امتیاز موضوع:
  • 34 رأی - میانگین امتیازات: 4.15
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

انجمن شبانه روزی

(1401 مهر 16، 0:17)حیدر کرار نوشته است: سلام 
بچه ها یه سوال داشتم 
چند وقتِ می خوام بپرسم وقت نمیشه 
(فقط لطفا حقیقت رو بدون اغراق یا کم و کاست بگین )

تو دوره های سنی (۵سال  ، ۱۲سال  ،  ۱۸ سال ، ۲۵سال به بالا اگر کسی هست ) چه حسی نسبت به مادر تون داشتین ؟ 
می خوام کسایی که ۲۰ رو رد کردن ، حتما پاسخ بدن ،چون نظر اون بازه اهمیت داره..
ممنون 53

سلام

۵ سال رو که یادم نمیاد هیچ جوره 42
۱۲ سال میشه پنجم دبستان 39 رابطه مون خوب بود نسبتا گاهی بحث میکردیم که بیشترش هم به خاطر درس نخوندن هام بود 4chsmu1
۱۸ سال چون اوضاع خودم خیلی رو به راه نبود شاید بتونم بگم خیلی رابطه گرمی نداشتیم البته هیچ وقت بی احترامی نکردم به مادرم ولی سعی میکردم به خیال خودم بپیچونمش  Hanghead
 الان حاضرم بدون هیچ فکر و معطلی جونم رو براش بدم، اگه لازم بدونه که تنبیهم کنه بدون بحث حق با اونه و اگه بهم لبخند بزنه یه جون به جون هام اضافه کرده، هر روز بیشتر از روز قبل دوستش دارم و همیشه از خدا می‌خوام که سایه اش بالای سرم باشه 53258zu2qvp1d9v
تو خوب بمون، نذار خوبا تموم شن
نقل قول: سلام . ۲۰ سالمه 

بااینکه کارای اشتباهی می‌کنه ، ولی خب سعی میکنم درکش کنم . 
این چند وقت اخیر خیلی قوی تر شدم تو این موضوع
ممنون 53
جالبه که ۹۰ درصد حس های این سن بین خیلی ها مشترکه  53258zu2qvp1d9v


نقل قول: من 22سال دارم 

البته خیلی وقته که متوجه این موضوع شدم مادرم تماما به من تکیه کرده (به غیر از جنبه مالی ) و خوب خیلی سخته چون من دست و پام خیلی بستس هر کاری می‌خوام بکنم باید حواسم باشه تنها نشه کلا خانواده مادرم خیلی وابسته هستن توی خانواده اونا دیدم بچه هاشون وقتی میرن دنبال زندگی خودشون چقدر افسرده شدن چقدر این شرایط روحی روی جسمشون تاثیر گذاشت

معمولا بچه ها می خوان جدا شن ،دور شن ،مستقل شن ،اما مادر ها ، می خوان بازم بچه ها کنارشون باشن ، همراه شون باشن ، همون طور که سال های قبل بودن...


اما کاش بشه به نحوی این وابستگی کم شه 

نقل قول: فقط میتونم بپرسم چرا این سوال کردید؟

چند روز پیش یه تحقیق خیلی جالبی رو دیدم 

به مدت ۷۵ سال روی زندگی و حس رضایت و ثروت و موارد زیاد دیگه ی  ۷۰۰ نفر دانشجوهای  دانشگاه هاروارد تحقیق کردن (یعنی ۷۰۰ نفر ثابت رو انتخاب کردن و هر سال ، این فاکتور ها رو درموردشون تحقیق می کردن تااااا ۷۵ سال ، الان بیشتر اون دانشجو ها فوت کردن و تحقیقات داره روی نوه هاشون صورت می گیره )

یکی از اون مورد ها ، حسشون در مورد مادرشون بوده 
سال های اوایل دانشگاه پرسیدن ازشون 
سال های آخر زندگی هم ازشون پرسیدن 
نتیجه این شده که ...
در حدود ۱۸ یا ۱۹ سالگی ، از مادرشون متنفر بودن و حس خیلی بدی نسبت بهش داشتن !
و اما  در آخر عمر ، می گفتن که مادرشون یه فرشته بوده !!

یعنی فکر کنم تو این سن ،حدود ۱۹ سالگی ، یه جنبه ها و فهم هایی وجود داره (حالا نسبت به زندگی یا ادم ها ،یا هرچی ) که برای یه جوون قابل فهم نیست ، 
و شاید بعدا بتونه اون ها رو درک کنه 

خلاصه که تحقیق جالبی بود ،
یه قسمت اش توضیح می داد که طبق این ۷۵ سال تحقیق و داده های آماری، ۳ عامل رو برای احساس رضایت، شادی ،سلامت جسمی و امید به زندگی
پیدا کردن ،....
حالا اگه وقت شد و خواستین اون ها رو می نویسم


نقل قول: همه ی حس ها رو داشتم نسبت بهش ، نگرانی ، خشمگین ، قهر ، خنده و .... همه رو همزمان تجربه میکردم و ازش خیلی خیلی دور بودم و درکی از مامان نداشتم 

با خیلی از حرفات موافقم 
ولی با این یکی خییییلی 
یه ساعت هایی ، خیلی خیلی حس خوب و محبت نسبت بهش دارم و یه زمان هایییی واقعا حس خیلیییی بدی ، انگار کیلومتر ها با هم فاصله داریم ، هزار میلیون سال نوری ادراکمون با هم فرق داره 


نقل قول:  یک بار نزدیک بود مامانم و از دست بدم و از اون زمان ب بعد همه چ عوض شد
اوه ، این خیلی بده 
ان شاالله خدا همیشه حفظشون کنه 
درسته شرایط سختیه ، اما همیشه این موقع ها ، تغیرات خوبی رخ می ده

نقل قول: بعضی وقت ها سعی کنید خودتون و جای مامان ها بذارید . درک کنید

 مشکل اینه که تو بعضی موضوع ها نمی تونیم درکشون کنیم 
و نمی تونن درکمون کنن vayy
چون نوع فکر کردن و توجه کردنمون به موضوعات متفاوته 
نقل قول: من اگر جای مامانم  بودم بعضی موقع ها یاقوت و در اسید حل میکردم  [تصویر:  Nishkhand.gif]

4 هممون همین کار رو می کردیم 
خوشحال باش ، تنها نیستی 53258zu2qvp1d9v


نقل قول: سلام

۵ سال رو که یادم نمیاد هیچ جوره [تصویر:  p.gif]
۱۲ سال میشه پنجم دبستان [تصویر:  39.gif] رابطه مون خوب بود نسبتا گاهی بحث میکردیم که بیشترش هم به خاطر درس نخوندن هام بود [تصویر:  4chsmu1.gif]
۱۸ سال چون اوضاع خودم خیلی رو به راه نبود شاید بتونم بگم خیلی رابطه گرمی نداشتیم البته هیچ وقت بی احترامی نکردم به مادرم ولی سعی میکردم به خیال خودم بپیچونمش  [تصویر:  hanghead.gif]
 الان حاضرم بدون هیچ فکر و معطلی جونم رو براش بدم، اگه لازم بدونه که تنبیهم کنه بدون بحث حق با اونه و اگه بهم لبخند بزنه یه جون به جون هام اضافه کرده، هر روز بیشتر از روز قبل دوستش دارم و همیشه از خدا می‌خوام که سایه اش بالای سرم باشه [تصویر:  53258zu2qvp1d9v.gif]

ممنون  53


این بند آخر دقیقا همون چیز عجیبیه که معلوم نیست چطور و به خاطر چی بعد از اون حس های قبلی به وجود میاد !  آدم چی می فهمه که این طوری میشه !



شاید اگه بدونیم که حسمون نسبت به هییییییچ چیز ثابت نیست و می تونه ۱۸۰ درجه متفاوت بشه 
این قدر به حسمون ارزش و اعتبار ندیم
 و برامون مهم نباشه
بعضی وقتا میخورم به بن بست ولی با خودم میگم خسته نشدی انقدر جنگیدی باز خوردی به بن بست Hanghead بعد به خودم میگم خب جنگیدی میخوای نابودش کنی فردا که حال و هوات عوض شد شرمنده اون روزایی بشی که جنگیدی؟ 
حال هوای مرد جوان توی کیمیاگر را میتونم درک کنم وقتی رفتی دنبال افسانه شخصی خودت مجبوری ادامه بدی یه جورایی محکومی به ادامه دادن 
خدا خودش بهمون کمک کنه 53258zu2qvp1d9v
شب ،تو بالکن تو هوای آزاد، هوای خنک و ناب تو جای خودت، سکوت آسمون، ماه هم کامل...، عین مهتاب میمونه انگار لامپ روشنه، این لحظه برام مثل بهشت میمونه، شب که هست سکوت که هست، هوااا خنک و عالی ماه بالا سرم و تنهام ، عشق یعنی همین هدفون هم بذارم تو گوشم و یکی دوتا آهنگ ملایم... 

P-  بازی با روح و روانه  P-
اللهم عجل لولیک الفرج  302

بر آن عهد که بستم هستم 27 /04 / 1401
عید غدیر خم ‌18 /12 /1443
من ۲۸ سالمه، مامانمو خیلی دوست دارم و اگه بخوام بهش فکر کنم عذاب وجدان دارم، عذاب وجدان اینکه به حد کافی باهاش مهربون نبودم، واسش هییییچ‌کاری نکردم و تقریبا فقط دردسر داشتم واسش، حتی به حرفاش همین الانم خوب گوش نمیدم. اما خب گاهی از برخی افکار یا کارهاش به غایت ناراحت میشم و البته بعد که آرومتر میشم فکر میکنم که حق داره تو این موضوع اینطور فکر کنه چون مسیر زندگی و آگاهیش متفاوت بوده و فکر میکنم اگه مثلا من یه دختر هم سن خودم داشته باشم تو اون سن چقدر ممکنه تفاوت فکری داشته باشیم 53258zu2qvp1d9v
دیگه اینکه منم حس میکنم که مادرم دوست داره ما همیشه کنارش باشیم، (مثلا حتی از حرف مهاجرت به شوخی هم بیزاره)...و این موضوع منو آزار میده چون از طرفی حس میکنم اخرش که باید برم پی زندگی خودم و برای دل خودم زندگی کنم از طرفی عذاب وجدان دارم که تا حالا هیچ کار مثبتی واسش نکردم و اینکه باید به خواسته هاش اهمیت بدم...
ضمنا تو دوره نوجوونیمم یادم نمیاد هیچ وقت از مادرم تنفر داشته باشم یا احساسات خیلی خبلی متفاوت...بحث میکردیم ولی خب همیشه دوسش داشتم و اکثرا ناراحت میشدم از دعواهامون....
نقل قول: ۳ عامل رو برای احساس رضایت، شادی ،سلامت جسمی و امید به زندگی

پیدا کردن ،....

بگو لطفا
ز کوی میکده برگشته ام ز راه خطا/ مرا دگر ز کرم با ره صواب انداز
#حافظ❤

 سپاس شده توسط
(1401 مهر 17، 21:32)New fighter نوشته است: بعضی وقتا میخورم به بن بست ولی با خودم میگم خسته نشدی انقدر جنگیدی باز خوردی به بن بست Hanghead بعد به خودم میگم خب جنگیدی میخوای نابودش کنی فردا که حال و هوات عوض شد شرمنده اون روزایی بشی که جنگیدی؟ 
حال هوای مرد جوان توی کیمیاگر را میتونم درک کنم وقتی رفتی دنبال افسانه شخصی خودت مجبوری ادامه بدی یه جورایی محکومی به ادامه دادن 
خدا خودش بهمون کمک کنه 53258zu2qvp1d9v


چقدر این حسو درک میکنم ...
و حالا من موندم بین دوراهی این که افسانه شخصیم رو شروع کنم یا نه مثل بقیه زندگی کنم ...
آروم و بی دردسر ...

به آبجی حیدر کرار 
تو پنج سالگی و بالاتر 
احساسم نسبت بهش ترس بود مخصوصا که مامان همیشه چارچوب های مخصوص خودشو داشت  Shy
و منو در باید ها غرق میکرد یه چیز خیلی جالب درباره ی مامانم اینه که حتی آزادیش هم از سر چارچوب هست ...
مثلا وقتی بهم آزادی میده به خاطر اینه که یه چارچوب تو ذهنش بهش گفته بچه تو این سن باید این آزادی رو داشته باشه ...
53258zu2qvp1d9v
تو دوران مدرسه یادمه همیشه مدرسه واسه من بهشت بود  53258zu2qvp1d9v
مدرسه بهم آزادی مطلق رو میداد ...
تو سن ۱۳ _ ۱۴ سالگی 
مامانم خودشو بهم نزدیک میکرد و فاز مامان های اوپن رو درمیاورد مثلا خودش درباره ی مسائل جنسی باهام صحبت میکرد
به نظرم چون میخواست فکر و عقیده ی منو بدونه 
راستش اون موقع ها فکر میکردم مامانم واقعا دوستمه 
خیلی از حرف ها رو بهش میزدم  53258zu2qvp1d9v 
که بعدها به ضررم تموم شد ....
اونموقع ها حس خوبی نسبت بهش داشتم حس میکردم مامانم واقعا باحال و پایه اس .‌..

بدترین روزهام برمیگرده به ۱۸ سالگی  53258zu2qvp1d9v 
کنترل گری هاش 
اجبارهاش 
و چالش های خودش زندگیم رو زهر کرد ...
تو این سن فهمیدم مامانم هیچوقت باحال و پایه نبوده 
هین همه ی مامان هاست ...
حرف مردم براش مهمه 
اجبارهاش رو داره 
کنترل گری هاش رو هم داره ...
الان هم یه چندوقتی هست مامان فاز مظلومیت برداشته 
53258zu2qvp1d9v 
ولی شخصیت اصلیش همون دیکتاتوره هست 
اینبار دیگع گول نمیخورم  Khansariha (69)
 سپاس شده توسط
نقل قول: چقدر این حسو درک میکنم ...
و حالا من موندم بین دوراهی این که افسانه شخصیم رو شروع کنم یا نه مثل بقیه زندگی کنم ...
آروم و بی دردسر ...
زندگی بدون هدف هم سختی داره حتی اگه بخوایم بدون اینکه از جامون تکون بخوریم روز ها را شب کنیم بالاخره یه روز میشه که از بس تکون نخوردیم زخم بستر میگیریم از طرفی وهدف هم که داشته باشیم در طول مسیر قطعا به جاهایی میرسیم که وقتی شروع کردیم با خودمون میگیم بهتر نبود از جامون تکون نمیخوردیم؟ ولی من باشم ترجیح میدم در حین اینکه تلاش میکنم زخم بخورم تا بشینم یه جا تا زندگی بهم زخم بزنه
 سپاس شده توسط
(1401 مهر 18، 9:19)New fighter نوشته است:
نقل قول: چقدر این حسو درک میکنم ...
و حالا من موندم بین دوراهی این که افسانه شخصیم رو شروع کنم یا نه مثل بقیه زندگی کنم ...
آروم و بی دردسر ...
زندگی بدون هدف هم سختی داره حتی اگه بخوایم بدون اینکه از جامون تکون بخوریم روز ها را شب کنیم بالاخره یه روز میشه که از بس تکون نخوردیم زخم بستر میگیریم از طرفی وهدف هم که داشته باشیم در طول مسیر قطعا به جاهایی میرسیم که وقتی شروع کردیم با خودمون میگیم بهتر نبود از جامون تکون نمیخوردیم؟ ولی من باشم ترجیح میدم در حین اینکه تلاش میکنم زخم بخورم تا بشینم یه جا تا زندگی بهم زخم بزنه


صحبت شما رو متوجهم ولی خب هدف داریم تا هدف دیگه ...
تصور من از افسانه ی شخصی هدفای بزرگ و زندگی منحصر به فرد خودمه ...
زندگی کردن مثل بقیه هم بی هدفی مطلق نیست ...
منظور زندگی محدودتر و اهداف کوچک تر و همه پسند تره  53258zu2qvp1d9v
 سپاس شده توسط
(1401 مهر 18، 9:46)آبی آسمانی نوشته است:
(1401 مهر 18، 9:19)New fighter نوشته است:
نقل قول: چقدر این حسو درک میکنم ...
و حالا من موندم بین دوراهی این که افسانه شخصیم رو شروع کنم یا نه مثل بقیه زندگی کنم ...
آروم و بی دردسر ...
زندگی بدون هدف هم سختی داره حتی اگه بخوایم بدون اینکه از جامون تکون بخوریم روز ها را شب کنیم بالاخره یه روز میشه که از بس تکون نخوردیم زخم بستر میگیریم از طرفی وهدف هم که داشته باشیم در طول مسیر قطعا به جاهایی میرسیم که وقتی شروع کردیم با خودمون میگیم بهتر نبود از جامون تکون نمیخوردیم؟ ولی من باشم ترجیح میدم در حین اینکه تلاش میکنم زخم بخورم تا بشینم یه جا تا زندگی بهم زخم بزنه


صحبت شما رو متوجهم ولی خب هدف داریم تا هدف دیگه ...
تصور من از افسانه ی شخصی هدفای بزرگ و زندگی منحصر به فرد خودمه ...
زندگی کردن مثل بقیه هم بی هدفی مطلق نیست ...
منظور زندگی محدودتر و اهداف کوچک تر و همه پسند تره  53258zu2qvp1d9v
بله متوجهم 
البته من اینو گفتم 
نقل قول: یه روز میشه که از بس تکون نخوردیم زخم بستر میگیریم
برای اینکه کلا هیچ کاری نکردن هم سختی داره چه برسه به اینکه کسی هدف داشته باشه  128fs318181 
ولی خب اگه یک پله هم بیایم بالاتر بازم به همین شکله اهداف آرمانی و بزرگ تر لازمه ریسک بیشتر و درنتیجه درصورت شکست آسیب بیشتره ولی اگه همه چیز روی حساب کتاب باشه چرا که نه ریسک کردن به نظرم خوبه 
اگرچه مثل مردم عادی بودن هم بد نیست ولی بستگی به این داره که از زندگی چی بخوایم
 سپاس شده توسط
نقل قول: ولی خب اگه یک پله هم بیایم بالاتر بازم به همین شکله اهداف آرمانی و بزرگ تر لازمه ریسک بیشتر و درنتیجه درصورت شکست آسیب بیشتره ولی اگه همه چیز روی حساب کتاب باشه چرا که نه ریسک کردن به نظرم خوبه 
اکه همه چیز رو حساب کتاب باشه دیگه اسمش ریسک نیست 
اسمش اقدامه ...

اگرچه مثل مردم عادی بودن هم بد نیست ولی بستگی به این داره که از زندگی چی بخوایم
آره دیگه اینجا بحث اینه که خوب بد از نظر هرکسی متفاوته ...



راستش مشکل اصلی من اینه که در درونم یه شخصیتی هست که خیلی وقتا بهش بیتوجهی کردم ...
سرکوبش کردم قبل از این که دیگران سرکوبش کنن ...
ولی از طرفی همیشه حسرت اینو داشتم که خودم نیستم ...
نمیدونم باید به سرکوب ادامه بدم یا نه ...
 سپاس شده توسط
نقل قول: اکه همه چیز رو حساب کتاب باشه دیگه اسمش ریسک نیست 

اسمش اقدامه ...
نظرتون قابل احترامه 
یعنی قبل از اینکه بقیه سرکوب کنن خودتون دست به کار شدید ؟اگه آره منم بله داشتم همچین حسی را ولی موقعی که خواستم برخلاف کاری که همیشه اون درونم می‌گفت انجام بده و سرکوبش میکردم را انجام بدم بقیه جبهه میگرفتن ولی خب من بها ندادم بهشون و اون چیزی که میخواستم شد سخت بود ولی شد 
نمی‌دونم سریال جیران را می‌بینید یا نه ولی یه سکانسی داشت که خواهر شاه به شاه می‌گفت این بار قبل از اینکه به مردم حکومت کنی به خودت حکومت کن و چقدر حرفش درست بود بعضی وقتا باید فکر کنیم یه شخصی حکم کرده باید با چیزی که تا حالا باهاش رو به رو نشدیم رو به رو بشیم ممکنه اصلا خوشایند نباشه برامون ولی حکم حکم شاهه و باید اجرا بشه 
تهش اینکه نمیشه 
ولی اگه بشه یه شخصیت محکم تری ساخته میشه
تا حالا شده بخواید از کانون خداحافظی کنید 65 ولی نتونید برید؟ Khansariha (56) 
فک کنم ترک کانون ترک از ترک خ.ا سخت تر باشه  Smiley-face-biggrin
نقل قول: تا حالا شده بخواید از کانون خداحافظی کنید [تصویر:  65.gif] ولی نتونید برید؟ [تصویر:  khansariha%20(56).gif] 
فک کنم ترک کانون ترک از ترک خ.ا سخت تر باشه  [تصویر:  smiley-face-biggrin.gif]


تجربه این حس رو داشتم 4chsmu1
قشنگه، سخته، و پر از دلتنگییی

از این سوالا نپرسین دلم برای دوستام تنگ میشه  53258zu2qvp1d9v..

قبول دارین اینجور مکان ها نه خودشون، نه اونایی ک باهاشون مدتها بودن از ذهنتون پاک نمیشن  Khansariha (121) یه جورایی خاصن چون جزوی از خوده زندگیت شدن 53258zu2qvp1d9v

نقل قول: راستش مشکل اصلی من اینه که در درونم یه شخصیتی هست که خیلی وقتا بهش بیتوجهی کردم ...
سرکوبش کردم قبل از این که دیگران سرکوبش کنن ...
ولی از طرفی همیشه حسرت اینو داشتم که خودم نیستم ...
نمیدونم باید به سرکوب ادامه بدم یا نه ...


سلام آسمان جان 302
من فکر میکنم یه بخشی از این رفتار برمیگرده به اینکه به خودشناسی درست از خودت نرسیدی ، انگار یه خود ایده آل مامان بابا پسند وجود داره
یه دخترِ شیطونِ درون ک دوست داره اتفاقاتو با یه دید دیگه نگاه کنه و مدااام دست و پاش بستس...

ولی باید بگم تو هیچ کدوم از این دوتا نیستی...
تو همونی هستی ک تصمیم میگیره تو هر موقعیت نقش کدوم یکی از این ۲ تا شخصیتو بازی کنه...

یه بخشیش با خودشناسی ، دید درست و شناخت از ضعفا و نقاط قوتت به دست میاد

یه بخشیش با بازسازی عزت نفس :‌‌)
یه وقتایی ما ادما ممکنه بخاطر محدود هایی ک باهاشون دست و پنجه نرم میکنیم ، تو ذهنمون بگیم نه من شبیه بقیه نیستم 
نه من ادامه راه مامان بابامو نمیرم ، من شبیهشون زندگی نمیکنم 49-2
اما دقییقا توی بحران های زندگی، توی چالش ها ما همون راهی رو میریم ک اونا رفتن، ممکنه برخلاف حرفایی ک میزنیم عقب بکشیم چون والدینمون تو شرایط مشابه از حل موضوع فرار کردن یا انکارش کردن
و ما خیلی از اینا رو تو کودکی یاد گرفتیم، ولی در بخش ناخوداگاه ذهنمونه

هر چه قدر برخودتو رفتارتو در مکان ها ، در مواجه با ادما و شرایط مختلف بسنجی 
بهتر میتونی به شناخت درست از عملکردت برسی...
اون ایده آله خودشو میده به شخصیتی ک واقعا هستی :‌)

و بسیار راهش طولانیه... 
باید برا خودت صبر کنی :‌) 53
امیرالمومنین (ع):

جاهِدوا فی ‌سَبیلِ‌‌‌اللهِ بأَیدیكُم فَإنْ لَمْ تَقدِروُا فَجاهِدُوا بِألْسِنَتِكُم فَاِنْ لَم تَقِدروُا فَجاهدوُا بِقُلوبِكُم.

در راه خدا با دستها (و جوارحتان) جهاد و مقابله کنید
و اگر نتوانستید با زبانتان و اگر نتوانستید(لااقل) با دلهایتان مجاهده نمائید✌☘

°•مستدرک، ج ١۱، ص ١٦•°
____

اون کسی ک باید ببینه میبنه ، دلسرد نشو رفیق✌
 سپاس شده توسط
(1401 مهر 18، 16:23)ایرانا نوشته است:
نقل قول: تا حالا شده بخواید از کانون خداحافظی کنید [تصویر:  65.gif] ولی نتونید برید؟ [تصویر:  khansariha%20(56).gif] 
فک کنم ترک کانون ترک از ترک خ.ا سخت تر باشه  [تصویر:  smiley-face-biggrin.gif]


تجربه این حس رو داشتم 4chsmu1
قشنگه، سخته، و پر از دلتنگییی

از این سوالا نپرسین دلم برای دوستام تنگ میشه  53258zu2qvp1d9v..

قبول دارین اینجور مکان ها نه خودشون، نه اونایی ک باهاشون مدتها بودن از ذهنتون پاک نمیشن  Khansariha (121) یه جورایی خاصن چون جزوی از خوده زندگیت شدن 53258zu2qvp1d9v

نقل قول: راستش مشکل اصلی من اینه که در درونم یه شخصیتی هست که خیلی وقتا بهش بیتوجهی کردم ...
سرکوبش کردم قبل از این که دیگران سرکوبش کنن ...
ولی از طرفی همیشه حسرت اینو داشتم که خودم نیستم ...
نمیدونم باید به سرکوب ادامه بدم یا نه ...


سلام آسمان جان 302
من فکر میکنم یه بخشی از این رفتار برمیگرده به اینکه به خودشناسی درست از خودت نرسیدی ، انگار یه خود ایده آل مامان بابا پسند وجود داره
یه دخترِ شیطونِ درون ک دوست داره اتفاقاتو با یه دید دیگه نگاه کنه و مدااام دست و پاش بستس...

ولی باید بگم تو هیچ کدوم از این دوتا نیستی...
تو همونی هستی ک تصمیم میگیره تو هر موقعیت نقش کدوم یکی از این ۲ تا شخصیتو بازی کنه...

یه بخشیش با خودشناسی ، دید درست و شناخت از ضعفا و نقاط قوتت به دست میاد

یه بخشیش با بازسازی عزت نفس :‌‌)
یه وقتایی ما ادما ممکنه بخاطر محدود هایی ک باهاشون دست و پنجه نرم میکنیم ، تو ذهنمون بگیم نه من شبیه بقیه نیستم 

این جمله ی بالا رو اگه نیشه بیشتر توضیج بده  Shy
نه من ادامه راه مامان بابامو نمیرم ، من شبیهشون زندگی نمیکنم 49-2
اما دقییقا توی بحران های زندگی، توی چالش ها ما همون راهی رو میریم ک اونا رفتن، ممکنه برخلاف حرفایی ک میزنیم عقب بکشیم چون والدینمون تو شرایط مشابه از حل موضوع فرار کردن یا انکارش کردن
و ما خیلی از اینا رو تو کودکی یاد گرفتیم، ولی در بخش ناخوداگاه ذهنمونه

هر چه قدر برخودتو رفتارتو در مکان ها ، در مواجه با ادما و شرایط مختلف بسنجی 
بهتر میتونی به شناخت درست از عملکردت برسی...
اون ایده آله خودشو میده به شخصیتی ک واقعا هستی :‌)

و بسیار راهش طولانیه... 
باید برا خودت صبر کنی :‌) 53


سلام به روی ماهت  Confetti

یه جاهاییش رو خیلی درست گفتی  53258zu2qvp1d9v

یعنی من اون خود درونه هم نیستم ؟؟






نقل قول: یعنی قبل از اینکه بقیه سرکوب کنن خودتون دست به کار شدید ؟
این جمله خیلی تلنگرانه بود  53258zu2qvp1d9v
ممنون  53
 سپاس شده توسط
نقل قول: سلام به روی ماهت  [تصویر:  confetti.gif]

یه جاهاییش رو خیلی درست گفتی  [تصویر:  53258zu2qvp1d9v.gif]

یعنی من اون خود درونه هم نیستم ؟؟
تو مجموعه ای از همه این ها هستی

اون شخصیت مامان بابا پسند میتونه والدت باشه ک بهت میگه چیکار کن و چیکار نکن
اون دختر شیطون میتونه احساساتت باشه، میتونه آرزوهات باشه ممکنه نزیسته هات باشه ، ک هم میتونه واقعی باشه هم میتونه تصوراتت نسبت به یه موضوع باشه ک ممکنه غلو امیز باشن یا هیجاناتتو در بر بگیره ، لزوما هم اون چیزی ک تو ذهنه ماست تصویر درستی از خودمون به ما نمیده.. 

بخاطر همین میگم خودتو بزار تو موقعیت های مختلف...
ک ببینی اون عملکرده چه قدر منطبقه با تصورت Confetti


فروید تو نظریه شخصیت میگه
شخصیت انسان از سه عنصر تشکیل شده: «نهاد» (اید)، «خود» (ایگو) و «فراخود» (سوپرایگو). این سه تا در تعامل با همدیگه، رفتار های ادم رو میسازن.

یه چیزی تو مایه های توصیفاتی ک کردی
چیزی ک بین این دو قطبِ سفت و بی پروا تعادل به وجود میاره "خود" یا همون ایگو هست، میاد بر اساس دلیل و منطق حرفای والد و دختر شیطون رو گوش میده.. 

مجموعه ترکیب این ۳ تا با هم تو رو میسازن، جزئی نمیتونی بهش نگاه کنی، و بگی این من نیستم، یا این منم 
همش با هم تو هستی 4chsmu1

با این تفاوت ک وقتی رو خودت کار کنی، میزان هیجان یا غیرمنطقی بازیای "نهادت" کمتر میشه، چون شناختت نسبت به خودت بیشتر میشه ، واقع بینانه تر نسبت به خودت نگاه میکنی در واقع "خود" رو تقویت میکنی و "والدت" هم ازت راضی میشه

این اون مطلوب ماست :‌)

هر چی عزت نفست بیشتر بشه سرتق بازی، شلوغ کاریا و جنگ و دعوای بین نهاد و والدت کمتر میشه :‌)
چون دست میزاره روی میزان ارزشمندیت  49-2
دیگه لازم نیست خیلیی تلاش کنی تا به چشم ، اون سخنگوی دستور بده ی تو ذهنت بیایی
از طرفی خیلی کارایی ک نهاد بهت میگه رو از خیرش میگذری، جوری به نیازهاش پاسخ میدی ک قانع کننده باشه، نه بخاطر صرف احساسات یا خواسته هایی ک نمیدونی چه قدرش عملیه یا حتی خوشی دلت.. 

به یه بینشی میرسونتت Khansariha (18)

پ.ن: البته مخالف بلند پروازی یا خیالپردازی نیستم، مخالف اون بخشی ازشم ک کل زندگیمونو، ارتباطمون با بقیه رو به خطر میندازه 53258zu2qvp1d9v


#این_بود_انشای_من 65
امیرالمومنین (ع):

جاهِدوا فی ‌سَبیلِ‌‌‌اللهِ بأَیدیكُم فَإنْ لَمْ تَقدِروُا فَجاهِدُوا بِألْسِنَتِكُم فَاِنْ لَم تَقِدروُا فَجاهدوُا بِقُلوبِكُم.

در راه خدا با دستها (و جوارحتان) جهاد و مقابله کنید
و اگر نتوانستید با زبانتان و اگر نتوانستید(لااقل) با دلهایتان مجاهده نمائید✌☘

°•مستدرک، ج ١۱، ص ١٦•°
____

اون کسی ک باید ببینه میبنه ، دلسرد نشو رفیق✌
 سپاس شده توسط


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 9 مهمان