امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

به وقت نویسندگی

#61
سلام
 ببخشید که نتونستم زودتر ارسال کنم 53

 و تنها باد میداند:

باد، حافظه‌ زنده ای از نغمه‌ها و داستان‌ های تمدن‌هایی ست که امدند و رفتند. این هوای رقصان، با صدای هو هوی خود، بر ستون‌های سنگی می‌نوازد، چونان آوازی که ندای تمدن ها میشود. باد، تنها شاهدیست بر سرگذشت پیشینیانی که  چند لحظه‌ای اتراق بر این سرزمین بودند،و بادست که تنها پیام های فراموش شده می داند.
#62
و تنها باد می داند

با چشم گریان رفتم سراغ مادربزرگ. ساعت 6 صبح بود. پای سماور نشسته بود و دعایی در دست داشت. من را که دید، عینکِ گردِ ذره‌بینی‌اش را از چشم برداشت و پرسید: «چی شده؟»
گفتم: «خواب بد دیدم.»
گفت: «بهش فکر نکن. بیا یک چای نبات برات بریزم بخور.»
مشغول چای ریختن شد و من که هنوز بین خواب و بیداری بودم، سرم را روی پایش گذاشتم و چشم‌هایم را بستم.

چشم‌هایم روی هم نرفته بود که فکر آن خواب بد به سراغم آمد. دوباره گریه‌ام شدت گرفت.

مادربزرگ دستی روی گونه‌ام کشید و در حالی که تلاش می‌کرد سیل اشک‌ها را از صورتم پاک کند، گفت «پسر عزیزم، آخه برای چی گریه می‌کنی؟ اتفاق بدی که نیفتاده. فقط خواب دیدی. آدم برای خواب که گریه نمی‌کنه.»
با صدایی که به خاطر گریه لرزان شده بود گفتم: «می‌دونم مامان بزرگ. ولی خوابش خیلی بد بود. اصلاً نمی‌تونم بهش فکر نکنم.»

گفت: «پاشو بهت یه چیزی نشون بدم.»
از پشت سرش پرده را کنار زد. تازه آفتاب طلوع کرده بود. باد زیادی در حال وزیدن بود و برگ‌های پاییزی در هوا رقصان شده بودند. از آن بادهایی بود که انگار می‌خواست هر چه هست و نیست را از جا بکند و با خود ببرد.

مادربزرگ گفت: «این باد رو می‌بینی؟ همه چیز رو داره با خودش می‌بره. تو هم خواب بدی که دیدی رو بسپر به باد.»
گفتم: «مگه می‌شه؟»
گفت: «چرا که نه! همین حالا هر فکر اذیت‌کننده‌ای که به سراغت اومده رو بسپر به باد. هر احساس بدی که داری رو بسپر به باد. باد همه‌ رو با خودش می‌بره و راحت می‌شی. جوری که انگار اصلاً وجود نداشتن.»

من که نیم‌خیز بودم و مات و مبهوت حرکت باد را تماشا می‌کردم، این‌بار از جایم کامل بلند شدم. رفتم صورتم را به شیشه چسباندم و زیر لب گفتم: «ای باد. خوابی که دیدم رو می‌سپرم به تو. نمی‌خوامش. با خودت ببرش به جایی که دیگه هیچ‌وقت نیاد.»

راهکار مادربزرگ واقعاً گرفت. به یک باره از هر احساس بد خالی شدم و یک نفس عمیق کشیدم.
مادربزرگ در حالی که چای نبات را هم می‌زد، گفت:‌ «پسرم بیا چایت رو بخور.»
کنارش نشستم و گفتم: «مامان‌بزرگ این کارو همیشه میشه انجام داد؟ یعنی منظورم اینه که هر وقت فکری اذیتم کرد بازم میشه بسپرم‌ به باد؟»
گفت: «آره عزیزم. هر وقت که بخوای.»

جایی که ما زندگی می‌کردیم خیلی از روزها باد بود اما خب بالاخره باد که همیشه نبود.
به مادربزرگ گفتم: «آخه باد که همیشه نیست.»
گفت: «بالاخره هوا که در جریانه. تو به هوایی که داره عبور می‌کنه بگو فکرهای اذیت‌کننده رو بسپره به باد. اون خودش میره باد رو پیدا می‌کنه و همه کارها رو انجام میده.»

مادربزرگ لقمه نان و پنیری که گرفته بود را دستم داد و من خوشحال و شادمان از چیزی که یاد گرفته بودم مشغول خوردن صبحانه شدم.

آن روز گذشت اما راهکار رهایی از فکرها و احساس‌های بد با من باقی ماند. برنامه همیشگی من شده بود. دیگر موضوع فقط مربوط به خواب نبود. چه در خانه، چه در مدرسه، چه در کوچه و خیابان به محض اینکه چیزی اذیتم می‌کرد، می‌سپردمش به باد.

بعضی وقت‌ها سپردن به باد برایم خیلی سخت بود. مثل موقعی که از پله‌های مدرسه پایین می‌آمدم و زمین خوردم. وقتی بچه‌ها با انگشت من را نشان می‌دادند و مسخره می‌کردند حرصم درآمده بود. یا موقعی که دوستم سر جلسه امتحان از روی برگه من تقلب کرد. معلم فهمید و برگه‌های هر دوی ما رو گرفت. خیلی زورم گرفته بود که چرا به خاطر تقلب یکی دیگر، نمره من هم کم شد. یا موقعی که معدل نهایی‌ام هفده و نیم شد و چون طبق قرار قبلی به معدل هجده نرسیدم، دوچرخه‌ای که قرار بود از پدرم جایزه بگیرم را هیچ‌وقت ندیدم. یا موقعی که کشیده‌ای جانانه از پدرم خوردم بابت اینکه شب دیرتر از موعد به خانه برگشته بودم.

بعضی وقت‌ها سپردن به باد برایم خیلی سخت بود اما با این همه انجامش می‌دادم. باد رفیق و همدم من شده بود. تنها باد می‌دانست من چند بار گریه کرده‌ام. تنها باد می‌‌دانست چند بار خواب بد دیدم، چند بار ترسیدم و چند بار غصه خوردم.

سال‌های سال این راهکار با من بود و با استفاده از آن خودم را سر پا نگه می‌داشتم. تا اینکه به کلاس نهم رسیدم. معلم دینی ما یک روز بعد از اینکه درس تمام شده بود و کتاب‌ها را بسته بودیم گفت: «امروز چیزی رو می‌خوام به شما بگم که احتمالاً خیلی از شما تا به حال بهش توجه نداشتید.»

کمی مکث کرد. گوش‌هایمان را تیز کردیم و او ادامه داد: «ما خیلی از حرف‌ها رو به کسی نمی‌تونیم بگیم. به دوست‌مون نمی‌تونیم بگیم. به معلم‌مون، به فامیل‌مون نمی‌تونیم بگیم. حتی به پدر و مادر. ولی یکی هست که هر حرفی رو بخوایم می‌تونیم بهش بگیم. هر چیزی که تو ذهن‌مون باشه رو می‌تونیم باهاش در میون بذاریم. اون هیچ‌وقت ما رو قضاوت نمی‌کنه. به ما نمی‌خنده و مسخره نمی‌کنه. از حرف‌های ما سوءاستفاده نمی‌کنه. اون قابل اعتمادترین شنونده‌ای هست که هر کدوم از ما می‌تونیم داشته باشیم. فقط یکی هست که این ویژگی‌ها رو داره و اون خداست. هر موقع چیزی اذیت‌تون کرد بسپردیش به خدا. بسپریدش و دیگه بهش فکر نکنید. آرامشی به شما دست میده که با هیچ چیز قابل مقایسه نیست.»

این حرف‌ها را که شنیدم، احساس عجیبی به من دست داد. این تکنیک خیلی آشنا بود. همانی که مادربزرگم به من یاد داده بود. فقط باد جایش را به خدا داده بود.

از آن روز به بعد دیگر با باد کاری نداشتم. سروکارم با خدا بود. هر چیزی که اذیتم می‌کرد را به خدا می‌سپردم.

دوستانم بعضی وقت‌ها حال‌شان بد بود و چیزی اذیت‌شان می‌کرد. به آن‌ها می‌گفتم: «چرا نمی‌سپرید به خدا؟» می‌گفتند «نمی‌تونیم» اما برای من مثل آب خوردن بود. من 10 سال این تمرین را با باد انجام داده بودم و دیگر حرفه‌ای شده بودم.

دیروز سالگرد مادربزرگم بود. رفتم سر خاکش و برایش فاتحه‌ای فرستادم. بابت راهکاری که به من یاد داده بود از او تشکر کردم. به او گفتم: «مامان‌بزرگ. چقدر خوب می‌فهمیدی یه بچه 5 ساله خدا رو مثل آدم بزرگ‌ها درک نمی‌کنه. بچه‌ها با چیزهایی که نمی‌بینن نمی‌تونن راحت ارتباط برقرار کنن. این تو بودی که معنی پناهگاه و تکیه‌گاه رو بهم یاد دادی. اینکه آدم تو شرایط سخت بتونه حرف‌هاش رو به کسی بزنه و ناراحتی‌ها رو ازش بگیره. هیچ‌وقت بهت نگفتم. اون روز که خواب بد دیده بودم، خوابم مربوط به تو بود. خواب دیده بودم فوت کردی و من هم از شدت ناراحتی گریه‌ام بند نمی‌اومد. خوابی که دیده بودم رو نمی‌تونستم بهت بگم اما چقدر خوب بهم یاد دادی چطور از اون خواب بد عبور کنم. من سال‌هاست که معنی عبور کردن رو یاد گرفتم. آدم اگه بخواد تو مشکلاتش غرق بشه دیگه چیزی ازش باقی نمی‌مونه. باید بتونه کوله‌بار سنگینش رو یه جا رها کنه تا سبک‌بال به مسیرش ادامه بده. تا دوباره بتونه حرکت کنه. من از تو یاد گرفتم چطور از روزهای بدم بگذرم و روزهای خوب رو بسازم. ازت ممنونم بابت چیزی که بهم یاد دادی.»

گل‌هایی که سر مزار مادربزرگ پرپر کرده بودم را داشت باد با خودش می‌برد. بادی که وفادار بود و سالیان سال هر چه به او سپرده بودم را با خود برده بود.
جکی چان:
萨拉姆如一个巴拉姆萨拉萨拉姆如姆如何拉明

#63
چقد متن ها کوتاهن. من خجالت میکشم زیر ده خط بزارم. 65

فعلا اینقدر درگیر درس و کنکورم که وقت نمیکنم بشینم بنویسم. پس یکی از چیزایی که چندوقت پیش برای کانالم نوشته بودم رو اینجا میزارم. Khansariha (56)
ان شاءالله مسابقه بعدی من کنکوری نباشم و وقت کنم یه متن حسابی بنویسم. Khansariha (56)


نقل قول: می‎دونی، من تو رو بهتر از خودت می‎شناسم. حرکت بعدیتو جوری پیش‎بینی می‎کنم که خودِ یک هفته قلبت هم بعید بدونه ازت این کارو.
می‎دونی، من تو رو نمی‎بینم. تو رو لمس نمی‎کنم. تو رو نمی‎شنوم. تو رو زندگی می‎کنم.
هستی، همه‎جا کنارمی. خودت نمیدونیا، نمیخوامم بدونی، لحظاتی که توی تنهایی  -واژه تنهایی، واژه مناسب نیست برای منی که تمام لحظاتم رو با تو و در کنارِِ تو می‎گذرونم. تو در بطن زندگی من حضور داری. چه بخوای چه نه.- غرق میشم، توی خیالم تو رو بغل می‎کنم. حرف می‎زنم. ساعت‎ها بهم گوش میدی. سرم رو به شونه‎ات تکیه میدم و از حالِ بدم میگم. از غم‎ها و دردهام میگم. سعی نمی‎کنی با کلمات آرومم کنی. فقط حلقه دست‎هاتو که دور کمر پیچیدی، تنگ‎تر می‎کنی و با سرانگشت‎هات موهای آبی رنگ و رو رفته‎ام رو شونه می‎کنی. آغوش امنت رو بهم می‎بخشی. برای نجات من، همین کافیه.
اما این‎ها فقط توی ذهنم درحال رخ دادنن. اونجا ما باهم زندگی می‎کنیم. شب‎هامونو در کنارهم صبح، و صبح هامونو باهم به شب می‎رسونیم. توی ذهنم، من و تو، به اصل "تک‎خوری ممنوع!" به شدت پایبندیم. کوله‎بار غم‎هامونو باز می‎کنیم، همه رو می‎ریزیم وسط. باهم غصه می‎خوریم. آروم میجویم و میخوریم تا تموم شن. آخرش من و تو می‎مونیم و یه کوله‎بار خالی که قراره پر بشه از لحظات باهم بودنمون. همین یعنی من. یعنی شادی.
داشتم می‎گفتم. اما همه این‎ها فقط توی ذهنمن. در واقعیت، تو از من دوری و من از تو. توی جهان خشک اطرافم، من بهت سلام درست و حسابی هم نمی‎کنم. و تو شاید هیچ‎وقت نفهمی پشت "سلام، وقت شما هم بخیر" های سر به زیرِ من؛ چه قربون صدقه برای _قدوبالات و چشم‎های قهوه‎ای معمولی‎ات که با حجب و حیا به زمین دوخته شده و دست لای موهای پرپشتت کشیدن های پرتشویشت_ خوابیده.
بله. همه این‎ها فقط توی ذهنمن. توی واقعیت، تو طبقه بالا، اتاق چهارمی بعد از اتاق رئیس مرکز از سمت راست، پشت سیستمت نشستی و داری با تمرکز روی آخرین تحقیقت کار می‎کنی. و ممن اینجا حین نوشتن گزارش برای آخرین آزمایشم به تو فکر می‎کنم. حین ارائه گزارش برای همکارهام، به تو فکر می‎کنم. حین صحبت با رفیقم، حین ناهار خوردن و حین زندگی کردن، به تو فکر می‎کنم.
من همه لحظاتم به تو فکر می‎کنم؛ تو چطور؟!
و تنها باید میداند که من چقدر به تو فکر می کنم.

شخصیت ها همه کیکن و غیرواقعی. حتی نمیدونم دقیقا چیکارن و روی چی دارن آزمایش انجام میدن. Khansariha (56)
مدیونید اگه فکر کنید خط آخرو همین الان اضافه نکردم برای مرتبط کردنش با موضوع تنها باد میداند که بالاترین امتیاز رو داره. 65
.
.
.
#64
خب خب دوستان همگی خسته نباشید 49-2

لذت بردیم از نوشته هاتون Khansariha (69)

حالا وقت رأی گیری رسیده تا بچه های کانون

 بهترین رو از بین بهترین ها انتخاب کنن Khansariha (46)

عزیزان کانونی میتونید با کلیک روی اسم هر کدوم از عزیزان متنشون رو بخونید 





و بعد از اون با کلیک کردن روی این قسمت وارد فرم رأی گیری بشید و از ۱ تا ۵ به متن ها امتیاز بدید  49-2
دوستان دقت کنید که فقط با نام کاربری خودتون رأیتون رو ثبت کنید رأی هایی با نام های متفرقه حذف میشن  302



#65
نفس‌نفس‌ می‌زنم. انگار که هیچ‌گونه مولکول اکسیژنی این اطراف وجود نداره. قلبم بی‌امان می‌تپه. احتمال میدم هرآن از قفسه سینه‌ام به بیرون پرتاب شه. دیوار‌ها دارن به هم نزدیک میشن و فضای تونل هرلحظه کوچک‌تر و تنگ‌تر‌ میشه. سقف درحال تیکه‌پاره شدن و خورد شدن روی سرمه. گردوخاک همه‌جا رو فرا گرفته، نمی‌تونم جلوی پام رو ببینم. به سمت دیوار میرم، دست راستم رو بهش می‌چسبونم و کورمال کورمال جلو میرم. دیوار پره از تیکه‌های شیشه و سنگ‌های تیز که دستمو خراش میدن و کم‌کم باعث ایجاد خون‌ریزی میشن. بهش اهمیت نمیدم، خون‌ریزی پای چپم خیلی وخیم‌تر و خطرناک‌تره. باید هرچه سریع‌تر خودم رو به بیرون از این تونل برسونم، خودم رو نجات بدم قبل از اینکه از شدت خون‌ریزی از دست برم. قدم‌هام رو جلو بر می‌دارم، همه‌چیز ناآشنا و ترسناکه. نمی‌دونم مقصد کجاست. شاید به یه دوراهی دیگه ختم بشه، مثل دوراهی که دقایقی پیش گذروندم و نامطمئن مسیر راستُ انتخاب کردم. شاید هم من تا قبل از پیدا کردن مسیر خروج از دست برم.
خون‌ریزی پام درحال شدت گرفتنه، راه رفتن برام سخت‌تر شده. تنها صدایی که به گوشم می‌رسه، صداب قدم‌های لرزانم و کوبش بی‌وقفه قلبمه که صدای بلندش توی تونل پیچیده. 
هیچ نقطه امیدی وجود نداره. نفسم بالا نمیاد. نمی‌تونم فکر کنم. نمی‌تونم تجزیه و تحلیل کنم شرایط رو. حس می‌کنم نفس‌های آخرمه. دیگه نمی‌تونم. می‌ایستم، سنگ‌ریزه‌های زیرپامو کنار می‌زنم و می‌شینم. خودمو عقب می‌کشم و تکیه میدم به دیواری که برخلاف قسمت بالاش صاف و تمیزه. باید چیکار کنم الان؟ از شدت سرگیجه، چشمام سیاهی میره. تونل رو تارتر از قبل می‌بینم. خون‌ریزی دستم بند اومده و این تنها نقطه مثبت حالِ حاضره. چجوری باید خودم رو نجات بدم؟ چطور باید از این تونلِ عجیب بیرون بزنم؟ نفس کشیدن از قبل هم سخت‌تر شده. قلبم سریع‌تر می‌کوبه، اونقدر سریع که می‌ترسم قبل از اینکه شدت خون‌ریزی پام باعث مرگم بشه، قلبم از جاکنده بشه و بمیرم.
چشمام رو باز می‌کنم. ورقه رو برمیدارم تحویل میدم. از اتاق بیرون می‌زنم. سالن رو طی می‌کنم، سوار آسانسور‌ میشم و میرم طبقه بالا. به منطقه امنم می‌رسم. همه‌چیز روشن‌تر و واضح‌تر دیده میشه. دست و پام سالمه، خون‌ریزی‌ای وجود نداره. الان من یه شادیِ پربغضِ ترسیده‌ام که قلبش داره از جاکنده میشه و نفس کشیدن براش سخت‌تر از همیشه‌ست. 
ظرف سرمه‌ای رو باز می‌کنم، ورقه آلپرازولام رو بیرون می‌کشم، یه نصفه قرص درمیارم و با آبی که از دیروز موندن قورتش میدم. صبر می‌کنم تا اثر کنه. می‌دونم قراره همه‌چیز‌ بهتر بشه. گذر زمان همه‌چیز رو حل می‌کنه. می‌دونم. می‌دونم. یه‌روز خوب میاد.
.
.
.
 سپاس شده توسط
#66
سلام.
چند نفر رای دادن؟ مشروح رای هارو میزارید اقای کارما؟ Khansariha (56)
.
.
.
 سپاس شده توسط
#67
سلام

الان باید تبلیغات هم برای نوشته‌هامون انجام بدیم؟  Smiley-happy114
جکی چان:
萨拉姆如一个巴拉姆萨拉萨拉姆如姆如何拉明

 سپاس شده توسط
#68
نقل قول: سلام.
چند نفر رای دادن؟ مشروح رای هارو میزارید اقای کارما؟ [تصویر:  khansariha%20(56).gif]


سلام 303

فقط ۶ نفر رأی دادن Vamonde

امروز امتحانمو بدم میرم یقه بقیه رو میگیرم بیان به زور رأی بدن  Cowboypistol
نقل قول: سلام

الان باید تبلیغات هم برای نوشته‌هامون انجام بدیم؟  [تصویر:  smiley-happy114.gif]

سلام 303
والا شما فکر نمیکنم به تبلیغ نیاز داشته باشی  Khansariha (56)
ولی تبلیغات آزاده  53258zu2qvp1d9v
 سپاس شده توسط
#69
(1402 آذر 22، 6:17)karma نوشته است: امروز امتحانمو بدم میرم یقه بقیه رو میگیرم بیان به زور رأی بدن  Cowboypistol

سلام
امیدوارم با یه نمره 20 خوشحال‌مون کنی.  Confetti
خیلی دوست دارم ببینم نهایت خشونتی  Kill که می‌تونی به خرج بدی به چه صورته.  4chsmu1   


نقل قول: والا شما فکر نمیکنم به تبلیغ نیاز داشته باشی  Khansariha (56)
ولی تبلیغات آزاده  53258zu2qvp1d9v

خب من از همین تریبون دعوت می‌کنم همه دوستان بیان رأی بدن.  49-2  خصوصاً به من رأی بدن.  4chsmu1
این اولین و شاید آخرین داستانی بوده که آرمین تو عمرش نوشته.  Smiley-face-biggrin پس هم بخونید هم با یه امتیاز 5 خوشحالش کنید.  317
جکی چان:
萨拉姆如一个巴拉姆萨拉萨拉姆如姆如何拉明

 سپاس شده توسط
#70
با رای کامل دادن به من هم باعث میشید بیشتر بنویسم. Khansariha (56)
.
.
.
 سپاس شده توسط
#71
نقل قول: خیلی دوست دارم ببینم نهایت خشونتی  [تصویر:  kill.gif] که می‌تونی به خرج بدی به چه صورته.  [تصویر:  4chsmu1.gif]   

متاسفانه کانون ظرفیت به نمایش گذاشتن نهایت خشونتمو نداره ولی سعیمو میکنم 4chsmu1
[تصویر:  uVwrXF.png]
 سپاس شده توسط
#72
اگه نخوندید سپاس نزنید.

[قرار بود ۱۱:۳۰ بیاد. ۱۱:۲۱ رفت.]
+ شادی چرا اینجایی؟ نمیری پایین؟ نمی‌خوای ببینیشون؟ - فعلا که زوده، ۱۱ و نیم‌ میاد که. + چی؟ دارن میرن. بدو. [از جا پریدم.] - ولی گفتن باید چادر داشته باشیم. ندارم که.  + بیا مال منو بگیر. - خودت چی؟ + دیدمشون. تو برو ببین. - نمی‌خوام. نمی‌پوشم. + اصلا بدون چادر برو، اشکال نداره. کاریت ندارن. - اوهوم، اصلا چیزی بگن هم [...] راه می‌ندازم جلوی مسئولا. جرئت نمی‌کنن چیزی‌ بگن. [با آخرین سرعت ممکن لباس تن کردیم.]
هول هولکی لباس پوشیدم، پامو تو کفش فرو بردم، وارد آسانسور شدم. گوشه های مقنعه‎مو با عجله از لای مانتو کشیدم بیرون. جلوکشیدمش؛ وقت نداشتم مرتبش کنم، لااقل حجابم حفظ شه. آسانسور باز شد. دویدیم سمت حیاط. داشتن در ماشینو می‎بستن. صدام در نمی‎اومد. نمی‎تونستم حرف بزنم. «واستید یه لحظه. من ندیدمش.» لای در باز بود. چندنفر اطرافشو پر کرده بودن. در و کنار زدم. منتظر بودم یکم اطرافش خلوت شه. باورم نمیشد. اینقدر نزدیکم بهش؟ شوکه بودم و مبهوت. هق‎هق نفر کناریم که تابوتو بغل کرده بود توی گوشم می‎پیچید. نمی‎دیدم کیه. انگشتر عقیق خادمی‎اش از آشنا بودنش می‎گفت. من هنوز لای درهای آمبولانس بودم. و هیچ کاری نمی‎تونستم انجام بدم. حتی یادم نبود سلام بدم. صدای قلبمُ که داشت از جا کنده میشد می‎شنیدم و صدام خفه شده بود. باورم نمیشد. آشنای انگشترخادمی‎دار، از تابوت دور شد. تنها موندم کنارش. هنوز شوکه بودم. رفیقم اومد کنارش. اونم مثل من جامونده بود و دیر فهمیده بود ساعت اومدن شهید تغییر کرده. ثانیه‎ای به تابوت خیره شد. به خودش اومد. تابوت رو لمس کرد و بوسید و زیرلب زمزمه می‎کرد. خواستم دستمو بالا ببرم و لمس کنم تابوتو. نمی‎تونستم. تلاش کردم برم سمت تابوت، نمی‎تونستم. خودمو لایق لمس نمی‎دیدم. صدای مسئولین و راننده آمبولانس توی گوشم اکو میشد «لطفا برید کنار. باید زودتر بریم. مراسم بعدی دیر میشه.» رفیقم هنوز کنار تابوت بود. رفتم عقب. هنوز مات بودم. دورشهید خالی شد، در آمبولانس بسته شد و شروع به حرکت کرد. رفت. من دیدم که رفت. حتی لمسش هم نکردم و رفت.
از درخارج شد. بغض داشت خفم می‎کرد. هق‎هق اطرافیانم توی سرم میپیچید. توی ذهنم خودمو توی آغوشی پرت کردم و زار زدم. زار زدم و زار زدم. دستامو توی جیبم فرو بردم. قلبم بی‎امان می‎تپید. سریع برگشتم به راهرو. از بین ارتشی هایی که برای اجرای (از این شیپورزدنا، چی بهشون میگن؟) و مسئولینی که برای یادواره دعوت شده بودن، رد شدم. سوار آسانسور شدم.  سه نفر دیگه هم وارد شدن. خیره بودم به در. مات و مبهوت. اینقدر شوکه بودم که انگار جلوم قتل رخ داده بود. رسیدیم طبقه بالا. پیاده شدم. خودمو به منطقه امنم رسوندم. با دستای لرزونم ظرف سرمه‎ای رو باز کردم. قرص هارو درآوردم و با آبی که از دوروز پیش مونده بود، سرکشیدم. روی زمین نشستم و پتوی نارنجیمو دور خودم پیچیدم. هنوز باورم نشده بود. سعی کردم خودمو آروم کنم.  سعی کردم ذهنم رو خاموش کنم و به حدخوندنم ادامه بدم. -مصرف قرص‎ها داره بالا میره و این داره می‎ترسونتم.- چک نویسمو برداشتم و نوشتم: «من؟ بغض کرده و روبرگردونده، درحال که از شدت -نمی‎دونم باید چیکار کنم و من هنوز برای این لحظه آماده نبودم- درحال سکته زدن بود.»
و بارها زیرلب تکرار کردم و نوشتم باورم نمیشه. قرص‎ها هنوز اثر نکرده بودن. دستام می‎لرزیدن. به راه‎حل همیشگیم رو اوردم. فرار و پاک کردن صورت مسئله. رمانی که چندروز پیش از میزکتاب مدرسه امانت گرفته بودم رو برداشتم. نمیدونستم حتی موضوعش چیه. همین که یه رمانه و این مدل فرار همیشه برای من جواب داده بود و تمام زندگیم وقتی نمیدونستم باید چیکار کنم و توی شرایط پراسترسی بودم رمان میخوندم و وارد جهان دیگه‎ای میشدم. اسمش کرشمه خسروانی بود. بالشت و پتوی نارنجیمو برداشتم و زیرمیز رفتم. منطقه امن و عزیزم. دراز کشیدم و شروع کردم به خوندن. نمیدونم زمان چطور گذشت. صفحه 90 بودم، رفیقم اومد و حالمو پرسید. گفتم موقع ناهار بیدارم کنه. با ناباوری پرسید مطمئنی؟ از الان تا ناهار خیلی وقته ها! سرتکون دادم. پتو رو روی سرم کشیدم. به اندازه کافی منو نمیشناخت. 
تنها آغوشی که توی زندگیم -بغض های سنگین و فروخوردم که راه نفس کشیدنمو سد میکنن- رو توی خودش حل کرده بود، خواب های عمیق و طولانی بود. 
چندساعت بعد با سروصدای بچه‎ها بیدارشدم. صورتم از اشک خیس بود. بغضی که توی بیداری اجازه سرباز کردن بهش نداده بودم، آغوشی برای رهاشدن نداشت؛ توی خواب آغوشی برای باز کردن پیدا کرده بود و ترکیده بود. دست به صورتم کشیدم، سریع بلندشدم برم ناهار که وقتم و بیشتر از این از دست ندم. توی راه هرکدوم از رفیقام دیدنم بغلم کردن و با نگرانی حالمو پرسیدن. فکر کنم شبیه مادرمرده ها شده بودم.1


اگه نخوندید سپاس نزنید.
.
.
.
 سپاس شده توسط
#73
امشب نتایج اعلام میشه اگه هنوز رأی ندادید عجله کنید 49-2
 سپاس شده توسط
#74
خداقوت میگم به همه عزیزان 49-2
نوشته ها عالی بودن Khansariha (69)
و حالا 
میرسیم به بخش اعلام برنده مسابقه   Confetti


برنده این مسابقه...
کسی نیست 
جز 
          آررررمین خان   Khansariha (46)
             با کسب ۷۰ امتیاز  2uge4p4

نفر دوم مسابقه
کسی که تونسته56 امتیاز رو مال خودش کنه 49-2
اون کسی نیست 
جز 
       خانم silent scream Confetti

نفر سوم مسابقه 49-2
چی؟ 
عه 39
از اتاق فرمان اشاره میکنن نفرات سوم مسابقه
به طور مشترک 
            آقای تاج و خانم عارفه 2uge4p4
         با کسب۵۴ امتیاز 317

تبریک میگم به برنده مسابقه
آقا آرمین 
و تشکر میکنم از همه شرکت کننده های عزیز
و همینطور دوستانی که توی رأی گیری شرکت کردن 
بودنتون توی مسابقه 
و شرکتتون توی رأی گیری خیلی ارزشمنده 
تا مسابقات دیگر
بدرود  103
#75
سلام

تبریک به خودم  4chsmu1 و تبریک به همه نویسندگان کانونی که تو این مسابقه شرکت کردن و تلاش‌شون رو انجام دادن.   Confetti

خانم سایلنت اسکریم اگر وقت داشتن و یک متن اختصاصی برای این مسابقه می‌نوشتن کاپ این مسابقه رو بالای سر می‌بردن. ماشاءالله بهشون.  49-2
و
باید بگم متن‌های خانم عارفه و داداش تاج هم با اینکه کوتاه بود اما برای من خیلی جذاب بود. ماشاءالله بهشون.  49-2

کارما جان خیلی ممنون بابت وقتی که به این مسابقه اختصاص دادی و زحماتی که کشیدی. خیر ببینی داداش.  Khansariha (18)
جکی چان:
萨拉姆如一个巴拉姆萨拉萨拉姆如姆如何拉明

 سپاس شده توسط


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان