ساناز دختر کوچولوي زيبا و باهوش پنج ساله اي بود . يک روز که همراه مادرش براي خريد به مغازه رفته بود، چشمش به يک گردن بند مرواريد بدلي افتاد که قيمتش 12000 تومان بود،چقدر دلش اون گردنبند رو مي خواست . پس پيش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که اون گردن بند رو براش بخره.
مادرش گفت : خب! اين گردنبند قشنگيه، اما قيمتش زياده،ولي بهت ميگم که چکار مي شه کرد! من اين گردنبند رو برات مي خرم اما شرط داره : " وقتي رسيديم خونه، ليست يک سري از کارها که مي توني انجامشون بدي رو بهت مي دم و با انجام اون کارها مي توني پول گردن بندت رو بپردازي و البته مادر بزرگت هم براي تولدت بهت چند هزار تومان هديه مي ده و اين مي تونه کمکت کنه."
ساناز قبول کرد. او هر روز با جديت کارهايي که بهش محول شده بود رو انجام مي داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم براي تولدش بهش پول هديه مي ده.بزودي ساناز همه کارها رو انجام داد و تونست بهاي گردن بندش رو بپردازه.
واي که چقدر اون گردن بند رو دوست داشت.همه جا اونو به گردنش مي انداخت ؛ مهد کودک، رختخواب، وقتي با مادرش براي کاري بيرون مي رفت، تنها جايي که اون رو از گردنش باز ميکرد تو حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکنه رنگش خراب بشه!
ساناز ، پدر خيلي دوست داشتني داشت. هر شب که ساناز به رختخواب مي رفت، پدرش کنار تختش روي صندلي مخصوصش مي نشست و داستان دلخواه ساناز رو براش مي خوند. يک شب بعد از اينکه داستان تموم شد، پدرساناز گفت :
- ساناز ! تو منو دوست داري؟
- اوه، البته پدر! تو مي دوني که عاشقتم.
- پس اون گردن بند مرواريدت رو به من بده!
- نه پدر، اون رو نه! اما مي تونم رزي عروسک مورد علاقمو که سال پيش براي تولدم بهم هديه دادي بهت بدم، اون عروسک قشنگيه ، مي توني تو مهموني هاي چاي دعوتش کني، قبوله؟
- نه عزيزم، اشکالي نداره.
پدر گونه هاش رو بوسيد و نوازش کرد و گفت : "شب بخير کوچولوي من."
هفته بعد پدرش مجددا ً بعد از خوندن داستان ،از ساناز پرسيد:
- ساناز! تو منو دوست داري؟
اوه، البته پدر! تو مي دوني که عاشقتم.
- پس اون گردن بند مرواريدت رو به من بده!
- نه پدر، گردن بندم رو نه، اما مي تونم اسب کوچولو و صورتيم رو بهت بدم، اون موهاش خيلي نرمه و مي توني تو باغ باهاش گردش کني، قبوله؟
- نه عزيزم، باشه ، اشکالي نداره!
و دوباره گونه هاش رو بوسيد و گفت : "خدا حفظت کنه دختر کوچولوي من، خوابهاي خوب ببيني."
چند روز بعد ، وقتي پدر ساناز اومد تا براش داستان بخونه، ديد که ساناز روي تخت نشسته و لباش داره مي لرزه.
ساناز گفت : " پدر ، بيا اينجا." ، دستش رو به سمت پدرش برد، وقتي مشتش رو باز کرد گردن بندش اونجا بود و اون رو تو دست پدرش قل داد.
پدر با يک دستش اون گردن بند بدلي رو گرفته بود و با دست ديگه اش، از جيبش يه جعبه ي مخمل آبي بسيار زيبا رو درآورد. داخل جعبه، يک گردن بند زيبا و اصل مرواريد بود. پدرش در تمام اين مدت اونو نگه داشته بود.
او منتظر بود تا هر وقت ساناز از اون گردن بند بدلي صرف نظر کرد ، اونوقت اين گردن بند اصل و زيبا رو بهش هديه بده!
خب! اين مسأله دقيقا ً همون کاريه که خدا در مورد ما انجام مي ده. او منتظر مي مونه تا ما از چيزهاي بي ارزش که تو زندگي بهشون چسبيديم دست برداريم، تا اونوقت گنج واقعي اش رو به ما هديه بده.
به نظرت خدا مهربون نيست ؟!
خیلی مهربون !!!
يادمان باشد! اگر نخست از کمتر دست نکشيم، بيش تر و بزرگ تر نمي تواند داخل شود.