امروز به دیدن مادرم رفتم. وسط همه ی گلایه کردن ها و غر زدن های ویژه ی مادرانه سعی کردم فقط گوش بدم و اون احساس کنه بدون قضاوت دارم به حرفاش گوش میدم. خدا نگهدارش باشه.
Sure I’ve lost a couple of battles over the years but the second I give up the fight is the second I lose the war
۱-
امروز روز اولی بود که رئیسمون برمیگشت سر کار.
یکی رفت دم خونهشون و آوردش محل کار.
یکی موند دفتر تا دفتر ما خالی نمونه.
من هم رفتم گل خریدم برای روی میزشون و همین طور حلوا.
آقای گلفروش شاید همسن پدرم بود. یه شخصیت فوقالعاده دوستداشتنی.
بهش گفتم که چقدر خوشحال شدم از چند دقیقه دیدن و آشنایی باهاش.
بهش گفتم چقدر ویژه است طرز برخورد و شخصیتش.
تو این دوره زمونه کسی که جواب سلام آدم رو درست بده به اندازه کافی خودش نشونه تمایزه.
داشتن چنین شخصیتی که دیگه جای خود.
۲-
یکی از دوستانم رو که ۶ ماه میپیچوندم برای دیدار امروز بهش پیام دادم که آمادهام برای ملاقات.
از اون دوستهای درجه یک.
حیف از اوقاتی که با او به سر نشد.
امروز رفتم و یه سری از کارها و وسایلم رو برای سر کار آماده کردم
یه چند تا پیشنهاد خوبم دادم که رییسم خوشش اومد البته خیلی آدم تعریف کن نیست ولی به زبون گفت فکر خوبیه
دیشب تا نزدبک صبح بیدار بودم که این کارها رو برسونم
امیدوارم در نهایت موفق بشم
امروز از کار و زندگی زدم و رفتیم به یه بیماری سر زدیم (براش دعا کنید اصلا حالش خوب نیست)
البته وقتی برگشتم به کارهام هم رسیدم.
دیروز هم از صبح تا شب درگیر یه مسئله شده بودم توی کارم (یه سوالی داشتم که هر چی اینترنت رو بالا و پایین می کردم به جواب نمی رسیدم)
بعد شب بعد از نماز به فکرم رسید که برم خونه ی یه رفیقی که می تونه کمکم کنه.
بهش زنگ زدم و هم شام رفتم پیشش، هم شب پیشش خوابیدم، هم دوتایی افتادیم به جون مسئله و تا حد خوبی جلو رفتیم.
پنج شنبه خیلی خسته بودم، نشستم یه فیلم خوب دیدم.
هفته ی پیش، حقوق که گرفتم، همون اول یه عددی که قرار گذاشتم با خودم رو ازش کم کردم و به فقرا کمک کردم.
فردا هم یه کار خوب می خوام انجام بدم که شبش میام در موردش صحبت می کنم اگر خدا بخواد