1388 اسفند 3، 8:08
ویرایش شده
به نام خدایی که همه ی بنده هاش رو دوست داره
سلام به همه
این داستانی که میخوام بگم دنباله داره-کلش رو برای خیلی ها فرستادم اما خوب ترجیح دادم بزارم تا همه استفاده کنن
پس در هر شماره - شماره ی پست قبلیش که میشه قسمت قبلی رو میزارم که اگه از وسطاش اومدین گیج نشین که کجا اولشه
در پناه خدا شاد شاد شاد باشید.
قسمت اول :
باغبان الهی
نام كتاب: باغبان الهي
با الهام از تمثيل باغبان از ايليا " ميم"
مولف: پريا ( شباب حسامي)- اميررضا الماسيان
نشر: ياهو سال
آغاز
مرد باغبان با حسرت به باغ ويرانهاش نگاه كرد وبا خود فكر كرد شايد اين آخرين باري باشد كه باغ را ميبيند. او ديگر طاقت ماندن بيشتر و ديدن زندگي رو به ويراني اش را نداشت. چرا اين طور شده بود؟ چرا ميبايست او چنين سرنوشتي داشته باشد؟ چه اشتباهي انجام داده بود كه مكافات آن از كف رفتن كل زندگياش باشد؟ اصلاً آيا او مقصر بود يا اين جبر زمان و زندگي بود؟
اين سوالات مدام در ذهنش تكرار ميشد و پاسخي پيدا نميكرد. شايد هم واقعاً به دنبال جواب نبود بلكه اين تنها عكس العملي بود كه ميتوانست داشته باشد. وقايع آنقدر با سرعت پيش آمده بودند كه او هنوز فهم درستي از آنها نداشت.
اكنون باغبان در حال ترك خانه و باغش كه به ويرانهاي تبديل شده بود، سابقهي مبهم آن وقايع را براي چندمين بار در روزهاي اخير، با خود مرور مي كرد.
روزگاري او باغبان خوشبختي بود. باغي داشت كه به واسطهي رسيدگي و توجه او، سرشار از نعمتها و زيباييها بود. باغي مشجر با درختاني مملو از ميوههاي رنگارنگ كه طعمهاي گوناگوني داشتند؛ گلهايي با رايحهي مست كننده و نهري روان با آبي زلال و هميشه گوارا.
غير از درختان و گياهان، پرندگان آوازخوان، پروانهها، سنجابها، زنبورهاي عسل، زنجرهها و كرمهاي شبتاب، از ديگر ساكنان اين باغ بهشتگون بودند.
همه چيز در اين باغ در اوج زيبايي، تعادل و هماهنگي بود. رنگها، بوها، صداها، آوازها و زندگي...
باغبان نه تنها صاحب اين باغ، بلكه عاشق آن بود. اين باغ و درختانش براي او نفس زندگي و حيات بودند.
آن وقتها او روزش را با مشاهده تلالو انوار آفتاب كه از ميان برگهاي درختان به چشم ميآمدند آغاز ميكرد و با رسيدگي به باغ ادامه ميداد. آب دادن درختان، كندن علف هاي هرز، تقويت و نرم نگه داشتن زمين، جلوگيري از نفوذ آفتها و پيشروي آنها، كاشتن دانههاي جديد، چيدن ميوهها و... كاركردن در باغ فقط حرفه او نبود بلكه زندگياش و حتي تفريحش هم بود.
او در طول روز چندبار در اطراف باغ قدم ميزد و به همهي گياهان سركشي ميكرد و در اين پياده رويها از رايحه گلها و شكوفههاي درختان سرمست ميشد. گاهي به آواي نشاط آور پرندگان گوناگون گوش ميكرد و گاهي غرق تماشاي بازيهايشان ميشد.
باغ درختان زياد و گوناگوني داشت كه هر كدام ويژگي اعجابآوري داشتند. برخي از آنها در تمام فصلهاي سال ميوه داشتند و برخي ديگر درختاني بودند كه هر سال ميوهاي با طعم و خاصيتي جديد ميدادند؛ همچنين درختان ديگري كه داراي شيره و عصارهاي نيروزا و نشاطآور بودند.
اكثر شبها باغبان زير آسمان و در محوطهاي كم درخت، آتشي روشن ميكرد و به صداهاي شبانهي باغ گوش ميداد كه برايش آرامش دهندهترين نجواهاي جهان بود. اين آواها تركيبي بود از صداي نسيم شبانه كه در ميان برگ درختان ميپيچيد و زمزمه آب رواني كه گويي شبها نرمتر و آرامتر از زمين ميجوشيد و جريان داشت. گاهي صداي زنجرهها يا آواي شباهنگي به اين تركيب اضافه ميشد.
او شبها با گوش سپردن به اين آوازها و با استشمام عطر گل ها به خواب ميرفت و شيرينترين روياهايي را ميديد كه كسي ميتواند تصورش را بكند.
تنها نقطهي تاريك زندگي باغبان، وجود يك دشمن مكار بود. اين دشمن، جادوگري بود كه چشم ديدن سرسبزي و رونق باغ و خوشبختي او را نداشت و هميشه سعي ميكرد به هر نحوي كه شده به آن باغ صدمه بزند، اما هر بار شكست ميخورد. اين جادوگر كه در سحرهاي شيطاني و مخرب تبحر زيادي داشت، پس از بارها شكست، روزي براي از بين بردن باغ و نابودي باغبان، كه آرزويش بود، نقشهاي شوم و مكارانه طرح كرد.
همه چيز از آن روزي شروع شد كه باغبان، مرد ناشناسي را در حوالي باغ خود ملاقات كرد. ...
ادامه داستان در قسمت بعد(انشاا... فردا)
خوشا باران و وصف بی مثالش