امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان ها و حکایات كوتاه و خواندنی

#76
---------------------------------------------------------------------------
لحظه موعود فرا رسيد ...

گرماي نگاهش تمام وجودم را در بر گرفت ...

از خجالت نتوانستم سرم را بالا بياورم (‌حتي براي يك لحظه) ...

آفتاب رفت ...

بدنم سرد شد ...

بر روي جنازه پارچه سفيدي انداختند .
-------------------------------------------------------------------------
#77
زمین خوردن نمازگزار


[تصویر:  1241288406_vesaleyar_120690.jpg]
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد! او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.

در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ به دست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.

مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد ابتدا با شنیدن این جواب جا خورد.

شیطان در ادامه توضیح می دهد: ((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید.

من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنا بر این، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.
سخنرانی دکتر علیرضا آزمندیان

از تجربه ی دیگران درس بگیر ، چون اینقدر عمر نمکنی که همه ی آنها را خود تجریه کنی .


#78
سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی میکرد که وزیری داشت.
وزیر همواره می گفت: هر اتفاقی که رخ میدهد به صلاح ماست.

روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید، وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ میدهد در جهت خیر و صلاح شماست !
پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد...
چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگلی رفتند. پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد،در حالی که پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سکونت قبیلهای رسیدکه مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی برای خدایانشان بودند،
زمانی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور کردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست!!!
آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بکشند،
اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد کشید : چگونه میتوانید این مرد را برای قربانی کردن انتخاب کنید در حالی که وی بدنی ناقص دارد، به انگشت او نگاه کنید !!!
به همین دلیل وی را قربانی نکردند و آزاد شد.
پادشاه که به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت:اکنون فهمیدم منظور تو از اینکه میگفتی هر چه رخ میدهد به صلاح شماست چه بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگیام نجات یابد اما در مورد تو چی؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟!!
وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمیبینید،اگر من به زندان نمیافتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب میکردند،
بنابراین میبینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود!!!

ایمان قوی داشته باشید و بدانید هر چه رخ میدهد خواست خداوند است .


تصمیمات خداوند از قدرت درک ما خارج است اما همیشه به سود ما می باشد .(( پائولوکوئیلو ))
یک روز زندگی

دو روز مانده به پایان جهان ، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است . تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود . پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد . داد زد و بد و بیراه گفت ، خدا سکوت کرد ، جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت ، خدا سکوت کرد ، به پر و پای فرشته و انسان پیچید ، خدا سکوت کرد ، کفر گفت و سجاده دور انداخت ، خدا سکوت کرد . دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد ، خدا سکوتش را شکست و گفت : عزیزم ، اما یکروز دیگر هم رفت ، تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی . تنها یکروز دیگر با قیست . بیا و لااقل این یکروز را زندگی کن .
لابه لای هق هقش گفت : اما با یکروز ! با یکروز چه کار می توان کرد؟!
خدا گفت:آن کس که لذت یکروز زیستن را تجربه کند ، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی یابد ، هزار سال هم به کارش نمی آید . و آن گاه سهم یکروز زندگی را در دستانش ریخت و گفت : حالا برو و زندگی کن .
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید . اما می ترسید حرکت کند ، می ترسید راه برود ، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد . قدری ایستاد ... بعد با خودش گفت : وقتی فردایی ندارم ، نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد . بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم ، آن وقت شروع به دویدن کرد زندگی را به سر و رویش پاشید . زندگی را نوشید ، زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود ، می تواند بال بزند ، می تواند پا روی خورشید بگذارد . می تواند...
او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد ، زمینی مالک نشد ، مقامی به دست نیاورد اما... او در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید ، روی چمن خوابید ، کفش دوزکی را تماشا کرد ، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آن هایی که نمی شناختندش سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد. او در همان یکروز آشتی کرد و خندید و سبک شد ، لذت برد و سرشار شد و بخشید ، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد .
او در همان یکروز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند : امروز او در گذشت ، کسی که هزار سال زیسته بود
سخنرانی دکتر علیرضا آزمندیان

از تجربه ی دیگران درس بگیر ، چون اینقدر عمر نمکنی که همه ی آنها را خود تجریه کنی .


#79
زنجير عشق


يک روز بعد از ظهر وقتي اسميت داشت از کار برميگشت خانه، سر راه زن مسني را ديد که ماشينش خراب شده و ترسان توي برف ايستاده بود .اون زن براي او دست تکان داد تا متوقف شود.
اسميت پياده شد و خودشو معرفي کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.
زن گفت صدها ماشين از جلوي من رد شدند ولي کسي نايستاد، اين واقعا لطف شماست .
وقتي که او لاستيک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد, زن پرسيد:" من چقدر بايد بپردازم؟"
و او به زن چنين گفت: " شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطي بوده ام.
و روزي يکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي¸بايد اين کار رو بکني.
نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!"
چند مايل جلوتر زن کافه کوچکي رو ديد و رفت تو تا چيزي بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولي نتونست
بي توجه از لبخند شيرين زن پيشخدمتي بگذره که مي بايست هشت ماهه باردار باشه و از خستگي روي پا بند نبود.
او داستان زندگي پيشخدمت رو نمي دانست¸واحتمالا هيچ گاه هم نخواهد فهميد.
وقتي که پيشخدمت رفت تا بقيه صد دلار شو بياره ، زن از در بيرون رفته بود ،
درحاليکه بر روي دستمال سفره يادداشتي رو باقي گذاشته بود.
وقتي پيشخدمت نوشته زن رو مي خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.
در يادداشت چنين نوشته بود:" شما هيچ بدهي به من نداريد.

من هم در اين چنين شرايطي بوده ام. و روزي يکنفر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي،بايد اين کار رو بکني.
نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!".
همان شب وقتي زن پيشخدمت از سرکار به خونه رفت در حاليکه به اون پول و يادداشت زن فکر ميکرد به شوهرش گفت :"دوستت دارم اسميت همه چيز داره درست ميشه
#80
آفرین ، زنجیر عشق هم نباید همیشه دست من باشه . همتونو دوست دارم بخداااااااااااااااا
سخنرانی دکتر علیرضا آزمندیان

از تجربه ی دیگران درس بگیر ، چون اینقدر عمر نمکنی که همه ی آنها را خود تجریه کنی .


#81
(1388 ارديبهشت 17، 13:15)Esteghamat نوشته است: آفرین ، زنجیر عشق هم نباید همیشه دست من باشه . همتونو دوست دارم بخداااااااااااااااا

[تصویر:  2mw55pc.gif]
دیری است که دعاهایمان »ندبه« شده است و هر صبح جمعه مشعل چشم های ما با زلال اشک روشن می شود. و من در کوچه های سرگردان »غیبت« تو را می جویم شاید مرا به میهمانی نگاهت بخوانی.
...«ღღ
کویر وجودم در انتظار باران ظهور توست
ღღ»...
[تصویر:  14a5beeb2cd5ff.gif]
#82
سلام بچه ها نوشته ي زير رو حتما بخونين :

(يكي از مبتلاياني كه به اين عادت شوم مداومت مي نمود رفته رفته ضعف شديدي در خود احساس كرد. بدن او رو به لاغري گذاشت. ساق پا و ران هاي او بطور محسوسي كم گوشت شد و كمر درد او را آزار مي داد و ادامه ي اين عمل منتهي به فلج عمومي بدن گرديدو پس از شش ماه بستري شدن بلاخره با وضع قابل ترحمي در آغوش "مرگ" فرو رفت.)

نوشته ي بالا كاملا مستند بوده از كتاب :
مشكلات جنسي جوانان ص 141
#83
آفرین بچه ها خیلی خوبه41 . همیشه داستان های آموزنده درس عبرتی برامون . Khansariha (56)
یا مهدی ادرکنی
#84
مأموري شب گردي مي كرد. ازخانه اي گذشت و صدايي از آن شنيد. مشكوك شد واز ديوار بالا رفت. مردي را در حال گناه ديد. گفت: اي دشمن خدا، آيا خيال كردي كه خدا تو را مي بخشايد در حالي كه تو گناهكاري؟
مرد گفت: اي مأمور اگر من يك گناه و خطا كردم، تو مسلماً سه گناه كردي.
1- خداوند مي فرمايد:
ولاتجسسوا (حجرات- 49)، تفتيش نكنيد و تو در اين مورد جاسوسي كردي.
2- و فرمود: و اتوا البيوت من ابوابها (بقره 189) خانه ها را از درهايشان وارد شويد وتو از ديوار بالا آمدي.
منبع: كيهان، شماره 18856
3- و فرمود: فاذا دخلتم بيوتاً فسلموا (نور- 61) هرگاه داخل خانه اي شديد، سلام كنيد و تو سلام نكردي.
آن گاه افزود: آيا ديگر گمان بد نمي كني اگر من از تو صرف نظر كنم؟
مأمور گفت: آري به خدا قسم، ديگر تكرار نمي كنم.
پس صاحب خانه گفت: برو كه من از تو گذشتم(1)
ــــــــــــــــــــ
1- ترجمه الغدير، ج11، ص 238
#85
یک روز دروغ به حقیقت گفت میای بریم دریا شنا کنیم؟
حقیقته ساده و زود باور پذیرفت.
آنها کنار دریا رفتند. حقیقت تا لباس هایش را در آورد دروغ آن ها را دزدید و فرار کرد.
از آن به بعد حقیقت عریان و زشت است, ولی دروغ در لباس حقیقت زیباست. .
در این بازار نامردی به دنبال چه می گردی؟ نمی یابی نشان هرگز تو از عشق و جوانمردی برو بگذر از این بازار ، از این مستی و طنازی اگر چون کوه هم باشی در این دنیا تو می بازی .
زندگی دفتری از
خاطره هاست ... یک نفر دردل شب، یک نفر دردل خاک... یک نفر همدم خوشبختی هاست یک نفر همسفر
سختی هاست، چشم تا باز کنیم عمرمان میگذرد... ما همه همسفریم .

فردي از پروردگار درخواست نمود تا به او بهشت و جهنم را نشان
دهد خداوند پذيرفت . او را وارد اتاقي نمود كه جمعي از مردم در

اطراف يك ديگ بزرگ غذا نشسته بودند . همه گرسنه،نا اميد و

در عذاب بودند. هركدام قاشقي داشت كه به ديگ ميرسيد ولي دسته

قاشقها بلند تر از بازوي آنها بود،بطوريكه نميتوانستند قاشق را به

دهانشان برسانند! عذاب انها وحشتناك بود.

آنگاه خداوند گفت : اكنون بهشت را به تو نشان ميدهم. او به اتاق

ديگري كه درست مانند اولی بود وارد شد. ديگ غذا ، جمعي از

مردم ، همان قاشقهاي دسته بلند . ولي در آنجا همه شاد و سير

بودند. آن مرد گفت : نمي فهمم ؟ چرا مردم در اينجا شادند در

حالي كه در اتاق ديگر بدبخت هستند ، با آنكه همه چيزشان يكسان

است ؟ خداوند تبسمي كرد و گفت: خيلي ساده است ، در اينجا

آنها ياد گرفته اند كه يكديگر را تغذيه كنند . هر كسي با قاشقش

غذا در دهان ديگري ميگذارد،

چون ايمان دارد كسي هست در دهانش غذايي بگذارد.
التماس دعا
يا حق
#86
دانشجويي پس از اينكه در درس منطق نمره
نياورد به استادش گفت: قربان، شما
واقعا چيزي در مورد موضوع اين درس مي
دانيد؟ استاد جواب داد: بله حتما. در
غير اينصورت نميتوانستم يك استاد باشم.
دانشجو ادامه داد: بسيار خوب، من مايلم
از شما يك سوال بپرسم ،اگر جواب صحيح
داديد من نمره ام را قبول ميكنم در غير
اينصورت از شما ميخواهم به من نمره كامل
اين درس را
بدهيد. استاد قبول كرد و
دانشجو پرسيد: آن چيست كه قانوني
است ولي
منطقي نيست، منطقي است ولي قانوني
نيست و نه
قانوني است و نه منطقي؟


استاد پس
از تاملي طولاني نتوانست جواب
بدهد و مجبور شد نمره كامل درس را
به آن دانشجو بدهد. بعد از مدتي استاد با
بهترين شاگردش تماس گرفت و همان سوال
را پرسيد. و شاگردش بلافاصله جواب داد:
قربان شما 63 سال داريد و با يك خانم 35
ساله ازدواج كرديد كه البته قانوني است
ولي منطقي نيست. همسر شما يك معشوقه 25
ساله دارد كه منطقي است ولي قانوني
نيست.واين حقيقت كه شما به معشوقه همسرتان
نمره كامل داديد در صورتيكه بايد آن درس
را رد ميشد نه قانوني است و نه منطقي !
دیری است که دعاهایمان »ندبه« شده است و هر صبح جمعه مشعل چشم های ما با زلال اشک روشن می شود. و من در کوچه های سرگردان »غیبت« تو را می جویم شاید مرا به میهمانی نگاهت بخوانی.
...«ღღ
کویر وجودم در انتظار باران ظهور توست
ღღ»...
[تصویر:  14a5beeb2cd5ff.gif]
#87
پسرک از پدر بزرگش پرسید :
- پدر بزرگ درباره چه می نویسی؟

پدربزرگ پاسخ داد :
درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی، تو هم مثل این مداد بشوی !


پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید :
- اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام !

پدر بزرگ گفت : بستگی داره چطور به آن نگاه کنی، در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری، برای تمام عمرت با دنیا به آرامش می رسی

صفت اول : می توانی کارهای بزرگ کنی، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند. اسم این دست خداست، او همیشه باید تو را در مسیر اراده اش حرکت دهد.

صفت دوم: باید گاهی از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیزتر می شود ( و اثری که از خود به جا می گذارد ظریف تر و باریک تر) پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی، چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی.

صفت سوم: مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه، از پاک کن استفاده کنیم. بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست، در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری، مهم است.

صفت چهارم: چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است.

و سر انجام پنجمین صفت مداد : همیشه اثری از خود به جا می گذارد. پس بدان هر کار در زندگی ات می کنی، ردی از تو به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کار می کنی، هشیار باشی و بدانی چه می کنی
دیری است که دعاهایمان »ندبه« شده است و هر صبح جمعه مشعل چشم های ما با زلال اشک روشن می شود. و من در کوچه های سرگردان »غیبت« تو را می جویم شاید مرا به میهمانی نگاهت بخوانی.
...«ღღ
کویر وجودم در انتظار باران ظهور توست
ღღ»...
[تصویر:  14a5beeb2cd5ff.gif]
#88
با سلام

يه داستان كوتاه جالب :

یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود . چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید.
او برروی یک صندلی دسته‌دارنشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.
در کنار او یک بسته بیسکوئیت بود و مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند.
وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.
پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد))
ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی‌داشت ، آن مرد هم همین کار را می‌کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنش نشان دهد.
وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: «حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟»
مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش را خورد.
این دیگه خیلی پرروئی می‌خواست!
او حسابی عصبانی شده بود.
در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!
خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.
آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد...
در صورتی که خودش آن موقع که فکر می‌کرد آن مرد دارد از بیسکوئیت‌هایش می‌خورد خیلی عصبانی شده بود. و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرت‌خواهی نبود.
- چهار چیز است که نمی‌توان آن‌ها را بازگرداند...
1 - سنگ ... پس از رها کردن!
2 - حرف ... پس از گفتن!
3 - موقعیت... پس از پایان یافتن!
4 - و زمان ... پس از گذشتن

يا حق !
وَ احـــفَــظـنِــی بِــرَحـــمَـــتِـــکَ یــا الله
#89
یک داستان بسیار عجيب !

اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد.

مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت: «ماشین من خراب شده.

آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟»

رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند

و حتی ماشین او را تعمیر کردند. شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد

صدای عجیبی شنید. صدای که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود.

صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند:

«ما نمی توانیم این را به تو بگوییم. چون تو یک راهب نیستی»

مرد با نا امیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.

چند سال بعد ماشین همان مرد باز هم در مقابل همان صومعه خراب شد.

راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت کردند، از وی پذیرایی کردند

و ماشینش را تعمیر کردند. آن شب بازهم او آن صدای مبهوت کننده عجیب را

که چند سال قبل شنیده بود، شنید.

صبح فردا پرسید که آن صدا چیست اما راهبان بازهم گفتند:

«ما نمی توانیم این را به تو بگوییم. چون تو یک راهب نیستی»

این بار مرد گفت «بسیار خوب، بسیار خوب، من حاضرم حتی زندگی ام را برای

دانستن آن فدا کنم. اگر تنها راهی که من می توانم پاسخ این سوال را بدانم

این است که راهب باشم، من حاضرم. بگویید چگونه می توانم راهب بشوم؟»

راهبان پاسخ دادند «تو باید به تمام نقاط کره زمین سفر کنی و به ما بگویی

چه تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همین طور باید تعداد دقیق

سنگ های روی زمین را به ما بگویی. وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی

تو یک راهب خواهی شد.»

مرد تصمیمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد.

مرد گفت:‌«من به تمام نقاط کرده زمین سفر کردم و عمر خودم را وقف کاری که

از من خواسته بودید کردم. تعداد برگ های گیاه دنیا 371,145,236,284,232 عدد است.

و 231,281,219,999,129,382 سنگ روی زمین وجود دارد»

راهبان پاسخ دادند: تبریک می گوییم. پاسخ های تو کاملا صحیح است.

اکنون تو یک راهب هستی. ما اکنون می توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم.»

رئیس راهب های صومعه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت:

«صدا از پشت آن در بود»

مرد دستگیره در را چرخاند ولی در قفل بود. مرد گفت: «ممکن است کلید این در را به من بدهید؟»

راهب ها کلید را به او دادند و او در را باز کرد.

پشت در چوبی یک در سنگی بود. مرد درخواست کرد تا کلید در سنگی را هم به او بدهند.

راهب ها کلید را به او دادند و او در سنگی را هم باز کرد. پشت در سنگی هم

دری از یاقوت سرخ قرار داشت. او بازهم درخواست کلید کرد.

پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت کبود قرار داشت.

و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز، نقره، یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت.

در نهایت رئیس راهب ها گفت: «این کلید آخرین در است». مرد که از در های بی پایان

خلاص شده بود قدری تسلی یافت. او قفل در را باز کرد. دستگیره را چرخاند و در را باز کرد.

وقتی پشت در را دید و متوجه شد که منبع صدا چه بوده است متحیر شد.

چیزی که او دید واقعا شگفت انگیز و باور نکردنی بود.
.
.
.
.

.
.
.
.
.
.
اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید، چون شما یک راهب نیستید 4fvfcja1317


به خاطر این داستان سرکاری از همه شما معذرت میخوام

خود من هم بار اول که این رو خوندم سر کار رفتم !!!!!!!!!!!!
#90
با سلام

کلبه کوچک

تنها بازمانده یک کشتی شکسته ، توسط جریان آب به جزیره ای دور افتاده برده شد ، او با بیقراری به درگاه خداوند دعا می کرد تا اورا نجات بخشد ، او ساعت ها به اقیانوس چشم می دوخت ، تا شاید نشانی از کمک بیاید اما هیچ چیز به چشم نمی آمد .

سرآخر نا امید شد و تصمیم گرفت کلبه ای کوچک بسازد تا از خود و وسایل اندکش بهتر محافظت نماید. روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت ، خانه را در آتش یافت ، دود به آسمان رفته بود ، بدترین چیز ممکن رخ داده بود.

او عصبانی و اندوهگین فریاد زد: " خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی ؟ "

صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می شد از خواب برخاست ، آن

کشتی می آمد تا او را نجات دهد .

مرد از نجات دهندگان پرسید : " چطور متوجه شدید که من اینجا هستم ؟ "

آنها در جواب گفتند : " ما علامت دودی را که فرستادی ، دیدیم . "

آسان می توان دلسرد شد ، هنگامی که بنظر می رسد کارها به خوبی پیش نمی روند ، اما نباید امیدمان را از دست دهیم زیرا خدا در کار زندگی ماست ، حتی در میان رنج و درد .

دفعه آینده که کلبه شما در حال سوختن بود به یاد آورید که آن شاید علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند .

در پناه خدا !
وَ احـــفَــظـنِــی بِــرَحـــمَـــتِـــکَ یــا الله


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان