امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان ها و حکایات كوتاه و خواندنی

مردی به اصرار و الحاح از حضرت موسی(ع) زبان طیور و بهائم را می آموزد.یک روز از گفتگوی خروس خانه اش با سگ می فهمد که اسبش خواهد مرد.از این رو اسب را می فروشد تا از این زیان خلاصی یابد.روز دیگر


می شنود که استرش خواهد مرد،آن را هم می فروشد تا زیانش عائد دیگری گردد.بار دیگر خبر مرگ غلامش را می فهمد و آن را هم می فروشد و بالاخره از زبان خروس می شنود که این خواجه مال خود را از زیان نجات


داد در حالی که زیان مال باعث دفع زیان های بزرگ تر می شد و او اینک خود باعث مرگ خود شد.


مرد این را که می شنود آشفته و هراسناک می شود و خدمت موسی (ع)می شتابد و ماجرا را برای او می گوید.


موسی (ع) که از سرّ حالش خبر دار می شود می گوید: این دفعه دیگر برو خودت را بفروش تا از زیان رها شوی و سرانجام با تضرع و الحاح مرد دعا می کند تا ایمان وی از زیان نجات یابد و با ایمان از دنیا رود چرا که مرگ او را هیچ دعایی نمی تواند دفع کند.


سرّغیب آن را سزد آموختن......که ز گفتن لب تواند دوختن
در خور دریا نشد جز مرغ آب.....فهم کن والله اعلم باالصواب


مثنوی معنوی(دفتر سوم)
چه خوب یادم هست


عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:


وسیع باش،و تنها و سربه زیر و سخت.

53
مشاعره که میکنین، ثابت کنین میتونین بنویسین،لطفاً حکایات سعدی رو بخونید،بعضی جمله ها زندگیه آدمو دگرگون میکنه،حوصلتون سر رفت داستانم بخونید،با ادبا و شعرا حال کنید و فالتون و بخونید،متنهای عشقولی بخونیدوبنویسین،با خدای خودتون عاشقانه حرف بزنید!

جملات و متونی که از دکتر شریعتی میذارین صرفا با ذکر منبع لطفا!


[تصویر:  akmmowr4h0rrml1nl43w.png]
لالایی شب های تنهایی

زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند. پیرمرد همیشه از صدای خروپف همسرش شکایت داشت و پیرزن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش را به حساب بهانه گیری های او می گذاشت.

این بگومگوها همچنان ادامه داشت تا یک روز پیرمرید برای اینکه ثابت کند زنش آسایش او را مختل می کند
ضبط صوتی را آماده کرد و شبی همه سرو صدای خروپف گوشخراش همسرش را ضبط کرد.

پیرمرد صبح از خواب بیدار شد و شادمان از اینکه سند معتبری برای اثبات گفته هایش دارد به سراغ همسر پیرش رفت و او را صدا زد، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته بود!

از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرامش بخش شب های تنهایی او بود
!
[تصویر:  3603a504c71.png]

نوبهارم کن، نوبهارم
گارسُــن جهنم

۱۷ مین خاطره ارسالی******* به صفحه فیسبوک********

به همراه خانواده به یکی از رستوران های غرب تهران رفته بودیم.

با پدر به داخل مغازه رفتیم برای ثبت سفارش. چشم تان روز بد نبیند، از دو نفر خانمی که برای دریافت سفارش و گرفتن پول، پشت صندوق بودند، یکیشان به قدری بدحجاب بود که یک لحظه ترسیدم! به قول یکی از اقوام مثل گارسُن جهنم!

سفارش تمام شد و پدر از مغازه بیرون رفت. من ماندم با عذاب وجدانم و تلفن همراهم!

” چه کنیم چه نکنیم؟ این چه وضع حجاب است در مملکت اسلامی “

فکری به ذهنم رسید.

گشتی در منوی غذا زدم و شماره ای پیدا کردم که نوشته بود ” ارتباط مستقیم با مدیریت “

در گوشه ای به دور از جمعیت نشستم و صندلی ام را به حالت پشت به قسمت خرید قرار دادم و شروع کردم به شماره گرفتن

بعد از چهارمین سری، مدیر رستوران گوشی را جواب داد.

گفتم: رستوران فلان.

و بعد گفتم : جناب، این خانمی که پشت صندوق نشستن حجابشون اصلا درست نیست ( آماده بودم که اگر بگه: به شما ربطی نداره، بگم : حتما به اماکن یا صنف تون گزارش میدم )

اما گفت :

الان با دوربین بررسی میکنم.

از مدیر تشکر کردم و منتظر شدم که ببینم آخرش چی میشه.



شماره ۸۳۸ و من رفتم غذا را بگیرم. در عین ناباوری، اوضاع قبلی را ندیدم و حجاب آن خانم به مراتب بهتر شده بود. مثل اینکه مدیر به او تذکر داده بود…

مطمئنا اگر مستقیم به خود آن خانم میگفتم، یا قبول میکرد یا بد و بیراه میگفت که در هر دو حالت تاثیرش از این که به رئیسش گفتم، کمتر میشد. رئیس از ترس اماکن و آن خانم از ترس رئیسش. و این ترس موجب کم شدن فساد در ملأ عام میشه و خیلی هم هدف بزرگیه

غذای رستوران خیلی افتضاح بود اما کام من شیرین بود از این جریان
حضرت سلیمان و مورچه


روزی حضرت سلیمان(ع) در کنار دریا نشسته بود، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد. سلیمان(ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید. در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود، مورچه به داخل دهان او وارد شد، و قورباغه به درون آب رفت.
سلیمان(ع) مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود، آن مورچه از دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت. سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.

مورچه گفت: "ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند. خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند ار آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم. خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد. این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج میشوم."

سلیمان به مورچه گفت: وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای؟
مورچه گفت آری او می گوید:
ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن.
 
 




[تصویر:  8.gif][تصویر:  8.gif][تصویر:  8.gif]


استادى از شاگردانش پرسید:
چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟
شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم.
استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا... هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟
شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.

سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد. آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند.
سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است
استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود



[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif]~~...ko0ochak basho0o ASHEgh ke ESHGH midanad ayin b0zo0org kardanat [email=r@A]r@A[/email]**!!!...~~
   
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif] 
[تصویر:  ko4o_96670753446949498754.png]




مامان! یه سوال بپرسم؟

زن كتابچه سفید را بست. آن را روي ميز گذاشت : بپرس عزيزم .

- مامان خدا زرده ؟!!

زن سر جلو برد: چطور؟!

- آخه امروز نسرين سر كلاس مي گفت خدا زرده !


- خوب تو بهش چي گفتي؟

- خوب، من بهش گفتم خدا زرد نيست. سفيده !!!

مكثي كرد: مامان، خدا سفيده؟ مگه نه؟

زن، چشم بست و سعي كرد آنچه دخترش پرسيده بود در ذهن مجسم كند. اما، هجوم رنگ هاي مختلف به او اجازه نداد...

چشم باز كرد و گفت: نمي دونم دخترم. تو چطور فهميدي سفيده؟

دخترک چشم روی هم گذاشت. دستانش را در هم قلاب کرد و لبخند زنان گفت: آخه هر وقت تو سياهي به خدا فكر مي كنم، يه نقطه سفيد پيدا ميشه...

زن به چشمان بی فروغ و نابینای دخترک نگاه کرد و دوباره چشم بر هم نهاد و بی اختیار قطره ای اشک از.....گوشه چشمانش ...!!!


[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif]~~...ko0ochak basho0o ASHEgh ke ESHGH midanad ayin b0zo0org kardanat [email=r@A]r@A[/email]**!!!...~~
   
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif] 
[تصویر:  ko4o_96670753446949498754.png]





مرد بیکاری برای آبدارچی گری در شرکت مایکروسافت تقاضای کار داد. رئیس هیات مدیره با او مصاحبه کرد و نمونه کارش را پسندید.سرانجام به او گفت شما پذیرفته شده اید. آدرس ایمیل تان را بدهید تا فرم های استخدام را برای شما ارسال کنم.مرد جواب داد : متاسفانه من کامپیوتر شخصی و ایمیل ندارم.رئیس گفت امروزه کسی که ایمیل ندارد وجود خارجی ندارد و چنین کسی نیازی هم به شغل ندارد


مرد در کمال ناامیدی آنجا را ترک کرد. نمی دانست با ده دلاری که در جیب داشت چه کند.تصمیم گرفت یک جعبه گوجه فرنگی خریده دم در منازل مردم ان را بفروشد. او ظرف چند ساعت سرمایه اش را دوبرابر کرد . به زودی یک گاری خرید

.
اندکی بعد یک

کامیون


کوچک و چندی بعد هم ناوگان توزیع مواد غذایی خود را به راه انداخت

.

او دیگر مرد ثروتمند و معروفی شده بود. تصمیم گرفت بیمه عمر بگیرد. به یک نمایندگی بیمه رفت وسرویسی را انتخاب کرد. نماینده بیمه آدرس ایمیل او را خواست ولی مرد جواب داد ایمیل ندارم. نماینده بیمه با تعجب پرسید شما ایمیل ندارید ولی صاحب یکی از بزرگترین امپراتوریهای توزیع مواد غذایی در آمریکا هستید.
تصورش را بکنید اگر ایمیل داشتید چه می شدید؟

مرد گفت احتمالا آبدارچی شرکت مایکروسافت بودم . .

★  *  ★   اینقد تلاش میکنم تا یه عالمه ازینا بگیرم    ☆  ★  

خدایا چه بی حساب و کتاب میبخشی و ما چه دقیق تسبیح ذکرهایمان را میشماریم



[تصویر:  959266sk2bnp02of.png]
از استادی پرسیدﻧﺪ :ﺁﯾﺎ ﻗﻠﺒﯽ ﮐﻪ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﻋﺎﺷﻖ
ﺷﻮﺩ؟
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ : ﺑﻠﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ.
ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ :ﺁﯾﺎ ﺷﻤﺎ ﺗﺎﮐﻨﻮﻥ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﯾﺪ؟ ..
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ :ﺁﯾﺎ ﺷﻤﺎ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻥ
ﺩﺳﺖ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﯾﺪ؟؟؟؟؟؟
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif]~~...ko0ochak basho0o ASHEgh ke ESHGH midanad ayin b0zo0org kardanat [email=r@A]r@A[/email]**!!!...~~
   
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif] 
[تصویر:  ko4o_96670753446949498754.png]





سالها پیش که در بیمارستان کار میکردم ، دختری به بیماری عجیب و سختی دچار شده بود و تنها شانس زنده ماندنش انتقال کمی از خون خانواده اش به او بود .
دختر فقط یک برادر 5 ساله داشت که گروه خونی اش با وی یکی بود . دکتر بیمارستان با برادر دختر کوچک
...
صحبت کرد .
پسرک از دکتر پرسید : آیا در این صورت خواهرم زنده خواهد ماند؟
دکتر جواب داد : بله و پسرک قبول کرد .
پسرک را کنار تخت خواهرش خواباندیم و لوله های تزریق را به بدنش وصل کردیم ، پسرک به خواهرش نگاهی کرد و لبخندی زد و در حالی که خون از بدنش خارج می شد ، به دکتر گفت : آیا من به بهشت می روم؟
پسرک فکر کرده بود که قرار است تمام خون بدنش را به خواهرش بدهند!!!!!

[تصویر:  46174_292639524170367_1111174413_n.jpg]



[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif]~~...ko0ochak basho0o ASHEgh ke ESHGH midanad ayin b0zo0org kardanat [email=r@A]r@A[/email]**!!!...~~
   
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif] 
[تصویر:  ko4o_96670753446949498754.png]





پسرک و دخترک توی کافه نشسته بودن روی صندلی ای که شاید یک روز تو هم بشینی.کمی اونطرف تر پیرمرد نشسته بود روی صندلی ای که شاید تو هم یک روز بشینی.

پسرک و دخترک حرف می زدن و پیرمرد نگاهشون می کرد گاهی هم به تکه عکسی که توی دستش بود چشم می دوخت و بغض می کرد.

یک دفعه دختر بلند شد و رفت ولی پسرک همین طور سر جاش نشسته بود از رفتارشون مشخص بود که دیگه نمی خوان همدیگر رو ببینن.


پیرمرد در حالی که اشک می ریخت بلند شد به سمت پسر رفت دست روی شونه اش گذاشت عکس را نشانش داد.پسرک به چهره پیرمرد نگاهی تاسف بار کرد سپس به سمت دختر دوید.

یادش به خیر سالها پیش پیرمرد بازهم نشست روی همون صندلی ای که پسرک نشسته بود و تو هم شاید روزی بشینی.

تا عکس نشدید خوب باشید



[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif]~~...ko0ochak basho0o ASHEgh ke ESHGH midanad ayin b0zo0org kardanat [email=r@A]r@A[/email]**!!!...~~
   
[تصویر:  kitty-cat-smiley-027.gif] 
[تصویر:  ko4o_96670753446949498754.png]


داستان شما می توانید

پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی
پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم
پدر: اما دختر مورد نظر من ، دختر بیل گیتس است
پسر: آهان اگر اینطور است ، قبول است
.
.
.
پدر به نزد بیل گیتس می رود و می گوید:
پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم
بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند.
پدر: اما این مرد جوان قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است
بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است
.
.
.
بالاخره پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می رود
پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم
مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم!
پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است!
مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد
و معامله به این ترتیب انجام می شود
.
.
.
نتیجه اخلاقی: حتی اگر چیزی نداشته باشید باز هم می توانید
چیزهایی بدست آورید. اما باید روش مثبتی برگزینید.فقط بايد خواست و جذب كرد!!!!!!!!

برگرفته از این وبلاگ
بزرگمهر و دزدان


بزرگمهر وزیر خسرو انوشیروان یکی از شاهان قدیم بود. او عقیده داشت که هر کس صبح زود از خواب بیدار شود آدم موفقی خواهد شد. خودش هم همیشه پیش از طلوع آفتاب به سر کارش در کاخ انوشیروان می رفت و او را از خواب بیدار می کرد.انوشیروان که می خواست بیشتر بخوابد از این کار وزیرش ناراحت می شد.



یک روز انوشیروان نقشه ای کشید و به عده ای از نوکرانش دستور داد تا در سر راه بزرگمهر کمین کنند و بر سر او بریزند و هر چه دارد بدزدند. انوشیروان می خواست با این کارش نگذارد که بزرگمهر صبح زود به کاخ بیاید و او را بیدار کند و از آن به بعد هم جرات نکند صبح زود از خانه بیرون آید.

پس نو کر ها پیش از طلوع آفتاب بر سر راه بزرگمهر کمین کردند و همین که او به نزدیک آن ها رسید بر سرش ریختند و کیسه سکه ها و لباس های او را دزدیدند. بزرگمهر به خانه بر گشت و لباس دیگری پوشید و به کاخ انوشیروان رفت ، اما دیگر دیر شده بود و آفتاب طلوع کرده بود.

انوشیروان که علت دیر آمدن وزیرش را می دانست با تمسخر از او پرسید : چرا امروز دیر کردی؟!

بزرگمهر پاسخ داد:راهزنان برسرم ریختند و مرا غارت کردند و من ناچار به خانه برگشتم تا لباس دیگری بپوشم، این بود که دیر شد.

انوشیروان با همان لحن تمسخر آمیز گفت تو که می گفتی هر کس زود از خواب بلند شود موفق است، پس چرا امروز تو موفق نبودی؟!
بزرگمهر فوری پاسخ داد: برای این که دزدان زودتر از من از خواب بر خاسته بودند و موفق شدند اما چون من دیر تر ار آن ها بیدار شدم ناموفق ماندم.
یا عباس
حکایت می کنند که دو نفر بر سر قطعه ای زمین نزاع می کردند و هر یک می گفت: این زمین از آن من است.

نزد حضرت عیسی علیه السلام رفتند.


حضرت عیسی علیه السلام گفت: اما زمین چیز دیگری می گوید!


گفتند : چه می گوید ؟


گفت: می گوید هر دو از آن منند !
Khansariha (121) آثار هنری به دو دلیل ارزشمندند، اول اینکه توسط استادان به وجود آمده اند. دوم اینکه تعدادشان کم است .شما گنج پر ارزشی هستید، زیرا توسط بزرگترین استاد خلق شده اید و فقط یکی هستید. Khansariha (121)


استجابت دعا:
یک کشتی در یک سفر دریایی در میان طوفان در دریا شکست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات یابند و شنا کنان خود را به جزیره کوچکی برسانند.
دو نجات یافته هیچ چاره ای به جز دعا کردن و کمک خواستن از خدا نداشتند. چون هر کدامشان ادعا می کردند که به خدا نزدیک ترند و خدا دعایشان را زودتر استجاب می کند،
تصمیم گرفتند که جزیره را به ۲ قسمت تقسیم کنند و هر کدام در قسمت متعلق به خودش دست به دعا بر دارد تا ببینند کدام زود تر به خواسته هایش می رسد.
نخستین چیزی که هردو از خدا خواستند غذا بود. صبح روز بعد مرد اول میوه ای را بالای درختی در قسمت خودش دید و با آن گرسنگی اش را بر طرف کرد.
اما سرزمین مرد دوم هنوز خالی از هر گیاه و نعمتی بود. هفته بعد دو جزیره نشین احساس تنهایی کردند.مرد اول دست به دعا برداشت و از خدا طلب همسر کرد.
روز بعد کشتی دیگری شکست و غرق شد و تنها نجات یافته آن یک زن بود که به طرف بخشی که مرد اول قرار داشت شنا کرد. در سمت دیگر مرد دوم هنوز هیچ همراه و همدمی نداشت. بزودی مرد اول از خداوند طلب خانه، لباس و غذا بیشتری نمود. در روز بعد مثل اینکه جادو شده باشه همه چیزهایی که خواسته بود به او داده شد.
اما مرد دوم هنوز هیچ چیز نداشت. سرانجام مرد اول از خدا طلب یک کشتی نمود تا او و همسرش آن جزیره را ترک کنند. صبح روز بعد مرد یک کشتی که در قسمت او در کناره جزیره لنگر انداخته بود پیدا کرد. مرد با همسرش سوار کشتی شد و تصمیم گرفت جزیره را با مرد دوم که تنها ساکن آن جزیره دور افتاده بود ترک کند. با خودش فکر می کرد که دیگری شایسته دریافت نعمتهای الهی نیست چرا که هیچ کدام از درخواستهای او از طرف پروردگار پاسخ داده نشده بود.
هنگامی که کشتی آماده ترک جزیره بود مرد اول ندایی از آسمان شنید : چرا همراه خود را در جزیره ترک می کنی؟
” مرد اول پاسخ داد: نعمتها تنها برای خودم است چون که من تنها کسی بودم که برای آنها دعا و طلب کردم ، دعا های او مستجاب نشد و سزاوار هیچ کدام نیست آن صدا سرزنش کنان ادامه داد : تو اشتباه می کنی او تنها کسی بود که من دعاهایش را مستجاب کردم وگرنه تو هیچکدام از نعمتهای مرا دریافت نمی کردی مرد پرسید: به من بگو که او چه دعایی کرده که من باید بدهکارش باشم؟ او دعا کرد که همه دعاهای تو مستجاب شود.
Khansariha (121) آثار هنری به دو دلیل ارزشمندند، اول اینکه توسط استادان به وجود آمده اند. دوم اینکه تعدادشان کم است .شما گنج پر ارزشی هستید، زیرا توسط بزرگترین استاد خلق شده اید و فقط یکی هستید. Khansariha (121)


مقیم لندن بود ، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد.راننده بقیه پول را که بر می گرداند بیست پنس اضافه تر می دهد!
می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه ؟ آخرسر بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ... گذشت و به مقصد رسیدیم .
موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت : آقا از شما ممنونم. پرسیدم بابت چی ؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم ، اما هنوز کمی مردد بودم . وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم . با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید ، بیایم . فردا خدمت می رسیم! تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد . حالی شبیه غش به من دست داد .
من مشغول خودم بودم ، در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنس می فروختم !!!
[تصویر:  a7f963e5e050.gif]
‌‌‌‌
تاخودت کاری نکنی چیزی تغییر نمیکنه ..


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان