1395 تير 16، 1:25
اسمش را گذاشته اند "مهمانى"،شايد براى اينكه ما نمى توانستيم غيراز مهمان بودن،از چيز ديگرى اين همه و با خيال راحت، لذت ببريم.
درهاىِ مهمانى را كه بازكردند، دعوت به مجلس بزرگان كه عمومى شد، ديگر سرمان را بلند نكرديم، ببينم كه ها مى آيند؟ چطور مى آيند؟ فقط دستهاى خالى خودمان را ديديم و ندارى هايى ها كه دلهره نينداختند به جانمان.
فهميديم در اين مهمانىِ عمومى، خصوصى هم دعوت شده ايم؛ ولى عمومى بودنش مثل مكانها و سفرها و وسيله هاى عمومى دلزده يمان نكرد، آرام تر شديم، امن تر شديم انگار، مثل "روضه" هايى كه مدام يادت مى آورند: "آى شمايى كه اينجا نشسته اى، نكند خيال كنى با ميل خودت آمده اى، يادت نرود آقاخصوصى دعوتت كرده ..."
نگران نبوديم چند نفره داريم مى آييم، نكند جا برايمان كم باشد، همين كه به لهجه خودمان دعوت شديم و مجبورنبوديم به هيچ كدام از سوال هاى حاشيه اى بقيه مهمانى ها جواب بدهيم، عالى بود و آن بفرماىِ گرم، عجيب نشست به جانمان.
گفتند: مهمانى با منوىِ باز است، پذيرايى، شبانه روزى و بدون سيرى است. اما هر روز، گرسنگى هايمان كمتر شد. هر روز حس كرديم كه بايد خودمان را با چيزهاى بهترى سيراب كنيم ... .
آخرين لحظه هاى مهمانى با شكوه است. داريم مى فهميم آن اشتهاى وقت و بى وقت، آن حرص زدنهاى هميشه، فروكش كرده اند توى دلهايمان. ديگر حتى سحرى هاو افطارى ها، ولعِ روزهاى اولش را ندارد؛ لذتِ همه طعم ها، مزه ها كم رنگ شده. دارد باورمان مى شود بهترين قسمتِ مهمانى، همان پذيرايى با گرسنگى و تشنگى و جدا شدن از روزمرگى هايش بود،
ماه عزيز، حالا كه دارى مى روى، گرماى خوبى ها و لذت سيرى هايت را در دلمان به يادگار بگذار.
نیره قاسمی