1399 مرداد 2، 13:23
(1399 مرداد 2، 8:19)زینبی نوشته است: خواب دیدم کانون یک مدیری داشت ،رفته بود مرخصی آرمین خان کارهاش رو انجام میداد
مرد ،مدیره مرد
خدا رحمتش کنه، فکر کنم رویا نونهالی کشتش
نکنه قراره من بمیرم؟
اگه این طوره بهم بگید. من تحمل شنیدنش رو دارم.
قول بدید بعد از من با بچههای کانون مهربون باشید.
براشون وقت بذارید. یار و همراهشون بشید. به نیازهاشون رسیدگی کنید. هر جا لازم بود تنبیهشون کنید. هر جا لازم بود تشویق. هر جا لازم بود دعواشون کنید. هر جا لازم بود تقدیر.
همیشه بهشون امید بدید. حتی تو بدترین وضعیتها.
همیشه به حرفهاشون گوش کنید. حتی اگه نمیتونید عمل کنید.
به حرفهایی که میزنن فکر کنید. اما بعد کاری که درسته رو انجام بدید.
خیلیهاشون از بیپناهی اینجا رو پیدا کردن و پناه گرفتن. نذارید غم و اندوه زندگی گذشتهشون زندگی فعلیشون رو هم ویران کنه.
بهشون بگید روزهای عمرشون زودتر از چیزی که فکر میکنن میگذره. اون قدر تو گذرگاههای زندگیشون نمونن که هیچ وقت به جایی که باید برسن نرسن.
بهشون بگید دنیا گاهی خیلی بیرحمه. ولی باید ادامهاش بدن.
بهشون بگید فراموششون نشه دنیا رو نمیتونن تغییر بدن. ولی خودشون رو چرا.
من هم میخواستم همین کارها رو کنم.
اما نشد که بشه.
همیشه اون جور که میخوای نمیشه.