این توقعات و انتظارات و باید ها بدست بیاره و و قتیم نتونه سرزنش میکنه خودشو ..تخریب میکه خودشو..!
گاهیم قید همه چیو میزنه اصلا بیخیال حرکت ، بیخیال عمل ،به سرزنشش نمی ارزه بگیر بخواب!احساس خستگی ،احساس کند ذ هنی و فرار از دست احساس های واقعی ،فرار از دست مسولیت ،از دست واقعیت، جاش میره دنبال تخیل ! که اون اعتماد بنفسو تو خیال پیدا کنه ..!این طوری احساساتشم تصمیماتشم فکرشم همه چیش انگار غریبه میشه انگار خودش نیست چون تردید داره تو اکثر تصمیما! سردرگمه بلا تکلیفه ..بیگانه شد با خودش.. حالا به تصمیمی که میگیره مطمئن نیست تصمیماتی میگیره بدون این که درک واقعی از خودش داشته باشه و چون به طیب خاطر و با میل خودش نیست یه وسیله میخواد که حالت اجباری بش بده ، مثل باید ، یا مثل ملامت و سرزنش و خود تخریبی بعد از گذاشتن اون باید ،که احساس زور و فشار کنه همه اینها ناخود اگاه انجام میشه! هی از این روش به اون روش از این در به اون در آخه مشکل این نیست!!میدونه مشکل خودشه اما درست نمیدو نه کجای خودش هی باید میذاره و هی نمی تونه!هی میذاره هی نمی تونه ! دوباره امتحان میکنه ! (اصلا گاهی همه را با هم میذاره کنار که این ممکنه خوب باشه و لی بازم اون انتظارات و توقعات و سرزنشه رو با خودش داره پس بحالش فرقی نمی کنه ) این چرخه هی ادامه پیدا میکنه و روز به روز از خودش بیگانه تر میشه
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد آنچه خود داشت زبیگانه تمنا میکرد!
منتظر یه راه حل سریعه که مثل یه قرص اونو بخوره و یه هو خوب بشه ،همیشه این طوری بوده (،بایداش فرمایشی بوده ،آخه یه چیز یا یه جایشش که میدیده نقص داره متوسل به اونا میشده تا کامل باشه !حالا دیگه اون چیزی که به جای اعتماد بنفسش تو خیالش ساخته خیلی بزرگ شده و هی اون رو با الان خودش مقایسه میکنه و مثل یه عکسی که افتاده ته استخر چون داره خودش ر از اون بالا میبینه ،حال خودش رو کوچیکتر و بدتر از واقعیت فعلیش میبینه )
ولی راه حلش به این آسونیا نیست ،بش میگم که باید ها را تا میتونه کم کنه و این خود خیالی خودش رو درهم بشکنه و اون توقعات غیر واقعی یو همه رو با هم کنار بذاره و ببینه و اقعا کیه ..اولش گم میشه سردرگمه نمی دونه چکار "باید" بکنه ولی وقتی این " موانع " رفتن کنار راهش رو طبیعی پیدا میکنه ، سنجیده تصمیم میگیره و عمل میکنه ،انگار این تصمیم انگار تو ذاتش بوده چقدر خوشحاله چه ذوقی تو دلشه ،عاشقانه میره جلو از همه چیز لذت میبره ،چه اعتماد بنفسی تو دلشه وقتی با میل و رغبت واقعی و با وجود واقعی خودش پیشرفت میکنه !
ولی حالا اول کاره ،گفته: باشه باید ها رو کم میکنم دنبال میل واقعیم میرم خودم رو قبول میکنم و اصلا خودم رو میبخشم وای بخشیدم خودم رو هر غلطی که قبلا کردم از جهلم بوده از نادونیم بوده من جاهل بودم من نادون بودم من خدا را فراموش کرده بودم من خودم رو گم کرده بودم باشه باشه قبوللللللل ولی خودم را بخشیدم وقتی خودم را بخشیدم خودم رو سرزنش نمیکنم پس به گذشته هم فکر نمی کنم ..وقتی خودم را بخشیدم به "اکنون" و "حالم "فکر میکنم ..وقتی خودم را بخشیدم به فکر انتظارات و توقعاتم (غیر واقعی) در "آینده " نیستم تا بخوام الانم را با اون مقایسه کنم و دوبار دچار ملامت و سرزنش بشم بلکه حرکت میکنم و از حالم استفاده میکنم ..ولی من آدمی بودم که یا نمی رفتم جلو یا اگه میرفتم جلو با وجود واقعیم نبود و حاصلش یه سری تلاش های پراکنده بود حالا که تو قدم اول این رو قبول دارم پس آروم شروع میکنم مثل وقتی که اول پا توی دنیا گذاشتم و با گریه خدا رو صدا زدم
آخه اون وقت هیچ بودم در برابر خدا هیچ بودم ولی الان این خیال و غرور های مسخره رو که گذاشتم کار فهمیدم که الانم در برابر خدا هیچم و هیچ بودم و هیچیم نخواهم شد و هرچی بودم مغرور بودم و هر کاری که خدایم بخواهد میشود و فقط او میتواند کمکم کند و فقط او میتواند کمکم کند و در اول و آخر اونه
پس از قدم اول من بیچاره و سرگشته میگم خدا من در برابر تو هیچم ،...
در همه حال تو خواب تو دویدن تو لحظه ی گناه خالصانه میگم خدایا تو فقط میتونی کمکم کنی ..خدایا فقط تو میتونی کمکم کنی ده بار صد بار هزار با وتو نماز و تو همه حال هر وقت که یادم بیاد .
خدایا مجتبی داره میگه: خدایا فقط تو میتونی کمکم کنی من تو رو دارم و وقتی که من با تو ام ، خودمم !
خدایا ده روزه که با تو بودم ولی اول کارم فکرم رو سالم کن ودر مراحل پاکی قرار بده
خسته شدم از این که تمام این مدت ها یه تماشاچی بودم و همش در پی تعریف خودم و یا چیستی خوم بودم همش بفکر "بودن" بودم ..لحظاتی را برام قرار بده که در آنها فقط "باشم".
♧ ما ابدیت را در پیش داریم♧