1391 مهر 6، 21:50
سال اول ابتدایی بودم همین دو سه سال پیش
صبح قرار بود خانوم ناظم ناخن هامون رو نگا کنه بعد منم که طبق معمول یادم رفته بوئ اون ته صف وایساده بودم وقتی که اومد سر صف ما و شروع کرد از اون اول ناخن ها رو نگا کرد ضربان قلبم رفته بود رو شونصد هزار آدرنالین ترشح کرده بودم در حد بینز آخرین مدل خلاصه ذهنم یه لحظه جرقه زد شروع کردم با دندون ناخن ها رو کندن دو سه تا ناخن که کندم خانوم رسید نزدیکم دیگه نتونستم بعد اومد بالا سرم گفت پسر چرا ناخن هات رو نگرفتی؟ منم که دیگه دستم از همه جا کوتاه بود و فک میکردم دروغ هر چقدر ضایع باشه مردم باور میکنن خیلی ریلکس یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش کردم و یه ابرو بالا انداختم و گفتم: خانوم ما گرفته بودیم خونه هم که بودیم کوتاه بود نمیدونیم چرا الان بزرگ شده باز ،بعد خانوممون بعدb-( همچین چکی زد در گوشم که ولو شدم رو زمین گفت اینو واسه ناخن هات نزدم واسه این زدم که دفعه ی آخرت باشه دروغ میگی بعد من اینطوری شدم :-??آخه این از کجا فهمید من دروغ میگم؟؟
هذا من فضل ربی