امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

آسمانی های زمین

به نام خدا
سلام به جوونا


خسته نباشید




سخنرانی های استاد گلم

علیرضا دلبریان رو اینجا قرار میدم اگه خوشتون اومد بازم می زارم
فعلا اولیش رو گوش کنید


البته از مطالب کتبی ایشون قبلا مطلب گذاشتم
ولی الان فرق می کنه


خدایا مارا مدیون خون شهدامون ممیران





[تصویر:  125.jpg]

به نام خدا
[تصویر:  mottahary.jpg]
از مادرم شنیدم که استاد در آخرین شب جمعه حیاتشان، یعنی پنج روز قبل از شهادتشان نیمه های شب با حالت عجیبی از خواب می پرند. مادر از ایشان علت هیجان را جویا می شوند و ایشان می فر مایند: «خواب عجیبی دیدم، من و امام در صحن مسجدالحرام در کنار کعبه ایستاده بودیم، پیغمبر (ص) به طرف ما آمدند و به من نزدیک شدند. من به امام اشاره کردم و گفتم: «آقا فرزند شما هستند.» حضرت رسول به طرف امام رفته و با ایشان روبوسی کردند بعد به طرف من آمدند و مرا محکم در آغوش فشردند و صورت مرا بوسیدند به طوری که الان گرمی لبهای ایشان را احساس می کنم. پیش بینی می کنم که حادثه مهمی در زندگی من اتفاق خواهد افتاد.
[تصویر:  n00075715-r-b-020.gif]
راوی: فرزند شهید
تدوین و تنظیم توسط گروه فرهنگی هاتف
روزنامه کثیرالانتشار

کتاب پیشگامان دین و شهادت

کتاب گذري بر زندگي آيت الله مرتضي مطهري
[تصویر:  %D8%AD%D8%B1%DA%A9%D8%AA-%DA%86%D8%B1%D8...7-6-62.gif]
ورزش دشمن خـ . ا

« اگر لذتِ تَرک لذتِ را بدانی/ دگر لذتِ نفس را، لذت نخوانی»
همسر شهيد دكتر احمد رحيمي؛ ساكن مشهد مقدس مي گويد: پس از مدت ها در رويايي شيرين ديدم: درون قطار به همراه دخترم؛ آسيه نشسته ام. بيرون پنجره سيدي سبز پوش بود كه نور بر صورتش احاطه داشت، او مرا محو خود كرده بود. با اشاره ي كسي كه در كنارش ايستاده بودم، نگاهم را از آن سيد برداشتم. خدا مي داند چقدر از ديدنش خوشحال شدم. او كسي جز احمد نبود. به من اشاره كرد و با صدايي رسا گفت: ناراحت نباش، من دارم مي آيم.

فرداي آن روز بي صبرانه منتظر تعبير خوابم بودم. دخترم؛ آسيه كه تا آن زمان فقط كلمات نامفهومي را تكرار مي كرد، بدون مقدمه شروع كرد به بابا گفتن!

ساعت نه صبح از تهران تماس گرفته شد و گفتند: يك شهيد بسيجي به نام احمد رحيمي به مشهد منتقل شده كه احتمال مي دهيم متعلق به خانواده ي شما باشد. با خانواده براي شناسايي راهي معراج شهدا شديم. باورش خيلي سخت بود. پيكرش به طور كامل سوخته، استخوان هايش درهم شكسته و تركش هاي متعددي بر بدنش نشسته بود. وقتي چشمم به پاي چپش كه قبلاً تركش خورده بود، افتاد اطمينان پيدا كردم كه خواب ديشبم تعبير شده است.

بعد از ديدن پيكرش بار ديگر در خواب به سراغم آمد و دلسوزانه گفت: چرا اين قدر ناراحتي؟ من در آن جا از غصه هايي كه تو با ديدن جنازه ام مي خوري، معذبم. بعد با حالتي خاص گفت: باور كن قبل از شهادتم تعداد زيادي تانك عراقي را منهدم كردم و لحظه ي شهادت هيچ چيز نفهميدم چون حضرت ابالفضل علیه السلام در كنارم وامام زمان عجل الله تعالی فرجه بالاي سرم نشسته بودند.

آن خواب، آرامش خاصي به من داد. گويا جان تازه اي پيدا كرده بودم و فهميدم كه  شهدا پس از شهادت هم در زندگي، حضوري عيني دارند.

«هفته نامه ي پرتو سخن/سال هشتم/ش369»


منبع : سایت مهدی یاران
اینجا سیم دلت به آسمان وصل میشود درنگ نکن

وعده گاه ما : تاپیک قرار عاشقی


[تصویر:  nasimhayat.png]

مطلب زیر تقدیم به برادران کانونی ام

https://www.ktark.com/Thread-%D8%AD%D8%A...#pid202152

اللهم مولای کم من قبیح سترته

و کم من فادح من البلا اقلته

و کم من عثار وقیته

وکم من مکروه دفعته

و کم من ثنا جمیل لست اهلا له نشرته
کاش بیدار بودی ...

کاش بیدار بود این طفل شیرخواره و پدر را حروم نمی کرد از خنده های دلربایش ...

شاید پدر هم در دل سپاسگذارِ است بابت این خواب که زحمتش را برای کندن و رفتن آسان تر می کند ...


[تصویر:  286942_332.jpg]
شگفتا هر چه ترا به يادم بياورد، زيباست .

بوی نمور کوچه و کلمات ..
نگاه مورب کسی که از انتهای بن‌بست باز آمده است ..
و دستها، دامنه‌ها، روزنامه‌های عصر، پتوی کهنه‌ای بر هره‌ی ديوار ...
هرچه ترا به يادم بياورد، زيباست.


[تصویر:  0607.jpg]
به نام خدا

سلام...

امروز می خوام
یه نوجوون دیگه رو برای شما معرفی کنم

شهید بهنام محمدی راد
[تصویر:  73723_861.jpg]

شاید اونائی که زوم کردن رو آزاد سازی خرمشهر
بشناسن این نوجوان رو

جسمی کوچک اما روحی بزرگ...


در آزادسازی خرمشهر
بسیار تلاش کرد

ابتدای مقاومت مردم خرمشهر
اوهم شرکت داشت

اما مامور بود
فقط و فقط فانوس ها رو بین مردم پخش کنه

بعدش راهکاری به ذهنش رسید
راهکاری که خیلی به رزمنده های اسلام کمک کرد

او خودش رو خاکی می کرد، خودشو کودکی گم شده و گریان و به دنبال پدر و مادرش جا می زد
میان نیروهای عراقی می رفت
چون زبان عربی اون مادرزادی بود
اطلاعات خوبی جمع می کرد
و به سمت نیروهای اسلام می اومد

و چه کمکی کرد این نوجووان...

دست آخر هم در خرمشهر شهید شد...

امروز هم اگر
این نوجوونا برای نوجوونای نسل امروز الگو بشوند

خاطر جمع باشید
راهشون رو پیدا می کنند و اسیر جنگ نرم نخواهند شد

البته نکته ای که من همیشه تذکر می دم اینه

شخص بهنام محمدی مهم نیست
مهم فکر و عقیده بهنام محمدی بوده و هست...
این که ما در خرمشهر اینقدر تانک غنیمت گرفتیم و اینجوری عملیات کردیم و از فلان محور رفتیم مهم نیست
هرچند در همونشم هنوز که هنوز دشمن انگشت به دهان مانده
ولی باز هم می گم مهم فکر بهنام محمدی هست

که باید ترویچ بشه...


موفق و پیروز و سربلند باشید[تصویر:  Sham.gif]

منبع: پست این حقیر در انجمن گفتگوی دینی
[تصویر:  %D8%AD%D8%B1%DA%A9%D8%AA-%DA%86%D8%B1%D8...7-6-62.gif]
ورزش دشمن خـ . ا

« اگر لذتِ تَرک لذتِ را بدانی/ دگر لذتِ نفس را، لذت نخوانی»
   
آه خونین شهر من، ای شهر من ..
دشمنت کی می رهد از قهر من ..



[تصویر:  lv2ojnlzippvs59i0m03.jpg]

سوم خرداد بود ...
شگفتا هر چه ترا به يادم بياورد، زيباست .

بوی نمور کوچه و کلمات ..
نگاه مورب کسی که از انتهای بن‌بست باز آمده است ..
و دستها، دامنه‌ها، روزنامه‌های عصر، پتوی کهنه‌ای بر هره‌ی ديوار ...
هرچه ترا به يادم بياورد، زيباست.


[تصویر:  0607.jpg]
[تصویر:  98864459276630745412.jpg]
[تصویر:  37588021547672735412.jpg]
راننده قايق 

يك روز قرار بود تعدادي از نيروهاي لشگر امام حسين (ع) با قايق به آن سوي اروند بروند.
حاج حسين به قصد بازديد از وضع نيروهاي آن سوي آب، تنهايي و به طور ناشناس در ميان يكي از قايقها نشست و منتظر ديگران بود.
چند نفر بسيجي جوان كه او را نمي‌شناختند سوار شده، به او گفتند: «برادر خدا خيرت بدهد ممكن است خواهش كنيم ما را زودتر به آن طرف آب برساني كه خيلي كار داريم.»
حاج حسين بدون اينكه چيزي بگويد پشت سكان نشست، موتور را حركت داد.
كمي‌ جلوتر بدون اينكه صورتش را برگرداند سر صحبت را باز كرد و گفت: «الان كه من و شما توي اين قايق نشسته‌ايم و عرق مي‌ريزيم، فكر نمي‌كنيد فرمانده لشگر كجاست و چه كار مي‌كند؟»
با آنكه جوابي نشنيد، ادامه داد: «من مطمئنم او با يك زيرپوش، راحت داخل دفترش جلوي كولر نشسته و مشغول نوشيدن يك نوشابه تگري است! فكر مي‌كنيد غير از اين است؟»
قيافه بسيجي بغل دستي او تغيير كرد و با نگاه اعتراض‌آميزي گفت: «اخوي حرف خودت را بزن».
حاج حسين به اين زودي‌ها حاضر به عقب‌نشيني نبود و ادامه داد.
بسيجي هم حرفش را تكرار كرد تا اينكه عصباني شد و گفت: «اخوي به تو گفتم كه حرف خودت را بزن، حواست جمع باشه كه بيش از اين پشت سر فرمانده لشگر ما صحبت نكني اگر يك كلمه ديگر غيبت كني، دست و پايت را مي‌گيرم و از همين جا وسط آب پرتت مي‌كنم.» و حاج حسين چيزي نگفت.
او مي‌خواست در ميان بسيجي باشد و از درد دلشان با خبر شود و اينچنين خود را به دست قضاوت سپرد 


[تصویر:  37.jpg].

راوي :حسن شريعتي
                                               نیرویی از آن توست باور نکردنی
                           
   و توانایی به کارهایی که تصورشان هم مشکل است

                                           
 
 تنها مانع دیوار بلند ذهن توست        
                                               
  پس به ناتوان بودن میندیش
                                                
    باور کن که می توانی!
                                                                   
ده خاطره از شهید عباس بابایی
[تصویر:  32.jpg]


1)بعد از ظهر یكی از روزهای پاییزی، كه تازه چند ماهی از شروع اولین سال تحصیلی ابتدایی عباس می گذشت، او را به محل كارم در بهداری شهرستان قزوین برده بودم. در اتاق كارم به عباس گفتم: پسرم پشت این میز بنشین و مشق هایت را بنویس.
سپس جهت تحویل دارو به انبار رفتم و پس از دریافت و بسته بندی، آنها را برای جدا كردن و نوشتن شماره به اتاق كارم آوردم. روی میز به دنبال مداد می گشتم. دیدم عباس با مداد من مشغول نوشتن مشق است. پرسیدم:
ـ عباس! مداد خودت كجاست؟
گفت: در خانه جا گذاشتم.
به او گفتم: پسرم! این مداد از اموال اداری است و با آن باید فقط كارهای مربوط به اداره را انجام داد. اگر مشق هایت را با آن بنویسی ، ممكن است در آخر سال رفوزه شوی.
او چیزی نگفت. چند دقیقه بعد دیدم بی درنگ مشق خود را خط زد و مداد را به من برگرداند. (راوی: مرحوم حاج اسماعیل بابایی، پدرشهید)

2) در دوران تحصیل برای كمك به بابای پیر مدرسه كه كمر و پاهایش درد می كند نیمه های شب ـ قبل از اذان صبح ـ به مدرسه می رود و كلاس ها و حیاط را تمیز می كند و به خانه برمی گردد. مدتها بعد بابای مدرسه و همسرش در تردید می مانند كه جن ها به كمك آنها می آیند! و در نیمه شبی « عباس» را می بینند كه جارو در دست مشغول تمیز كردن حیاط است .

3)در طول مدتی كه من با عباس در آمریكا هم اتاق بودم، همه تفریح عباس در آمریكا در سه چیز خلاصه می شد : ورزش، عكاسی، و دیدن مناظر طبیعی. او همیشه روزانه دو وعده غذا می خورد ، صبحانه و شام.
هیچ وقت ندیدم كه ظهرها ناهار بخورد . من فكر كنم عباس از این عمل ، دو هدف را دنبال می كرد ؛ یكی خودسازی و تزكیه نفس و دیگری صرفه جویی در مخارج و فرستادن پول برای دوستانش كه بیشتر در جاهای دوردست كشور بودند. بعضی وقت ها عباس همراه شام، نوشابه می خورد ؛ اما نه نوشابه هایی مثل پپسی و .... كه در آن زمان موجود بود ؛ بلكه او همیشه فانتای پرتقالی می خورد. چند بار به او گفتم كه برای من پپسی بگیرد ، ولی دوباره می دیدم كه فانتا خریده است .
یك بار به او اعتراض كردم كه چرا پپسی نمی خری ؟ مگر چه فرقی می كند و از نظر قیمت كه با فانتا تفاوتی ندارد ،آرام و متین گفت :« حالا نمی شود شما فانا بخورید؟»
گفتم:« خب ، عباس جان برای چه ؟» سرانجام با اصرار من آهسته گفت :« كارخانه پپسی متعلق اسرائیلی هاست ؛ به همین خاطر مراجع تقلید مصرف آن را تحریم كرده اند .»
به او خیره شدم و دانستم كه او تا چه حد از شعور سیاسی بالایی برخوردار است و در دل به عمق نگرش او به مسایل ، آفرین گفتم . (راوی: خلبان آزاده امیر اكبر صیادبورانی)

4)مدت زمانی كه عباس در «ریس» حضور داشت با علاقه فراوانی دوست یابی می كرد ، آنها را با معارف اسلامی آشنا می نمود و می كوشید تا در غربت از انحرافشان جلوگیری كند .
به یاد دارم كه در ان سال ، به علت تراكم بیش از حد دانشجویان اعزامی از كشورهای مختلف ، اتاق هایی با مساحت تقریبی سی متر را به دو نفر اختصاص داده بودند . همسویی نظرات و تنهایی ، از علت های نزدیكی من با عباس بود ؛ به همین خاطر بیشتر وقت ها با او بودم.
یك روز هنگامی كه برای مطالعه و تمرین درس ها به اتاق عباس رفتم ، در كمال شگفتی «نخی» را دیدم كه به دو طرف دیوار نصب شده و مساحت اتاق را به دو نیم تقسیم كرده بود . نخ در ارتفاع متوسط بود ، به طوری كه مجبور به خم شدن و گذر از نخ شدم . به شوخی گفتم : «عباس ! این چیه! چرا بند رخت را در اتاقت بسته ای؟»
او پرسش مرا با تعارف میوه، كه همیشه در اتاقش برای میهمانان نگه می داشت ، بی پاسخ گذاشت.
بعدها دریافتم كه هم اتاقی عباس جوانی بی بند وبار است و در طرف دیگر اتاق ، دقیقاً رو به روی عباس ، تعدادی عكس از هنرپیشه های زن و مرد آمریكایی چسبانده و چند نمونه از مشروبات خارجی را بر روی میزش قرار داده است .
با پرسش های پی در پی من، عباس توضیح داد كه با هم اتاقی اش به توافق رسیده و از او خواهش كرده چون او مشروب می خورد لطفاً به این سوی خط نیاید؛ بدین ترتیب یك سوی اتاق متعلق به عباس بود و طرف دیگر به هم اتاقی اش اختصاص داشت و آن نخ هم مرز بین آن دو بود . روزها از پس یكدیگر می گذشت و من هفته ای یكی ، دو بار به اتاق عباس می رفتم و در همان محدوده او به تمرین درس های پروازی مشغول می شدم و هر روز می دیدم كه به تدریج نخ به قسمت بالاتر دیوار نصب می شود؛ به طوری كه دیگر به راحتی از زیر آن عبور می كردم .
یك روز كه به اتاق عباس رفتم او خوشحال و شادمان بود و دریافتم كه اثری از نخ نیست . علت را جویا شدم . عباس به سمت دیگر اتاق اشاره كرد. من با كمال شگفتی دیدم كه عكس های هنر پیشه ها از دیوار برداشته شده بود و از بطری های مشروبات خارجی هم اثری نبود. عباس گفت : دیگر احتیاجی به نخ نیست ؛ چون دوستمان با ما یكی شده. (راوی: امیر خلبان روح الدین ابوطالبی)

5) در دوران تحصیل در آمریكا، روزی در بولتن خبری پایگاه «ریس» كه هر هفته منتشر می شد، مطلبی نوشته شده بود كه توجه همه را به خود جلب كرد. مطلب این بود: دانشجو بابایی ساعت 2 بعد از نیمه شب می دود تا شیطان را از خودش دور كند.
من و بابایی هم اتاق بودیم. ماجرای خبر بولتن را از او پرسیدم. او گفت: ـچند شب پیش بی خوابی به سرم زده بود. رفتم میدان چمن پایگاه و شروع كردم به دویدن. از قضا كلنل «باكستر» فرمانده پایگاه با همسرش از میهمانی شبانه بر می گشتند. آنها با دیدن من شگفت زده شدند. كلنل ماشین را نگه داشت و مرا صدا زد. نزد او رفتم. او گفت: در این وقت شب برای چه می دوی؟ گفتم: خوابم نمی آمد خواستم كمی ورزش كنم تا خسته شوم. گویا توضیح من برای كلنل قانع كننده نبود. او اصرار كرد تا واقعیت را برایش بگویم. به او گفتم: مسایلی در اطراف من می گذرد كه گاهی موجب می شود شیطان با وسوسه هایش مرا به گناه بكشاند و در دین ما توصیه شده كه در چنین موقعی بدویم و یا دوش آب سرد بگیریم.
آن دو با شنیدن حرف من، تا دقایقی می خندیدند، زیرا با ذهنیتی كه نسبت به مسایل جنسی داشتند نمی توانستند رفتار مرا درك كنند.»
(راوی: امیر اكبر صیاد بورانی)

6)چند روزی بود كه به همراه عباس از پایگاه لكلند واقع در شهر سن آنتونیوتكزاس فارغ التحصیل شده و برای پرواز با هواپیمای آموزشی T-41 به پایگاه ریس در شمال تكزاس آمده بودیم. در ورزشهای روزانه، می بایست ابتدا جلیقه هایی را با وزن نسبتاً زیادی به تن می كردیم و چندین دور با همان جلیقه ها به دور محوطه و یا پادگان می دویدیم. این كار جزء ورزشهای اجباری بود كه زیر نظر یك درجه دار آمریكایی انجام می شد. پس از پایان این مرحله، دانشجویان می توانستند ورزش دلخواه خودشان را انتخاب كنند و عباس كه والیبالیست خوبی بود با تعدادی از بچّه های ایرانی یك تیم والیبال تشكیل داده بودند. آن روزها بیشترین سرگرمی ما بازی والیبال بود.
باید بگویم كه آمریكاییان در سالهای حدود 1349 (1970 میلادی) تقریباً با بازی والیبال بیگانه بودند و هنگام بازی مقررات آن را رعایت نمی كردند؛ به همین خاطر یك روز هنگامی كه با چند نفر از دانشجویان آمریكایی مشغول بازی بودیم.، آبشارهای بی مورد و پاسهای بی موقع آنها همه ما را كلافه كرده بود. عباس به یكی از آنها یادآوری كرد كه اگر می خواهید والیبال بازی كنید باید مقررات آن را رعایت كنید. یكی از دانشجویان آمریكایی از این سخن عباس آزرده خاطر شد و در حالی كه بر خود می بالید با بی ادبی گفت: توی شترسوار می خواهی به ما والیبال یاد بدهی؟
او به عباس جسارت كرده بود؛ به همین خاطر دیگران خواستند تا پاسخ او را بدهند؛ ولی عباس مانع شد و روی به آن دانشجوی آمریكایی كرد و با متانت گفت: من حاضرم با شما مسابقه بدهم. من یك نفر در یك طرف زمین و شما هر چند نفر كه می خواهید در طرف مقابل.
دانشجوی آمریكایی كه از پیشنهاد عباس به خشم آمده بود، به ناچار پذیرفت.
دانشجویان آمریكایی می پنداشتند كه هر چه تعداد نفراتشان بیشتر باشد، بهتر می توانند توپ را بگیرند؛ به همین خاطر در طرف مقابل عباس ده نفر قرار گرفتند. عباس نیز با لبخندی كه همیشه بر لب داشت در طرف دیگر زمین محكم و با صلابت ایستاد.
بازی شروع شد. سرنوشت این بازی برای تمام بچه های ایرانی مهم بود؛ از این رو دانشجویان ایرانی عباس را تشویق می كردند و آمریكایی ها هم طرف خودشان را؛ ولی عباس با مهارتی كه داشت پی در پی توپ ها را در زمین طرف مقابل می خواباند. آمریكایی ها در مانده شده بودند و نمی دانستند كه چه بكنند. در حین برگزاری مسابقه، سر و صدایی كه دانشجویان برپا كرده بودند كلنل «باكستر» فرمانده پایگاه را متوجه بازی كرده بود و در نتیجه او نیز به زمین مسابقه آمد. در طول بازی از نگاه كلنل پیدا بود كه مهارت، خونسردی و تكنیك عباس را زیر نظر دارد.
سرانجام در میان ناباوری آمریكایی ها، مسابقه با پیروزی عباس به پایان رسید. در این لحظه فرمانده پایگاه، كه گویا از بازی خوب عباس تحت تأثیر قرار گرفته بود و شادمان به نظر می آمد، از عباس خواست تا در فرصتی مناسب به دفتر كارش برود.
چند روز بعد عباس از طرف فرمانده پایگاه به عنوان كاپیتان تیم والیبال پایگاه «ریس» انتخاب شد. با مسابقاتی كه تیم والیبال پایگاه با چند تیم از شهر «لاواك» برگزار كرد، تیم والیبال پایگاه به مقام اول دست یافت و عباس به عنوان یك كاپیتان خوب و شایسته مورد علاقه فراوان كلنل «باكستر» قرار گرفته بود و بارها شنیدم كه او عباس را «پسرم» صدا می كرد. (راوی: امیر خلبان روح الدین ابوطالبی)

7)پنج یا شش روز به عید سال 1361 مانده بود . ساعت ده شب شهید بابایی به منزل ما آمد و مقداری طلا كه شامل یك سینه ریز و تعدادی دستبند بود به من داد و گفت :« فردا به پول نیاز دارم ، اینها را بفروش»
گفتم :« اگر پول نیاز دارید ، بگویید تا از جایی تهیه كنم »
او در پاسخ گفت :« تو نگران این موضوع نباش . من قبلاً اینها را خریده ام و فعلاً نیازی به آنها نیست . در ضمن با خانواده ام هم صحبت كرده ام .»
من فردای آن روز به اصفهان رفتم . آنها را فروختم و برگشتم . بعدازظهر با ایشان تماس گرفتم و گفتم كه كار انجام شد . او گفت كه شب می آید و پول ها را می گیرد . شهید بابایی شب به منزل ما آمد و از من خواست تا برویم بیرون و كمی قدم بزنیم . من پول ها را با خود برداشتم و رفتیم بیرون . كمی كه از منزل دور شدیم گفت :وضع مناسب نیست قیمت اجناس بالا رفت و حقوق كارمندان و كارگران پایین است و درآمدشان با خرجشان نمی خواند و.....
او حدود نیم ساعت صحبت كرد . آنگاه رو به من كرد و گفت:« شما كارمندها عیالوار هستید . خرجتان زیاد است ومن نمی دانم باید چه كار كنم » بعد از من پرسید :« این بسته اسكناس ها چقدری است ؟» گفتم: صد تومانی و پنجاه تومانی. پول ها را از من گرفت و بدون اینكه بشمارد ، بسته پول ها را باز كرد و از میان آنها یك بسته اسكناس پنجاه تومانی درآورد و به من داد و گفت :«این هم برای شما و خانواده ات . برو شب عیدی چیزی برایشان بخر.»
ابتدا قبول نكردم . بعد چون دیدم ناراحت شد ، پول را گرفتم و پس از خداحافظی ، خوشحال به خانه برگشتم .بعدها از یكی از دوستان شنیدم كه همان شب پول ها را بین سربازان متأهل ، كه قرار بود فردا برای مرخصی عید نزد زن و فرزندانشان بروند تقسیم كرده است .(راوی: سید جلیل مسعودیان)

8)عباس نمازش را بسیار با آرامش و خشوع می خواند. در بعضی وقتها كه فراغت بیشتری داشت آیه «ایّاك نعبد و ایّاك نستعین» را هفت بار با چشمانی اشكبار تكرار می كرد.
به یاد دارم از سن هشت سالگی روزه اش را به طور كامل می گرفت. او به قدری نسبت به ماه رمضان مقیّد و حساس بود كه مسافرتها و مأموریتهایش را به گونه ای تنظیم می كرد تا كوچكترین لطمه ای به روزه اش وارد نشود. او همیشه نمازش را در اول وقت می خواند و ما را نیز به نماز اول وقت تشویق می كرد.
فراموش نمی كنم، آخرین بار كه به خانه ما آمد، سخنانش دلنشین تر از روزهای قبل بود. از گفته های او در آن روز یكی این بود كه: وقتی اذان صبح می شود، پس از اینكه وضو گرفتی، به طرف قبله بایست و بگو ای خدا! این دستت را بروی سر من بگذار و تا صبح فردا برندار.
به شوخی دلیل این كار را از او پرسیدم. او در پاسخ چنین گفت: اگر دست خدا روی سرمان باشد، شیطان هرگز نمی تواند ما را فریب دهد.
از آن روز تا به حال این گفته عباس بی اختیار در گوش من تكرار می شود. (راوی: اقدس بابایی)

9)قبل از پیروزی انقلاب در پایگاه اصفهان در سمت فرمانده گردان « F-14» در یك مانور هوایی به مناسبت روز 24 اسفند شركت داشت. من به عنوان فرمانده گردان هماهنگیهای لازم را انجام دادم و در روز مقرر به پرواز درآمدیم. فرمانده دسته اول من بودم و عباس هم در دسته من پرواز می كرد. باید بگویم كه رژه در حضور شاه برگزار می شد.
از شروع پرواز چند دقیقه ای می گذشت و ما در حال نزدیك شدن به فضای جایگاه بودیم. آرایش هواپیماها از قبل هماهنگ شده بود و چشمان حاضران و خبرنگاران در جایگاه در انتظار مانور ما بر فراز جایگاه بودند كه ناگهان صدای عباس در رادیو پیچید او گفت:
ـ من در وضع عادی نیستم. نمی توانم دسته را همراهی كنم.
مضطربانه پرسیدم:
ـ چه مشكلی پیش آمده؟
گفت:
ـ سیستم هیدرولیك هواپیما از كار افتاده است. می خواهم از دسته جدا شوم و باید به برج مراقبت اعلام وضعیت اضطراری كنم.
من فقط گفتم:
ـ شنیدم تمام.
در این لحظه عباس از دسته جدا شد. مانوری كرد و در جهت مخالف دسته های پروازی، به سمت باند رفت. آن لحظه آرایش هواپیماها در هم ریخت و باعث در هم پاشیدن مراسم شد پس از انجام پرواز به پایگاه برگشتیم. یك پرسش ذهن مرا به خود مشغول كرده بود كه با توجه به اینكه سیستم هیدرولیك در جنگنده «F-14» دوبله است، چرا عباس از سیستم دوم استفاده نكرده است.
فرمانده پایگاه مرا تحت فشار قرار داد كه درباره اعلام «وضع اضطراری» عباس اظهار نظر كنم. من پاسخ دادم كه وقتی هواپیما در هوا دچار اشكال یا نقص فنی می شود، در آن لحظه تصمیم گیرنده خلبان است؛ بنابراین او باید تصمیم بگیرد كه فرود بیاید یا به پرواز خود ادامه دهد. البته این نظر برای خودم قابل قبول نبود؛ ولی با توجه به علاقه ای كه عباس داشتم و تا حدودی از هدف او آگاه بودم بر روی این موضوع سرپوش گذاشتم. حال اینكه او می توانست با استفاده از سیستم دوم به راحتی پرواز را تا پایان ادامه دهد. سپس به طور كتبی و رسماً به مسئولین اعلام كردم كه تصمیم بابایی مبنی بر فرود، در آن لحظه كاملاً منطقی بوده و سرپیچی از فرمان محسوب نمی شود.
چند روز بعد، هنگام خروج از اتاق عملیات، عباس را دیدم. او در حالی كه به من ادای احترام می كرد، نگاهش به نگاه من دوخته شده بود. هیچ نگفت؛ ولی در عمق چشمانش خواندم كه می گفت: «متشكرم».
بعدها حدسم به یقین تبدیل شد و دانستم كه عباس در آن روز نمی خواست رژه انجام شود و در حقیقت عمل او در آن روز یك حركت انقلابی و پروازش یك پرواز انقلابی بود. ( راوی: امیر حبیب صادقپور)

10)عباس همیشه علاقه داشت تا گمنام باقی بماند. او از تشویق، شهرت و مقام سخت گریان بود. شاید اگر كسی با او برخورد می كرد، خیلی زود به این ویژگی اش پی می برد.
زمانی كه عباس فرمانده پایگاه اصفهان بود یك روز نامه ای از ستاد فرماندهی تهران رسید. در نامه خواسته بودند تا اسامی چند نفر از خلبانان نمونه را جهت تشویق و اعطای اتومبیل به تهران بفرستیم. در پایان نامه نیز قید شده بود كه « این هدیه از جانب حضرت امام است.» عباس نامه را كه دید سكوت كرد و هیچ نگفت. ما هم اسامی را تهیه كردیم و چون با روحیه او آشنا بودم، با تردید نام او را جزء اسامی در لیست گذاشتم می دانستم كه او اعتراض خواهد كرد. از آنجا كه عباس پیوسته از جایی به جای دیگر می رفت و یا مشغول انجام پرواز بود. یك هفته طول كشید تا توانستم فهرست اسامی را جهت امضاء به او عرضه كنم. ایشان با نگاه به لیست و دیدن نام خود قبل از اینكه صحبت من تمام شود، روی به من كرد و با ناراحتی گفت:
ـ برادر عزیز! این حق دیگران است؛ نه من.
گفتم:
ـ مگر شما بالاترین ساعت پروازی را ندارید؟ مگر شما شبانه روز به پرسنل این پایگاه خدمت نمی كنید؟ مگر شما... ؟
ولی می دانستم هر چه بگویم فایده ای نخواهد داشت. سكوت كردم و بی آنكه چیزی بگویم، لیست اسامی را پیش رویش گذاشتم. روی اسم خود خط كشید و نام یكی دیگر از خلبانان را نوشت و لیست را امضا كرد.
در حالی كه اتاق را ترك می كردم. با خود گفتم كه ای كاش همه مثل او فكر می كردیم. (راوی: امیرعلی اصغر جهانبخش)
می برمش حمام
مدتی قبل از شهادتش ، در حال عبور ازخیابان سعدی قزوین بودم كه ناگهان عباس را دیدم . او معلولی را كه هر دو پا عاجز بود و توان حركت نداشت ، بردوش گرفته بود و برای اینكه شناخته نشود، پارچه ای نازك بر سر كشیده بود . من او را شناختم و با این گمان كه خدای ناكرده برای بستگانش حادثه ای رخ داده است ، پیش رفتم . سلام كردم و با شگفتی پرسیدم : «چه اتفاقی افتاده عباس ؟ كجا می روی »
او كه با دیدن من غافلگیر شده بود ، اندكی ایستاد وگفت: «پیر مرد را برای استحمام به گرمابه می برم . او كسی را ندارد و مدتی است كه به حمام نرفته!» (راوی: میرزا كرم زمانی)
عباس عشق دوم داشت
شب رفتن به حج ، توی خانه كوچكمان ، آدم های زیادی برای خداحافظی و بدرقه جمع شده بودند. صد و چند نفری می شدند. عباس صدایم كرد كه برویم آن طرف ، خانه سابقمان . از این خانه جدیدمان ، كه قبل از این كه خانه ما بشود موتورخانه پایگاه بود، تا آن یكی راه زیادی نبود . رفتیم آن جا كه حرف های آخر را بزنیم . چیزهایی می خواست كه در سفر انجام بدهم . اشك همه پهنای صورتش را گرفته بود. نمی خواستم لحظه رفتنم ، لحظه جدا شدنمان تلخ شود. گفت: مواظب سلامتی خودت باش، اگر هم برگشتی دیدی من نیستم ....
این را قبلا هم شنیده بودم . طاقت نیاوردم . گفتم : عباس چه طوری می توانم دوریت را تحمل كنم ؟ تو چه طور می توانی؟
هنوز اشك های درشتش پای صورتش بودند. گفت: تو عشق دوم منی ، من می خواهمت ، بعد از خدا. نمی خواهم آن قدر بخواهمت كه برایم مثل بت شوی.
ساكت شدم . چه می توانستم بگویم ؟ من در تكاپوی رفتن به سفر و او....؟
گفت: صدیقه ، كسی كه عشق خدایی خودش را پیدا كرده باشد باید از همه این ها دل بكند.(راوی همسر شهید)



[برگرفته ازسایت : تبیان]
                                               نیرویی از آن توست باور نکردنی
                           
   و توانایی به کارهایی که تصورشان هم مشکل است

                                           
 
 تنها مانع دیوار بلند ذهن توست        
                                               
  پس به ناتوان بودن میندیش
                                                
    باور کن که می توانی!
                                                                   
ده خاطره از امیر سپهبد علی صیاد شیرازی


[تصویر:  27.jpg]


1) خیلی اشکش را نگه می داشت ، توی چشمش ، همسرش فقط یکبار گریه اش را دید ، وقتی امام رحلت کرد. دوستش می گفت: « ما که توی نماز قنوت میگیریم از خدا می خواهیم که خیر دنیا و آخرت را به ما اعطا کند و یا هر حاجت دیگری که برای خودمان باشد اما صیاد تو قنوتش هیچ چیزی برای خودش نمی خواست. بارها می شنیدم که می گفت ( اللهم احفظ قاعدنا الخامنه ای ) بلند هم می گفت از ته دل ...».

2) اوایل جنگ بود . در جلسه ای بنی صدر بدون « بسم الله » شروع کرد به حرف زدن ، نوبت که به صیاد رسید به نشانه ی اعتراض به بنی صدر که آن زمان فرماده کل قوا بود ، گفت :« من در جلسه ای که اولین سخنرانش بی آنکه نامی از خدا ببرد ، حرف بزند ، هیچ سخنی نمی گویم . »

3)در عملیات طریق القدس ارتش و سپاه که با هم دو لشگر و اندی داشتند ، برای حمله به دشمن به 110 هزار گلوله فقط از یک نوع مهمات نیاز داشتند و ما از این نوع گلوله فقط سیزده هزار تا داشتیم . وقتی آن برادر مسئول آتش ، این برآورد علمی را به ما نشان داد ، اصلا نفهمیدیم چطور شد که گفتیم : شما بقیه کار ها را بکنید ، مهمات در راه است و می رسد . بلافاصله به خدا پناه بردیم که خدایا این چه بود که ما گفتیم . فقط همین را بگویم تا موقعی که بچه ها بستان را گرفتند تا آن موقع ، آن برادر مسئول آتش یادش رفته بود که مهمات چه شد ؟


4)می گفت : « پول برای من با کثافت فرقی نمی کند » . الان کسی این حرفها را باور نمی کند ، اما علی بعد ازپیوستن به دانشگاه افسری ، همه حقوق خود را به من می داد می گفت : مادر ، من یک جور گلیم خود را از آب بیرون می کشم ، اما شما 5 تا پسر و 2 تا دختر دارید. البته بعد از ازدواج نیز باز بخشی از حقوقش را برای ما می فرستاد و تا وقتی شهید شد ای مقرری قطع نمی شد. علی می گفت بابا چطور با این حقوق ناچیز بازنشستگی که تازه همین چند وقت پیش شد 120 هزار تومان ، می توان این خانواده شلوغ و پر رفت و آمد را بچرخاند .


5) قرار بود صبح روز عید غدیر برود به خدمت آقا و درجه ی سرلشگری اش را بگیرد . همه تبریک گفتند خودش می گفت : « درجه گرفتن فقط ارتقای سازمانی نیست و قتی آقا درجه را روی دوشم بگذارند . حس می کنم ازم راضی هستند . وقتی ایشان راضی باشد امام عصر ( عج ) هم راضی اند . همین برایم بس است . انگار مزد تمام سالهای جنگ را یکجا بهم داده اند .»

6) صبح روز بعد از خاکسپاری ، خانواده اش نماز صبح را خواندند و از آن طرف رفتند بهشت زهرا(س) ، سر قبر صیاد . اما پیش از آنها کسی دیگری هم آماده بود آقا که گفت « دلم برای صیادم تنگ شده ، مدتی است ازش دور شده ام . »

7) موقعی حضرت امام(ره) او را به حضور طلبیدند و دستور اکید دادند که شمال غرب کشور ناامن است و فقط شما میتوانید امنیت آنجا را برقرار کنید. صیاد هم بلافاصله در خانه خود ستادی تشکیل دادند و افراد مورد اعتماد را برای اجرای امر امام(ره) انتخاب کرد. ضمن اینکه او بعد از کناره گیری از فرماندهی نیروی زمینی قسم یاد میکرد؛ اگر امام بفرمایند لباسهایت را بکن یا درجه گروهبان سومی بزن، به خا این کار را بدون کمترین ناراحتی انجام خواهم داد.

8)اولین و آخرین دغدغه شهید صیاد شیرازی ، وحدت نیروهای مسلح و تبعیت از ولایت فقیه و امنیت ملی بود. ایشان در تاریخ 1/4/77 طی یادداشتی این دغدغه را با تمام وجودش در عباراتی آورده است. در میان این عبارات، مطالب بسیار مهمی به چشم میخورد. از جمله اینکه: « موضع ولایت بر ما با این صراحت ابلاغ میشود و نباید ما در اجرای آن عاجز باشیم. رضایت خداوند و ولیامر مسلمین از ما، پایه و رکن نجات از تنگناهاست.

9)در عملیات بدر در اسفند 1363 یک هفته پس از اینکه نیروهای اسلام جاده بصره ـ بغداد را قطع کردند و با احداث پل بر روی رودخانه دجله آنجا را تصرف کردند، بنا به دلایلی مجبور به عقب نشینی شدند آن هم تا جزیره مجنون. سپهبد شهید صیاد شیرازی و سرلشکر صفوی آخرین نفراتی بودند که از منطقه عملیات عقب آمدند، در چنین اوضاعی او با یک حالت خاص و برافروخته خود را از قایقی که برای آنها تهیه شده بود به آب انداخت و گفت: چگونه زنده باشیم و عقب بنشینیم؟ جواب امام(ره) را چه بدهیم.

10)به روایت شهید صیاد شیرازی:

شبانه خودم را با یک فروند هواپیمای فالکون به کرمانشاه رساندم و صحنه پیشروی دشمن را از نزدیک مشاهده کردم و متوجه اوضاع شدم.چنان جو پریشانی و اضطراب در مردم ایجاد شده بود که سراسیمه از خانه بیرون آمده بودند. از طرفی جاده کرمانشاه به بیستون از خوردوهایی که در انتظار جابه جایی بودند، مملو بود و ترافیک سنگینی ایجاد شده بود.بر این اساس با یک فروند هلی کوپتر از فرودگاه به سمت یکی از قرارگاههای تاکتیکی سپاه پاسداران مستقر در طاق بستان حرکت کردیم.
نیمه شب چهارم تیر ماه بود و تا ساعت یک ونیم نتوانستیم ماهیت دشمن را به دست آوریم که چه کسی است که همین طور در حال پیشروی است. ساعت 5 به پایگاه رفتم. همه را آماده و مهیا برای توجیه دیدم. پس از توجیه خلبانان تاکید کردم وضعیت خیلی اضطراری است. چاره‌ای نداریم هلی‌کوپترهای کبری باید آماده باشند. یک تیم آتش آماده شد ابتدا خودم با یک هلی کوپتر 214 برای شناسایی دقیق و هماهنگی به سمت مواضع حرکت کردم و به این ترتیب اولین عملیات را علیه نیروهای مهاجم و منافق آغاز کردیم.
صبح روزپنج مرداد عملیات با رمز یا علی (ع) آغاز شد. در تنگه چهارزبر چنان جهنمی برای یاران صدام برپا شد که زمانی برای پشیمانی نمانده بود. جاده به زودی انباشته از ادوات سوخته شد.
همزمان با عملیات هوانیروز علاوه بر گروه‌های مردمی، تعدادی از لشکرهای سپاه نیز که از جنوب به غرب آمده بودند، وارد عملیات شدند. راه از هر سو به روی بازماندگان کاروان بسته شده بود و آنان به سختی می‌توانستند به عقب برگردند. بعضی از آنها به روستاها پناه بردند و بعضی هایشان با خوردن قرص سیانور به زندگی خود خاتمه داده بودند.
عملیات که تمام شد در جاده کرمانشاه - اسلام آباد غرب هزاران کشته از آنان به جا مانده بود. اجساد پسران و دخترانی که با ملت خود بسیار ناجوانمردانه رفتارکرده بودند. کسانی که روز تنهایی میهن به یاری اردوی خصم شتافته بودند.حالا من از این عملیات نتیجه می گیرم که چقدر خداوند متعال ما را و رزمندگان اسلام و انقلاب را دوست دارد که در هرزمان طوری مقدر می کند که بسیاری از مشکلات ما باید با حالت سرافرازانه حل شود.
خداوند می فرماید: بجنگید تا آن کفار که من می خواهم به دست شما عذابشان بدهم و به ما قول و وعده می دهد تا آنها را خوار کند و به شما پیروزی وعده می دهد و قلبهای شما را شفا بخشد. کدام قلب ها؟ قلبهایی که قبل از این عملیات گرفته و غم زده بود.
رزمندگان اسلام قلب و دلشان با امامشان برای همیشه گره خورده بود. امام اشاره‌ای دارند که پذیرش قطعنامه مثل نوشیدن زهر بود برای رزمندگان اسلام که سالها فداکاری کرده بودند. در حالی که هشت سال تلاش شده بود بعد از آن ما دلمان می خواست به صورتی دیگر نبرد تمام می شد. دلمان گرفته بود. اما خداوند با این پیروزی بزرگ و با این کشتار دسته جمعی بدترین و خبیث ترین دشمنانمان به دست ما ، موجب رضایت خاطر رزمندگان اسلام شد و پایان نبرد هشت ساله دفاع مقدس با این عملیات درخشان مرصاد انجام گرفت.»
                                               نیرویی از آن توست باور نکردنی
                           
   و توانایی به کارهایی که تصورشان هم مشکل است

                                           
 
 تنها مانع دیوار بلند ذهن توست        
                                               
  پس به ناتوان بودن میندیش
                                                
    باور کن که می توانی!
                                                                   
به نام خداوند یکتا

سلام


شهید رضا دیوان دری

[تصویر:  136%20%28Small%29.jpg]

از  دانش آموزان جبهه


پسری زرنگ و درس خون


حتی کتاب هاشو باخودش آورده بود به جبهه که از درس عقب نیفته


حتی در کوله پشتی که جیره جنگی اش را حمل می کرد کتاب های درس اش را هم همراه می آورد که در فرصت استراحت بخونه


در هوای گرم اهواز درس می خوند مثل خیلی های دیگه



و از منطقه بر می گشت اهواز و در مدرسه های مشخص شده امتحان می داد


هم رزم شهید می گفت


رضا همیشه یه بغچه همیشه همراه داشت (دستمال یا شال بزرگی که در اون چیزی قرار بدن و بعدش گره می زنن و همراه خود حمل می کنن)



یه چفیه که در اون جانماز و قرآن و ... با خود داشت و موقع نماز چفیه رو باز می کرد
جانمازش رو مرتب می کرد و آماده صحبت با خدا می شد


جبهه جدا دانشگاه انسان سازی بود



آیا امروز در کنار گوشی موبایلمون یه قرآن جیبی با خودمون حمل می کنیم که در وقت استراحتمون یکم قرآن بخونیم


یا همش داریم موسیقی گوش می دیم؟


آیا شهدا تو اون گیر و دار تیر و خمپاره و کمبود امکانات ، دوری از خانواده ، و... آرامش بیشتری داشتن



یا ما با این همه امکانات؟!


خود قضاوت کنید

امروز هم می شود با آن فرهنگ زندگی کرد ، البته اگر بخواهیم...



شادی روح این شهید عزیز صلوات


منتظر روایت های دیگری باشید

راوی: علیرضا دلبریان.
[تصویر:  %D8%AD%D8%B1%DA%A9%D8%AA-%DA%86%D8%B1%D8...7-6-62.gif]
ورزش دشمن خـ . ا

« اگر لذتِ تَرک لذتِ را بدانی/ دگر لذتِ نفس را، لذت نخوانی»
خاطره منتشر نشده ای از شهید همت

[تصویر:  20101227163842368_33.jpg]


آن چه خواهید خواند روایت یکی از سرداران لشکر27 محمد رسول الله است از حاج محمد ابراهیم همت .

بی شک حاج همت خود سرآمد جوانمردان و مشتیان عالم بود اما این خاطره سندی است بر حساسیت های او برای ایجاد انسجام هرچه بیشتر در میان بسیجیانی که از چهار گوشه شهری هزار طایفه مانند تهران گرد هم آمده بودند تا پشت یک خاکریز و با یک دشمن بجنگند.

راوی این خاطره خود از صاحبان مسلک پهلوانی و جوانمردی در سال های جنگ است و امروز نیز وجود نورانی اش زینت بخش جنوب شهر تهران است:


حول و حوش عملیات والفجر مقدماتی و والفجر یک ، مشتی‌گری تو لشکر و بین رزمنده‌ها رشد کرده بود. بچه‌ها قاعده‌ پذیر نبودند؛ چون روحیه‌ها و اخلاق‌شان با هم فرق داشت. چند طیف آدم، با اخلاق و مرام خاص، به جبهه آمده بودند و حالا می‌بایست به یک صراط مستقیم می‌شدند.

یک عده شلوار کردی می‌پوشیدند و گیوه نوک‌ تیز و کلاه کف ‌سری سرشان می‌گذاشتند که آن موقع معروف بود به کلاه «الهی قلبی محجوب». دستمال یزدی دست‌شان می‌گرفتند یا ریش انبوه می‌گذاشتند تا هیبت داشته باشند. عشقی کار می‌کردند و زیر کد هیچ ‌کس نمی‌رفتند. بیشترشان هم بچه تهران بودند. جوان ‌ترها هم می‌خواستند لات باشند و از قدیمی‌ها تقلید کنند؛ گتر نمی‌کردند و درست در صبحگاه حاضر نمی‌شدند یا لباس خاکی کامل نمی‌پوشیدند. جنگ کلاسیک هم این‌ها را نمی‌پذیرفت و انسجام کارها به هم می‌ریخت.

عده‌ای هم معروف به دکمه قابلمه‌ای[دکمه قابلمه‌ای: به اینها چون بالای پیراهنشان یک دکمه قابلمه‌ای می‌دوختند تا سفیدی سینه‌شان زیادی پیدا نباشد، دکمه قابلمه‌ای می‌گفتند] بودند که اگر جلویشان قاه‌قاه می‌خندیدی، رنگ‌شان سرخ می‌شد و لبشان را می‌گزیدند و استغفرالله می‌گفتند. در مرام آنها، خنده و شوخی و عشق‌بازی، گناه بزرگی بود.

یک عده هم هیچ‌چیز برایشان مهم نبود. آمده بودند که فقط بجنگند. لباس و خوراک و این چادر و آن چادر مهم نبود و لات و پوت برایشان فرقی نداشت.

حاج همت اما می‌خواست با همه این نیروها هماهنگ و چفت باشد. او فرمانده لشکر تهران و فرماندهی بافرهنگ و کنجکاو و درس‌خوانده بود، و این هنر فرماندهی و مدیریتش بود که می‌خواست همه نیروهایش را خوب بشناسد و با هرکس مثل خودش رفتار کند. می‌خواست انسجام لشکر حفظ شود و کارها پیش برود.

یک روز مرا خواست. حقیر به اتفاق ابرام [شهید ابراهیم هادی]که یل مشتی‌های جنگ بود، پیشش رفتم. حاجی در قرارگاه لشکر منتظرمان بود. سلام و علیک کردیم و نشستیم. حاجی گفت: «می‌خوام یک چیزهایی ازتون یاد بگیرم. هرکس تو یک زمینه استاده و تجربه داره. قصه قلندری و مشتی‌گری و عیاری‌تان را به من هم یاد بدید.»

من که همیشه جواب حاضر و آماده داشتم، قصه‌ای را در قالب حقیقت براش گفتم:

- یک نفر تو تهرون بوده، از گردن‌کلفت‌ها و پهلوون‌های تهرون. اسمش مصطفی بوده و چون دیوانه اهل‌بیت بوده بهش می‌گفته‌اند «مصطفی دیوونه» [مصطفی پادگان، معروف به مصطفی دیوونه]. این مصطفی، در عالم جوونی، با تیم داش‌ها شب جمعه می‌رن باغ خاله، تو فرح‌زاد، دنبال یلّلی تلّلی. از آن طرف، آسیدمهدی قوام که لنگه این روحانی را تو این زمان نداریم و می‌گن فقط یک جلوه‌اش را آقای طباطبایی تو خیابون غیاثی داره، به باغ خاله می‌آد. شاگردان آسیدمهدی، مصطفی رو می‌بینند و می‌گن که امشب یک کم مراعات کنید.

یکی از داش‌ها، جلو می‌ره و می‌پرسه: «مگه امشب چه خبره؟»

تا می‌گن آسیدمهدی قوام آمده، مصطفی بلند می‌شه و می‌آد خدمت آقا و پیشونی آسیدمهدی رو ماچ می‌کنه و می‌گه: «ما نوکر سیدها هستیم.»

آسیدمهدی می‌گه: «ما می‌خوایم مثل شما داش بشیم. قانونش رو برای ما بگو.»

مصطفی می‌گه: «قانونش اینه که هرجا نمک خوردی، نمکدون رو نشکنی.»

آسیدمهدی می‌گه: «خوب، این که در قانون ما هم هست. اما شما حرف می‌زنی یا عمل می‌کنی؟»

مصطفی سکوت می‌کنه. آسیدمهدی می‌گه: «شما این همه نمک خدا رو خورده‌ای؛ چرا نمکدون می‌شکنی؟»

می‌گن این حرف، مصطفی را زیر و رو می‌کنه و می‌شه بسم‌الله کارش. مصطفی با آسیدمهدی قاتی و عاقبت به خیر می‌شه. هیئت محبان الزهرا تو محله پاچنار تهران، یادگار ایشونه؛ یادگار مصطفی؛ «دیوانه‌ اهل بیت». ناگفته نباشد که این هیئت بیشتر از پنجاه شهید فدای انقلاب کرده؛ ازجمله سردار عباس ورامینی. این قانون مشتی‌گری و قلندریه: حرمت نون و نمک رو نگه داشتن...

در تمام مدتی که اینها را می‌گفتم، حاج همت بی‌هیچ حرفی و ساکت گوش داد و چیزهایی تو دفترش نوشت.

من از اخلاق و مرام داش‌ها و پهلوان‌های لشکر، حرف‌های زیادی برای حاج همت گفتم.

حاج همت آنقدر روح بلندی داشت که هیچ موضعی نگرفت و مخالفت نکرد. اگر توی دلش حرف مرا نپسندید، رو نکرد و خیلی آرام و فروتن برخورد کرد. دست او را می‌بوسم؛ چون فرماندهی بود که موقع فرماندهی، حالش و مرامش عوض نشد. هیچ وقت به ما نگفت که من فرمانده‌ام؛ چنین و چنان کنید.

او فقط خدمت کرد و می‌خواست انسجام لشکر حفظ شود. می‌خواست همه نیروها با هر اخلاق و مرامی که دارند، زیر یک چتر جمع بشوند و برای یک هدف بجنگند، و همت‌اش در این راه واقعاً عالی بود.



از آن به بعد، هروقت ما را می‌دید، می‌خندید و می‌گفت:

- جمال آقایون رو عشق است! [دیدن جمال آقایان غنیمت است.]

هر وقت هم به دکمه قابلمه‌ای‌ها می‌رسید، آرام و مؤدب می‌گفت «سلام علیکم و رحمت‌الله.»


منبع:تبیان
                                               نیرویی از آن توست باور نکردنی
                           
   و توانایی به کارهایی که تصورشان هم مشکل است

                                           
 
 تنها مانع دیوار بلند ذهن توست        
                                               
  پس به ناتوان بودن میندیش
                                                
    باور کن که می توانی!
                                                                   
ده خاطره از شهید مهدی زین الدین


1) عراقی ها، نصف خاکریز را باز کرده بوند و آب بسته بودند توی نیروهای ما. از گردان، نیرو خواستیم که با الوار و کیسه ی شن، جلوی آب را بگیریم. وقتی که آمدند، راه افتادیم سمت خاک ریز. دیدیم زین الدین و یکی دونفر دیگر، الوار های به چه بلندی را به پشت گرفته بودند و توی آب به سمت ورود ی خاکریز می رفتند. گفتم:«چرا شما؟ از گردان نیرو آمده» گفت:«نمی خواست. خودمون بندش می اوریم.»

2) عراق پاتک سنگینی کرده بود. آقا مهدی، طبق معمول، سوار موتورش توی خط این طرف و آن طرف می رفت و به بچه ها سر می زد. یک مرتبه دیدم پیدایش نیست. از بچه ها پرسیدم، گفتند«رفته عقب.» یک ساعت نشد که برگشت و دوباره با موتور، از این طرف به آن طرف. بعد از عملیات، بچه ها توی سنگرش یک شلوار خونی پیدا کردند. مجروح شده بود، رفته بود عقب، زخمش را بسته بود، شلوارش را عوض کرده بود، انگار نه انگار و دوباره برگشته بود خط.

3) سرتاسرِ جزیره را دودِ انفجار گرفته بود. چشم چشم را نمی دید. به یک سنگر رسیدیم. جلوش پر بود از آذوقه. پرسیدیم «اینا چیه؟»گفتند«هیچ کس نمی تونه آذوقه ببره جلو. به ده متری نرسیده، می زننش.» زین الدین پشت موتور، جعفری هم ترکش، رسیدند. چند تا بسته آذوقه برداشتند و رفتند جلو. شب نشده، دیگر چیزی باقی نمانده بود.

4) شب دهم عملیات بود. توی چادر دور هم نشسته بودیم. شمع روشن کرده بودیم.صدای موتور آمد. چند لحظه بعد، کسی وارد شد. تاریک بود. صورتش را ندیدیم. گفت «توی چادرتون یه لقمه نون و پنیر پیدا می شه؟» از صدایش معلوم بود که خسته است. بچه ها گفتند «نه، نداریم.» رفت. از عقب بی سیم زدند که «حاج مهدی نیامده آن جا؟» گفتیم «نه.» گفتند «یعنی هیچ کس با موتور اون طرف ها نیامده؟»

5) جزیره را گرفته بودیم. اما تیر اندازی عراقی ها بد جوری اذیت می کرد. اصلا احساس امنیت و آرامش نمی کردیم. سرِ ظهر بود که آمد. یک کلاشینکف توی دستش بود نشست توی سنگر، جلوی دید مستقیم عراقی ها. نشانه می گرفت و می زد. یک دفعه برگشت طرفمان، گفت«هر یک تیری که زدن، دو تا جوابشونو می دین.» همان شد.

6) اول من دیدمش. با آن کلاه خود روی سرش، و آرپی جی روی شانه اش مثل نیروهایی شده بود که می خواستند بروند جلو. به فرمانده گردانمان گفتم. صدایش کرد «حاج مهدی!» برگشت. گفت«شما کجا می رین؟» گفت«چه فرقی می کنه؟ فرمان ده که همه ش نباید بشینه تو سنگر. منم با این دسته می رم جلو.»

7) بعد خیبر، دیگر کسی از فرمانده گردان ها و معاون ها شان باقی نماند بود؛ یا شهید شده بودند، یا مجروح. با خودم گفتم«بنده ی خدا حاج مهدی. هیچ کس رو نداره. دست تنها مونده.» رفتم دیدنش. فکرمی کردم وقتی ببینمش، حسابی تو غمه. از در سنگر فرمان دهی رفتم تو. بلند شد. روی سرو صورتش خاک نشسته بود، روی لبش هم خنده ؛ همان خنده ی همیشگی. زبانم نگشت بپرسم«با گردان های بی فرمان دهت می خواهی چه کنی؟»

8) ماشین، جلوی سنگر فرماندهی ایستاد. آقا مهدی در ماشین را باز کرد. ته آیفا یک افسر عراقی نشسته بود. پیاده اش کردند. ترسیده بود. تا تکان می خوردیم.، سرش را با دست هایش می گرفت. آقا مهدی باهاش دست داد و دستش را ول نکرد. رفتند پنج شش متر آن طرف تر. گفت برایش کمپوت ببریم. چهار زانو نشسته بوند روی زمین و عربی حرف می زند. تمام که شد گفت «ببرید تحویلش بدید.» بی چاره گیج شده بود باورش نمی شد این فرمان ده لشکر باشد. تا آیفا از مقر برود بیرون، یک سره به مهدی نگاه می کرد.

9) چند تا سرباز، از قرارگاه ارتش مهمات آورده اند. دو ساعت گذشته و هنوز یک سوم تریلی هم خالی نشده، عرق از سر و صورتشان می ریزد. یک بسیجی لاغر و کم سن و سال می آید طرفشان. خسته نباشیدی می گوید و مشغول می شود. ظهر است که کار تمام می شود.سربازها پی فرمانده می گردند تا رسید را امضا کند. همان بنده ی خدا، عرق دستش را با شلوار پاک می کند، رسید را می گیرد و امضا می کند.

10) توی تدارکات لشکر، یکی دو شب، می دیدم ظرف ها ی شام را یکی شسته. نمی دانستیم کار کیه. یک شب، مچش را گرفتیم. آقا مهدی بود. گفت «من روزها نمی رسم کمکتون کنم. ولی ظرف های شب با من»


[تصویر:  22.jpg]

منبع:آوینی
                                               نیرویی از آن توست باور نکردنی
                           
   و توانایی به کارهایی که تصورشان هم مشکل است

                                           
 
 تنها مانع دیوار بلند ذهن توست        
                                               
  پس به ناتوان بودن میندیش
                                                
    باور کن که می توانی!
                                                                   
53دلــــــــــم گــــــــرفته شهیـــــــــــــدان مـــــــرا ببریــــد

مـــــــرا زغــــــــربت این خاکــــــــ  تا خــــــــــدا ببریــــــد53

[تصویر:  49479429225548759511.jpg]
[تصویر:  37588021547672735412.jpg]
توان رزمی یک تکاور

امیر سرتیپ صبوری زاده از فرماندهان دوران هشت سال دفاع مقدس می باشد. متن زیر برگرفته از سخنان ایشان در بیان خاطرات چگونگی به اسارت درآمدن توسط دشمن و فرار بلافاصله از اسارت با وجود شکنجه دشمن می باشد. این خاطرات آمادگی و توان رزمی یک تکاور ارتش جمهوری اسلامی ایران را به تصویر می کشد که چگونه با وجود شکنجه دشمن، در مسیر حرکت به سمت اردوگاه اسرا بر اساس اصول شرافت سربازی فرار می کند و پس از طی سه شبانه روز پیاده روی در خاک دشمن با در نظر گرفتن تمام اصول حفاظتی و امنیتی به کشور باز می گردد.



سال 1366 ما در عملیاتی در سومار که توسط برخی از نیروهای خود فروخته ما با کمک دشمن انجام شد، شرکت کردیم. با طلوع آفتاب ما متوجه شده بودیم که دشمن از 2 محور نفت شهر و میان تنگ به سمت داخل ایران هجوم آورده اند. من در ارتفاعات 402 که یکی از ارتفاعات سوق الجیشی بود فرمانده بودم که حفظ کردن این ارتفاعات برای ما از اهمیت بالایی برخوردار بود. این ارتفاعات در طول جنگ بین نیروهای ایران و عراق 7 بار رد و بدل شده بود و امروز از افتخارات ارتش این است که این نقطه به عنوان صفر مرزی در اختیار ما قرار دارد. به هر جهت هنوز هوا روشن نشده بود که ما متوجه شدیم که دشمن 15 کیلومتر پشت سر ما را بست و به عبارت نظامی، الحاق انجام داد. در ساعت 7 دیگر مطمئن شده بودیم که خود به صورت اسیر در آمده ایم. در ساعت 9 صبح بود که از سمت قرارگاه این پیغام رسید که ارسال نیروی کمکی به آنجا امکان پذیر نمی باشد و شما هر کاری را که از عهده آن بر می آیید را انجام دهید. در آن زمان دیگر ما مطمئن شده بودیم که در وضعیت بسیار حادی قرار گرفته ایم. از صبح تا ساعت یک بعد از ظهر چهار حمله مستقیم یا پیکانی دشمن روی واحد من در ارتفاعات 402 را خنثی کردیم.

در ساعت 1 بعد از ظهر یک افسر عراقی را که اسیر شده بود پیش من آوردند. این افسر عراقی گفت که شما اسیر ما هستید، چرا من را به اسارت گرفته اید. اما من به او گفتم که در حال حاضر تو اسیر من هستی، حالا یک ساعت دیگر چه بشود خدا می داند. در حال حاضر زندگی تو به دست واحد من است. گفت من یک تقاضا دارم که دستان من را باز کنند، تا نماز بخوانم. گفتم در شرایط سخت تر از دستان بسته هم خداوند روش خواندن نماز را گفته و دستان باز نمی خواهد. با اصرارهای او گفتم دستانش را باز کنند. از او پرسیدم که چه اصراری برای باز کردن دست داری؟ آن اسیر عراقی گفت که من شیعه هستم. من به او گفتم که شیعه را با حزب بعث چه کار است. چیزی نگفت.

فرماندهان دائمأ پیش من می آمدند و می پرسیدند که چه کاری را ما باید انجام دهیم. من به آنها گفتم من تن به اسارت نمی دهم، اما اگر شما مایلید می توانید بروید و خود را تسلیم کنید. اما آنها دوباره از من پرسیدند که فرمانده شما چه دستوری می فرمائید. من گفتم که بعداً اعلام می کنم. در ساعت 3:30 بعد از ظهر فرماندهان را احضار کردم و گفتم ما به نقطه بعدی عقب روی کنیم. فرق عقب نشینی و عقب روی در این است که عقب نشینی تحت فشار دشمن و فرار به عقب است و عقب روی تحت دستور فرمانده است و به عبارت دیگر زمین به دشمن می دهند تا زمان بگیرند. ما چند کیلومتر عقب تر پیش بینی خط پدافندی مستحکمی را کرده بودیم و کانال ها و سنگرهای مناسبی هم داشتیم اما همه این موارد در اختیار دشمن بود و در زمانی که من می گفتم که ما می رویم به نقطه قبلی بچه ها می خندیدند و می گفتند که دشمن از آن نقطه هم عقب تر است. من با این ضرب المثل که از این ستون به آن ستون فرج است به آنها روحیه می دادم و گفتم به امید خدا. ما در ساعت 5 بعد از ظهر بود که عقب روی را آغاز کردیم. تعدادی با ما آمدند و تعدادی هم در همان مکان ماندند و با ما نیامدند. البته آنها هم آمدند ولی پس از 4 سال! ما حوالی ساعت شش بعد از ظهر به عقب آمدیم و سپس از آنها از مسیر ما با اطلاع شدند مسیر تانک های خود را به سمت ما فرستادند و بعد از آن بود که ما را خلع سلاح کردند و ما را در یک خط نگاه داشتند. در آن زمان درجه من سرهنگ دومی بود و چون درجه های خود را نکنده بودم آن سروان عراقی به سمت من آمد و در ابتدا چنان مشت محکمی به دهان من کوبید. و از من پرسید که فرمانده شما کیست. من در آن زمان برای اینکه سربازان جوانی که همراه من بودند بشنوند و تکلیفشان مشخص شود با صدای بلند گفتم که فرمانده ما را نیروهای عراقی کشته اند و جسدش هم در دره افتاده است! پرسید که تو چه کسی هستی؟ من گفتم که مسئول لجستیک واحد هستم. او سپس با پوتین به شکم من زد و من از شدت درد دولا شدم و سپس به همان طریق به ستون فقرات من ضربه ای را وارد کردند که هنوز که هنوز است 4 تا از دنده های من مشکل دارند. او سپس به یکی از همراهانش نکته ای را گفت و چون به زبان عربی بود من متوجه نشدم. بعد از چند لحظه آن فرد برگشت و میخ کشی را آورد. من احتمال می دادم که آن ها از این وسیله برای گرفتن قسمتی از گوشت بدن من و گرفتن اطلاعات می خواهند استفاده کنند. او یک چک کوبید به گوش من به محض اینکه دهانم را باز کردم مشت را به دهان من کوبید تا دهان من باز شود و سپس با همان انبردست قسمتی از فک من را کند! خب اینها اطلاعاتی بود که ما قسم خورده بودیم طبق اصول شرافت سربازی که 14 بند است رفتار کنیم. بند اول آن نیز این است که در هنگام اسیر شدن اولین کاری که سرباز انجام می دهد اقدام به فرار است و دوم اینکه اطلاعات به دشمن نمی دهد و غیره.
 

سراغ بقیه رفتند. هر کس را که می زدند تا از او اطلاعات بگیرند کسی حرفی نمی زد و هیچ کس نگفت که فرمانده ما همین است که کنار شما ایستاده. همه حرف من را که گفته بودم فرمانده کشته شده و جنازه اش هم در دره افتاده را شنیده بودند. هوا تاریک شد و ما را به سرعت سوار بر کامیون های خودی کردند تا ما را به سمت کمپ اسرا ببرند. ما را خلع سلاح کرده بودند و هر چه ما در جیب هایمان داشتیم را از ما به زور گرفته بودند. در داخل کامیون هم 2 سرباز عراقی دست روی ماشه آماده تیر اندازی بودند و من هم مدام آن شش سؤالی که سرباز زمان تغییر جانپناه از خودش می پرسد را تکرار می کردم که کی بپرم، کجا بپرم، چطور بپرم، در چه حالتی بپرم که بتوانم از دست انها بگریزم. من جرأت بیان این موضوع را با دیگر سربازان نداشتم چرا که آن سرباز ما را با یک گلوله می کشت.

هوا به شکل عجیبی گرگ و میش بود و من در حال فکر با خود بودم که اینها هنوز من را نشناخته اند زیرا که صدام برای کشتن من پاداش تعیین کرده بود. اگر من را به اسارت گاه می بردند بالاخره من را شناسایی می کردند و آنقدر من را شکنجه می دهند تا بکشند. با خود گفتم چه بهتر که خودم الآن ریسک کنم. با خودم فکر کردم هوا الآن تاریک شده، دشمن قادر به توقف نیست چون ممکن است کنترل بقیه از دستش خارج شود و چنانچه من پائین بپرم دشمن با این تصور که من یا کشته خواهم شد یا فرار می کنم خود را به مشکل نخواهد انداخت.

من به دلیل گذراندن دوره های عالی رنجری از آمادگی جسمی خوبی برخوردار بودم. من تصمیم گرفتم با یک جهش طوری به بیرون بپرم که با پا به زمین برخورد کنم. در حین پرش قبل از زمین خوردن آن سرباز یک تیر به زیر زانوی من زد و از آن سمت از پای من خارج شد. آنجا دره ای بود که به رودخانه ای ختم می شد. این رودخانه از عراق به سمت سومار ایران جاری بود. غلط زنان به پایین رفتم تا اینکه در نقطه ای پناه گرفتم تا مطمئن بشوم که دیگر کسی به دنبال من نمی آید. سپس با لباس زیر خود جلوی خونریزی را گرفتم بالا و پائین محل اصابت گلوله را محکم بستم و منتظر بودم که کسی دنبال من بیاید، ولی دیدم که توقف نکردند. برای اینکه کشیده شدن پای تیر خوده انرژی و توان من را نگیرد، پای خود را خم کردم و به کمرم بستم و به کمک تکه چوبی که از درختان آنجا تهیه کردم ادامه مسیر دادم. قبل از روشن شدن هوا بوته سوخته هایی که در اثر آتش توپخانه خودی یا دشمن سوخته بود جمع کردم، برای اینکه ردپای من برجا نماند باقیمانده لباس زیر خودم را طوری به پوتین کشیدم که رد پای من روی زمین برجا نماند و با استفاده از بوته هایی که جمع کرده بودم برای خودم مخفیگاه مناسبی تهیه کردم. چون می دانستن که با روشن شدن هوا آن ها به دنبال من خواهند آمد. صبح هلیکوپتر عراقی به منطقه آمد، افراد دشمن به دنبال من می گشتند. لطف خدا شامل حال من شد تا با آن ابتکاری که جهت مخفی شدن انجام دادم عراقی ها نا امید برگشتند.


تا غروب آنجا ماندم و شب دوباره حرکت خودم را در کنار آبی که به سمت ایران می آمد حرکت کردم. ضمن اینکه فرماندهان بوسیله نقشه های هوایی که از منطقه گرفته می شود با منطقه آشنا هستند. تا صبح راه رفتم. صبح با اینکه از منطقه خطر دور شده بودم مخفیگاهی اتخاذ کردم. آنجا ماندم تا جایی که دیگر مطمئن شدم کسی دنبال من نیست. به دنبال چیزی برای خوردن بودم. بوته های گزنه آنجا بود که در زیر آن قورباغه هایی بود تعدادی از این قورباغه ها را گرفتم. از عمد پوست خودم را به بوته های گزنه می زدم تا از سوزش آن ها شدت درد خودم را فراموش کنم!

قدرت نگه داشتن قورباغه ها را هم نداشتم آن ها برای زنده ماندن تلاش می کردند من هم برای زنده ماندن تلاش می کردم! با سنگی که داشتم طوری به اینها می کوبیدم که پوستشان سوراخ شود تا از خون آن ها استفاده کنم. به هر جهت روز دوم هم سپری شد. روز سوم را هم به همین ترتیب گذراندم تا در پایان روز چهارم بود که دیدم به نیروهای خط پدافندی ایران رسیدم. دیگر توان اینکه خودم را از خاکریز بالا بکشم نداشتم. دستم را بلند کردم دیدم به جای یک بسیجی کم سن و سال گمجن عشایری که در ایوان غرب مستقر بودند آمد پائین گفت چه شده؟ گفتم من سرهنگ صبوری زاده هستم از اسارت دشمن فرار کردم کمک کنید من را بکشید بالا. گفت ببخشید میروم تا کمک بیارم. رفت و دیگر برنگشت! وضعیت خوبی نداشتم دوباره دستم را بلند کردم آمد. گفتم آقا من فرمانده مجاهدین خلق بودم از اسارت فرار کردم من اطلاعاتی دارم که اگر من را انتقال ندهید امشب وضعیت کشور طور دیگری خواهد شد! دیدم دو نفر دیگر آمدند و کلاهی روی سر من انداختند و چشمان من را هم بستند و کشیدند بالای خاکریز.

متوجه شدم که من را روی وانتی انداختند و دارند به جای دیگری منتقل می کنند. تا اینکه من را به سنگری بردند و چشمانم را در مقابل عزیزان سپاه باز کردند. خوشحال شدم. با کاغذ و قلم شروع کرد به سؤال کردن نام و مشخصات. گفت شغل من هم در جواب گفتم فرمانده تیپ 35 تکاور نیروی زمینی ارتش هستم. آن هم یک سیلی به صورت من نثار کرد! گفت تو گفتی فرمانده منافقین بودی! گفتم بله جان من در خطر بود! به هر حال مشخصات من را با بیسیم به ارتش اعلام کردند و پس از چند دقیقه برگشتند یکی گفت برادر چای می خوری؟ فهمیدم هنوز کامل شناسایی نشدم! یک دیگر آمد گفت برادر ارتش شماره پرسنلی شما را خواسته؛ شماره را گفتم. برگشت و عذرخواهی کرد و گفت شناسایی شما کامل شده و بیست دقیقه دیگر هلیکوپتر هوانیروز برای انتقال شما خواهد آمد.

ای جوانان عزیز که در آینده مدیران این کشور خواهید بود. نیروهای مسلح این کشور هشت سال مردانه مقاومت کردند و اجازه تحمیل هیچ قرارداد ننگینی را به کشور نداد و تاریخ در آینده هیچگاه نیروهای مسلح را در این مقطع نکوهش نخواهد کرد و شما ای مدیران آینده کشور اگر در آینده کشور ما از لحاظ تکنولوژی، پیشرفت و فرهنگ عقب بماند، آینده شما را نخواهد بخشید. پس به خود آیید و در مشاغلی که قرار می گیرید برای پیشرفت و سربلندی کشوری همت گمارید که میلیون ها تن از نیروهای مسلح جوانان این کشور در طول تاریخ یا در صف شهدا وقرار دارند یا در صف مجروحان و جانبازان قرار داشته اند یا در صف مشکلات روانی و از شما جوانان این کشور انتظار دارم که برای سربلندی این کشور همت گمارید

بخش فرهنگ پایداری تبیان

منبع:سایت معارف جنگ
                                               نیرویی از آن توست باور نکردنی
                           
   و توانایی به کارهایی که تصورشان هم مشکل است

                                           
 
 تنها مانع دیوار بلند ذهن توست        
                                               
  پس به ناتوان بودن میندیش
                                                
    باور کن که می توانی!
                                                                   
دستم شکسته بود

 
اومدم بیمارستان و گچ گرفتمش

گفتند: حسين خرازى رو آوردند بيمارستان

تا رفتم عيادتش ، از تخت اومد پائين . بغلم كرد و گفت: دستت چى شده؟

گفتم: هيچى حاج آقا! يه تركش كوچيك خورده و شكسته

خنديد و گفت: چه خوب! دست من يه تركش بزرگ خورده و قطع شده...




کتاب یادگاران(حسین خرازی)53


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان