1391 آبان 25، 15:01
ویرایش شده
یه بع بعی ...
با شاخ های پیچیده و قوی... بع بع
همه ش سر پا وایساده بود، می گفتم خسته ش نمیشه؛
ولی آخر شبی خواستم بخوابم، دیدم نشسته.
صبحی، باقی سبزی براش گذاشتیم،
آقا فقط ریحان رو دوست دارند، جعفری نمی خورند.
گه گاهی شاخش رو می زنه به این ور اون ور،
همش به آدم نگاه می کنه، حتی پشت پنجره که میرم.
بع بعی احتمالن امشب از پیشمون می ره،
کلن می ره، برا همیشه می ره،
از این زمین می ره،
نمیدونم کجا، شاید به آسمون،
همراه با کلی از آرزوهای ما...
خُنُک آن قماربازی که بباخت آن چه بودش *** بِنَماند هیچ ش الا، هوس قمار دیگر
" مولوی "
این بار، بی تاریخ؛
خسته ام،
آن همه روزها که قرار بود شروع ی باشند ...