1397 بهمن 13، 22:05
خدایی ببخشید نمیدونم چجوری باید بنویسم.
(1397 بهمن 14، 22:15)aliunknown نوشته است: نمیدونم چی بگم...
احساس بهبودی میکنم...
اصلا هنگم....
بهتره یه مدت چیزی نگم تا این هنگی درست بشه...
بعد میتونم بهتر راجبش صحبت کنم....
میدونید. امروز توی خیابون که داشتم چرخ به دست قدم میزدم....
احساس کردم همه چی برعکس شده. یه لحظه احساس کردم روی کره ی مریخم...
و...
هیچ نمیدونم این حالت قراره پایدار بشه
یا....
گذراست....
اما
یه احساس خلأ خیلی بدی وجودم رو گرفته
درست مثل اولین روزایی که برای ترک خ.ا تصمیم جدی گرفتم
در کل خیلی هنگ کردم.... خیلی....
کم کم میخواد اشکم در بیاد....
نمیدونم چی بگم
همونطور که گفتم : بهتره یه مدت هیچی نگم... اصلا یه مدت از اورژانس دوری کنم. و همینطور درد دلا....
پ.ن :
اولا ممنونم از خدا....
دوما.... یه دنیا ممنونم از داداش پشتکار.....
اگه صحبت های خیلی خوبش نبود.... الان شاید داشتم همون چیزای عجیب رو تجربه میکردم....
(1397 بهمن 16، 1:02)عاشق فاطمه زهرا نوشته است: همین چند دقیقه پیش نزدیک بودم که بشکنم
چرا ای طور شد؟؟؟؟
مثل بید می لرزیدم و بدنم داغ کرده بود و با گوگل سرچ می کردم
مثل قدم زدن لبه ی پرتگاه بود، یه باد می وزید می شکستم
من باید پاک بمونم به خاطر تمام اهدافم که همه اش دیر شده
به خاطر این که هر شکست آدم رو یک روز عقب نمی اندازه، بلکه چند ماه و بلکم بیشتر عقب می ندازه و شاید هم اصلا آدم نتونه ازش نجات پیدا کنه
من برم بخوابم ... خدا کمک کرد... خدایا کمک کن ... خدایا چاره ای ندارم جز این که به خودت پناه ببرم
(1397 بهمن 20، 16:13)تائب_66 نوشته است: وقتی پام می لغزه، دیگه نمیتونم جلوش رو بگیرم. یه ندایی همش بهم میگه تو که این دفعه هم گند زدی، چند بارم روش...چه فرقی میکنه...
کاش لغزش نمیکردم باز :( کاش میتونستم مسیر پاکی رو ادامه بدم...ولی مثل همه هزاران بار قبل شکست خوردم...نشد
:((