امتیاز موضوع:
  • 24 رأی - میانگین امتیازات: 4.08
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

درد دل های شما

فکر کنم کانون دیگه شکر خدا درست شده.

این چند روز که کانون خراب شده بود و نمیتونستم بیام کانون اعلام وضعیت کنم حالم گرفته شده بود.

عصبانی شده بودم. با خودم گفتم دیگه کانون نمیام. بعد با خودم گفتم اصلآ یه همچین چیزی میشه؟ یکی از دلایل اصلیه این روزای پاکیم، بودن توی کانونه. اونوقت چطور میتونم که کانون نیام.

ولی بهتر که رفت و آمدمو مدیریت کنم.
من از خود می پرسم، شما چطور؟

آیا اعتیاد یک نوع بیماری است؟؟

اعتیاد جنسی چیست؟؟

آیا من یک معتاد جنسی هستم؟؟

چگونه می توانم بفهمم که یک معتاد جنسی هستم؟؟

چند وقت روزگار سازش باهام کوک نیست
نه اینکه کوک نباش ها
ی جورای زمان میبره تا سازهامون باهم کوک بشه
مخصوصا روزگاری که تنوعش زیاده و هر روز ی ساز جدید میزنه
تو این چند وقت
یا بهتر بگم در این چند ماه
چندتا اشتباه بزرگ کردم
ساز روزگار هم از حالت پیانو یهو شد ویرجینال
که باعث شد بشکنم
خرد بشم
ریز ریز بشم
و از همه بدتر مورد تمسخره خاص و عام قرار بگیرم
تنها کاری که تونستم بکنم
سکوت بود
سکوت کردم و دم نزدم
چون ایمان دارم که
دوباره ساز منو روزگار
ی روزی دوباره با هم کوک میشه
و دوباره همه چیز بهتر از قبل میشه
فقط فعلا که روزگار داره تک نوازی میکنه
بهتر سازم رو کنار بذارم
و برای ی مدت
به نوع نت های که میزنه دقت کنم

تا بشه ملکه ذهنم
وقتی ملکه ذهنم شد
ساز به دست بشم و همراه روزگار
سازه کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوک دار بزنم
و به مهارت لازم برسم تا
ساز رو از روزگار گرفته و به تک نوازی بپردازم
الان فقط ی صندلی چوبی
با ی فنجان چای
دو تا چشم
و دوتا گوش باز
می نشینم به تماشایی
ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاز روزگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــار
همیشه آغاز راه دشوار است

عقاب در آغاز پرواز، پَر می ریزد

اما در اوج

حتی از بال زدن هم بی نیاز است
مقایسه کنیم  خودمونو با این گناه و موقعی که پاک بودم یا اینده ای که پاکیم ....موقعی که کاملا به وجود خود کنترل داریم .به راحتی زندگی بی دردسر خودم بر مبنای اعتدال را داریم....اگر برگردیم به گذشته فک کن بجای فرورفتن در این چاه ...بجای افکار کوچک ...کم کم زندگی یاد میگرفتیم و غرق در استعداد های خود بالا میرفتیم و از اعتدال لذت میبردیم.
.......از زمانی که مرتکب شدم به  انحرافات و ناراحتی های روانی متعددی و عجیبی گرفتار شدم فهمیدم چقدر بی ایمانی بده فهمیدم شاید بدترین نوع گناه غیر از  صدمه و ظلم به حق الناس این باشه....البته الان خیلی چیز ها  دارم ....حداقل در ترکم خوبه به این نقطه برسم که  قدر داشته هامو بدونم...و هی بگم که بد خیلی خوبه اگر کنارش خیلی بد باشه
only one ,one thing....geting rid of such dangerous habit.... not important  any problem...,but this problem....get rid it for all long life
عجیبه که نمیتونم حدس بزنم و  اصلا  تصور کنم کسی به اندازه من ضربه خورده  باشه از این قضیه....همداستان من  کم پیدا میشه
only one ,one thing....geting rid of such dangerous habit.... not important  any problem...,but this problem....get rid it for all long life
داره از بیرون صدا میاد,

حسین ... ارباب من, ارباب من,ارباب من حسین...
حسین ... ارباب من, ارباب من...

53

53  طرح ختم قرآن 53

 .
   از دسـت و زبان که برآید   ---   کز عهده‌ی شکرش به درآید
.
(1394 مهر 29، 21:58)شازده کوچولو نوشته است: داره از بیرون صدا میاد,

حسین ... ارباب من, ارباب من,ارباب من حسین...
حسین ... ارباب من, ارباب من...

53

منم صداها رو می شنوم
اما لعنت به من ک ذهنم جای دیگه است و منحرفه لعنت به من

[تصویر:  941493eeea57.jpg][تصویر:  941493eeea57.jpg][تصویر:  941493eeea57.jpg]
((...می‏‌دانيم كه نفس او چه وسوسه‏ اى به او می‌كند و ما از شاهرگ [او] به او نزديكتريم))


خدا تا آخرش پای ما میشینه,

درسته که بی‌نیازه,
ولی معین هم هست, حبیب هم هست, ارحم الراحمین هم هست...
53

53  طرح ختم قرآن 53

 .
   از دسـت و زبان که برآید   ---   کز عهده‌ی شکرش به درآید
.
(1394 مهر 29، 22:06)شازده کوچولو نوشته است: ((...می‏‌دانيم كه نفس او چه وسوسه‏ اى به او می‌كند و ما از شاهرگ [او] به او نزديكتريم))


خدا تا آخرش پای ما میشینه,

درسته که بی‌نیازه,
ولی معین هم هست, حبیب هم هست, ارحم الراحمین هم هست...
53

20 20 20 20 20

[تصویر:  941493eeea57.jpg][تصویر:  941493eeea57.jpg][تصویر:  941493eeea57.jpg]
سلام حسام خان

درست شد!
تقریبا

باورم نمی شه

خدا رو شکر

[تصویر:  nasimhayat.png]
به زور مارو از دانشگاه بردن عزاداری امام حسین! 

چند ساله دیگه پامو توی اون عزاداریا نمیذارم.... حتی دارم رد میشم هم میندازم از تو کوچه و جاهایی که بهشون بر نخورم!

توی راه بچه ها داشتن شیطونیای خودشونو میکردن(طبیعیش اینه که با جنس مخالف باشه!)

رفتیم تو مصلی یه اقایی اومد یه داستانی از خودش دراورده بود یه جوری هم میگفت که خیلی دردناک باشه.... خیلی برام جالب بود که 90 درصد بچه ها 

داشتن گریه میکردن!

منم خیلی شیک داشتم درودیوارو نگاه میکردم حوصلم سر رفت یه کتاب برداشتم میخوندم!

بعدش اومدیم بیرون 10 دیقه نشد همونایی که داشتن گریه میکردن داشتن با جنس مخالف...................!

نمیگم چه کارایی خودشونم اعتراف میکنن قشنگ...یعنی تا ته تهش!

واقعا خاک تو سر من! نمیفهمم کجام.... بهم میگن تو خیلی دل سنگی داری گریه نمیکنی....

خدا خودش همه چیرو میدونه....

نیازی نیست کسی بهم چیزی بگه....به خودم اصلا شک ندارم...
چند روز پیشا خواهرم گفت،
یکی از همسایه هاشون اعزام شده به سوریه؛
و خانم نگران ش،
با یه بچه دبستانی و یکی هم دو سه ساله.
53

عصری که داشتیم ناهار می خوردیم،
صدایی از ماشینی که از میان خیابان های شهر رد می شد، به گوش می رسید؛
کسی از بلندگویی که روی آن بود، دعوت می کرد:

وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ

پاسدار اسلام .... در دفاع از حرم شریف حضرت زینب (س)، به فیض شهادت نایل گشت.
تشییع پیکر مطهر ایشان، فردا از میدان .... تا گلزار شهدا.

دلم گرفت،
دلم خواست تنها بودم ...

کاش یه فاتحه بفرستیم برای شادی روح این شهید و دیگر شهیدان اسلام.

لعنت خدا بر آنانی که جهانی را به آشوب کشیده اند.
53
[تصویر:  tree.jpg]

خُنُک آن قماربازی که بباخت آن چه بودش  ***  بِنَماند هیچ ش الا، هوس قمار دیگر


" مولوی "

53   53   53

این بار، بی تاریخ؛
خسته ام،
آن همه روزها که قرار بود شروع ی باشند ...

53 5353
[تصویر:  05_blue.png]
(1394 مهر 30، 19:02)نمیدانم نوشته است: چند روز پیشا خواهرم گفت،
یکی از همسایه هاشون اعزام شده به سوریه؛
و خانم نگران ش،
با یه بچه دبستانی و یکی هم دو سه ساله.
53

عصری که داشتیم ناهار می خوردیم،
صدایی از ماشینی که از میان خیابان های شهر رد می شد، به گوش می رسید؛
کسی از بلندگویی که روی آن بود، دعوت می کرد:

وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ

پاسدار اسلام .... در دفاع از حرم شریف حضرت معصومه (س)، به فیض شهادت نایل گشت.
تشییع پیکر مطهر ایشان، فردا از میدان .... تا گلزار شهدا.

دلم گرفت،
دلم خواست تنها بودم ...

کاش یه فاتحه بفرستیم برای شادی روح این شهید و دیگر شهیدان اسلام.

لعنت خدا بر آنانی که جهانی را به آشوب کشیده اند.
53

اینو خوندم اشک تو چشمام جمع شد.... خودش رفته یا به زور بردنش؟

بیچاره زن و بچش....ایشالاه خدا زندگی خوبی براشون درست کنه...

53
(1394 مهر 30، 20:55)درخشنده نوشته است: اینو خوندم اشک تو چشمام جمع شد.... خودش رفته یا به زور بردنش؟

بیچاره زن و بچش....ایشالاه خدا زندگی خوبی براشون درست کنه...

53

نمیدانم ...
53
[تصویر:  tree.jpg]

خُنُک آن قماربازی که بباخت آن چه بودش  ***  بِنَماند هیچ ش الا، هوس قمار دیگر


" مولوی "

53   53   53

این بار، بی تاریخ؛
خسته ام،
آن همه روزها که قرار بود شروع ی باشند ...

53 5353
[تصویر:  05_blue.png]
چند روز پیشا یکی از داداشای عزیزترجانم نوشته بود برام:

نقل قول:
پسر قبلا چقد فعال بودی! دونه دونه پستا رو جواب دادی ک! البته ماشالله هنوزم فعالی.

جمله های اول و سوم یه ذره متناقضن... 
لااقل در نگاه اول این طور به نظر میرسه...
اما این طور نیست!

جمله ی اول انتقال یک واقعیت به طرف مقابله...
و جمله ی سوم ایجاد هم دلی و هم دردی با طرق مقابل برای توانایی در درک واقعیت!

آره دوست من... حق با تویه...
آرمین روزگاران گذشته فعال تر بود...

البته فقط فعال تر نبود... پرانرژی تر هم بود...
کمی خوش سخن تر... کمی خوش فکرتر... و کمی هم خوش عمل تر!

دوران درد و بیماری آدم وقتی زیاد بشه معلوم نیست آدم رو به کجا ببره...
کم کم عزت نفس آدم گرفته میشه... بعدتر اعتماد به نفس... و بعدتر اندک دل خوشی هم که باقی مونده بود...

تو همین دوسه ماه چندین بار تاپیک درد و دل باز کردم که چیزی بنویسم... ولی خب هر چی فکر کردم چیزی به ذهنم نیومد...
هی دیدم اینو چند روز پیش گفتم... اون یکی رو ماه پیش گفته بودم... اون یکیش رو پارسال... اون اصل کاری رو هم که همون ابتدای ورود به کانون!

خب شاید مخاطبین تغییر کرده باشه و از صحبت های من چیزی خاطرشون نباشه...
اما قطعا برای نگارنده زدن حرف های تکراری حس جالبی رو تداعی نمی کنه...

دوست عزیزم
آرمین اون روزها صبورتر بود...
بار کمتری روی دوشش بود... یا لااقل بار کمتری رو دوشش احساس می کرد...
مثل الان کمرش خم نشده بود...

آرمین اون روزها کمتر می دونست... اما به همون کمتر دونسته ها بیشتر می تونست عمل می کنه...
و عمل کردن به دانسته ها همانا و حال خوشی که در پیش میاد همانا...
کاش می دونستی حال غم انگیز آدمی رو که جیب هاش پر از نقشه های داناییه اما پایی برای رفتن نداره...

این روزها حتا شور و شوقی هم برای باز کردن کانون نمونده...
چه سود از اومدن و رفتن هایی که چیزی در پی شون نیست...
وقتی که نه تو برای دیگرانی... و نه دیگران برای تو...

آرمین این روزها بیرون از کانون هم تنهاست...
اون هایی هم که کنارشن درکی از آرمین ندارن... و فقط هستن!

آرمین این روزها دلش خیلی پره...
اما دوست نداره با کسی در موردشون حرف بزنه...

فقط بدون که خستم از این همه دردها...
نیست توانی برام...

گله دارم از خدا... 
قرار نبود این طور به سخره گرفته شدنم...
قرار نبود جلوی هر کس و ناکسی حقیر شدن...
قرار نبود این همه جاموندن... این همه دوری... این همه تنهایی...

سختی ها مال من بود... تلخی ها مال من بود... دردها مال من بود...
اما قرار ما این نبود...
جکی چان:
萨拉姆如一个巴拉姆萨拉萨拉姆如姆如何拉明



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان