سلاااااام
خب همونطور که دیشب به اطلاع تون رسوندم امروز برنامه ختم صلوات نوبت منه که با شما حرف بزنم
به جای درد دل و از خودم گفتن به نظرم رسید یک حکایت از مولانا برای شما نقل کنم
درد دل بخوام بکنم میشه حرفای تکراری و همون چیزایی که همه مون باهاش درگیر هستیم
یکمی داستان طولانی هست ولی می ارزه یک چند دقیقه وقت بذارید و اون رو تا اخر بخونید
مولانا تو مثنوی یک حکایتی داره با عنوان "فرمودن والی آن مرد را که این خاربن را که نشانده ای بر سر راه، برکن"
در این داستان مولانا حکایت مردی رو بازگو میکنه که یک بوته خاری در میان راهی که رفت و آمد می کرد کاشته بود.
دیگران به او میگفتند که خار را بکن، سر راه هست و هم تو را و هم ما را اذیت میکند.
همچو آن شخص درشت خوش سخن در ميان ره نشاند او خاربن
ره گذر یانش ملامت گر شدند بس بگفتندش این بکن این را نکند!
هر دمی آن خاربن افزون شدی پای خلق از زخم آن پرخون شدی
جامههای خلق بدریدی ز خار پای درویشان بخستی زار زار
حاکم شهر هم به این مرد گفته بود که این خار را از سر راه بکَن. مرد هم میگفت که باشد، یک روزی میکَنم.
و این روز و آن روز میکرد.
چون بجد حاکم بدو گفت اين بکن گفت آري بر کنم روزيش من
مدتي فردا و فردا وعده داد شد درخت خار او محکم نهاد
روزی حاکم به او گفت که ای کسی که مدام خلف وعده میکنی، در کار و دستور ما تعلل نکن
گفت روزي حاکمش اي وعده کژ پيش آ در کار ما واپس مغژ
حاکم بدو گفت: بدان تو که میگویی فردا و فردا این خار را بر میکَنم، هر روز که میگذرد این خار و درخت بد، جوان و قویتر میشود و تو، پیر و ضعیف تر.
تو که مي گويي که فردا اين بدان که بهر روزي که مي آيد زمان
آن درخت بد جوانتر میشود وین کَنَنده، پیر و مضطر میشود
خاربن در قُوَت و برخاستن خارکن در پیری و در کاستن
خاربن هر روز و هر دم سبز و تر خارکن هر روز زار و خشکتر
او جوانتر میشود تو پیرتر زود باش و روزگار خود مبَر
اینجا مولوی به زیبای یکی از خصوصیات نفس، که "به فردا افکندن کارها" است رو با این داستان بیان میکنه
و میگه که از حیله های نفس اینست که می گوید فردا این کار را میکنم، آن کار را میکنم.
مثنوی می گوید؛ همین امروز ریشهاش را بکَن که فردا دیر است.
اگر امروز چارهای برایش نکنی فردا دیر است. تو پیرتر میشوی، قدرت ات کمتر میشود و او قوی و قویتر.
مولوی تا اینجا اصل داستان رو میگه و در ادامه میاد سمبل هایی که تو داستان هست رو توضیح میده
یکی از سمبل ها اینه:
خاربن دان هر یکی خوی بدت بارها در پای خار، آخر زدت
بارها از خوی خود خسته شدی حس نداری سخت بیحس آمدی
غافلی، باری ز زخم خود نهای تو عذاب خویش و هر بیگانهای
میگوید این خوی تو، این وضعیت روحی روانیای که تو الان داری باعث شده که از خوی خودت خسته بشوی. واقعاً هم همین است.
ما اگر دقت کنیم از وضعیت روانیمان یک نوع کراهت داریم... انگار همیشه در یک حالت گرفتگی و ملالت هستیم. بخاطر اینکه حسهای تازهمان از بین رفته است.
مولانا این سمبل ها رو شرح میده و در ادامه داستان یک سری راه حل هایی برای رها شدن از بند این خاربن هم میده که دیگه اونا من نمیذارم
چون شعرش خیلی طولانی هست من اگه بخوام همش رو بذارم خیلی زیاد میشه خودتون اگه خواستین عنوان داستان سرچ بزنید میاره تو گوگل
غرضم از اوردن این حکایت این بود که بگم
داستان زندگی ما هم مثل داستان همین مرد و بوته خار هست
هر چقدر که از عمر ما میگذره غفلت ها و بار گناهان سنگین میشه و از بین بردن اونها سخت تر
چه خوب که انسان وقتی جوان هست و توانایی داره دست بکار بشه و خارهای زندگیش رو بکنه و بندازه دور
در یک جایی از داستان مولانا میگه:
هین مگو فردا که فرداها گذشت
تا بکلی نگذرد ایام کشت
پند من بشنو که تن بند قویست
کهنه بیرون کن گرت میل نویست
هی به خودم میگم فردا فلان کارو میکنم. فردا هم میاد ولی من کاری ک باید می کردم رو انجام نمیدم.
دلخوشم به فردایی که هزارتا از این فرداها اومده و رفته ولی من درس نگرفتم
یادم رفته فرصت امروزم رو دریابم و ازش استفاده کنم