امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 4.64
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی
حافظ
 سپاس شده توسط
یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور/  کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
حافظ
پ ن:برادر یوسف وقتی میگه من شعرو بلد بودم فکر کردم دیگران هم بلدن: 16
و من هنگام خواندن این جمله: 17 106
 سپاس شده توسط
رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهى بجز گريز برايم نمانده بود
 فروغ فرخزاد
 سپاس شده توسط
‌‌ديگران را اگر از ما خبری نیست چه باک 

نازنینا !‌ تو چرا بی خبر از ما شده ای

 شهریار
 سپاس شده توسط
یک ذره وفا را به دو عالم نفروشیم
هر چند در این عهد خریدار ندارد
صائب تبریزی
 سپاس شده توسط
دل از من برد و
روی
از من نهان کرد؛
خدارا
با که این بازی توان کرد؟

حافظ
 سپاس شده توسط
در جواني حاصل عمرم به ناداني گذشت
چانچه باقي بود آن هم در پشيماني گذشت
غزنوي
 سپاس شده توسط
ترسم که اشک
در غمِ ما پرده در شود؛
وین رازِ سر به مُهر
به عالَم، سَمَر شود.

حافظ

پ.ن: سمر: افسانه
 سپاس شده توسط
دايم دل خود ز معصيت شاد كني
چون غم رسدت خداي را ياد كني
حسن دهلوي
 سپاس شده توسط
یاد باد آن
که نهانت
نظری با ما بود؛
رقمِ مِهر تو
بر چهره ی ما پیدا بود

حافظ
 سپاس شده توسط
دانه بهتر در زمين نرم بالا مي كشد
سرفرازي بيشتر چون خاكساري بيشتر
صائب تبريزي
 سپاس شده توسط
راهی است راه عشق
که هیچ کس کناره نیست؛
آن جا
جز آن که جان بسپارند
چاره نیست.

حافظ
 سپاس شده توسط
تا دهن بسته ام از نوش لبان میبرم آزار
من اگر روزه بگیرم رطب آید سر بازار
شهریار
 سپاس شده توسط
راه ز دل جو، ماه ز جان جو***خاک چه دارد غیر غباری
مولانا

Queen نوشته است:لطفا همون یک بیت رو بنویسید. تاپیک دیگه ای هست که می تونید شعر رو به صورت کامل اونجا بزارید 53

یه بیت کمه واقعا 65 ،  بعضی جاها حداقل دیگه باید دو بیت با هم باشه تا معنیش کامل باشه 128fs318181

ولی اگه قانونش اینه ، چشم  49-2
نذر کرده ام    یک روزی که خوشحال تر بودم    بیایم و بنویسم که   زندگی را باید با لذت خورد

که ضربه های روی سر را باید آرام بوسید   و بعد لبخند زد و دوباره با شوق راه افتاد

یک روزی که خوشحال تر بودم  می آیم و می نویسم که     این نیز بگذرد

مثل همیشه که همه چیز گذشته است و   آب از آسیاب و طبل طوفان از نوا افتاده است

یک روزی که خوشحال تر بودم   یک نقاشی از پاییز میگذارم ,

 که یادم بیاید زمستان تنها فصل زندگی نیست   زندگی پاییز هم می شود , رنگارنگ , از همه رنگ ,

یک روزی که خوشحال تر بودم   نذرم را ادا می کنم

تا روزهایی مثل حالا   که خستگی و ناتوانی لای دست و پایم پیچیده است

بخوانمشان     و یادم بیاید که

هیچ بهار و پاییزی بی زمستان مزه نمی دهد

و                                                           هیچ آسیاب آرامی بی طوفان

منگر به هر گدایی که تو خاص از آن مایی   مفروش خویش ارزان که تو بس گرانبهایی

Khansariha (89)
 سپاس شده توسط
یکی شکسته نوازی کن ای نسیم عنایت
که در هوای تو لرزنده تر ز شاخه بیدم

استاد شهریار
 سپاس شده توسط


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان