با انرژی باشید
روشنائی جان، علاوه بر حفظ تندرستی مستلزم برخورداری از انرژی بسیار است. سطح انرژی پائین میتواند به مشکلاتی نظیر ناکامی و کلافگی و ملال و رخوت و بیحالی و افسردگی و احساس بیهودگی بینجامد. هر یک از این مشکلات بهتنهائی کافی است تا مانع پیشرفت معنوی شود.
بکوشید اوضاع و شرایط یا افرادی را که انرژی وجودتان را میمکند بشناسید و کنار بگذارید. به مآخذ سر و صدا ـ مثلاً رادیو و تلویزیون و پخش صوت و ویدئو و ترافیک و گردهمائیهای پرازدحام ـ بنگرید. این صداها و سایر صداهائی را که مخل سکوت و آرامش است از زندگیتان حذف کنید، تا ببینید چگونه سطح انرژیتان ناگهان بالا میرود.
آیا احساس میکنید وقتی بعضی از افراد شما را ترک میکنند، احساس بیقراری و عدم تعادل میکنید؟ شاید در ظاهر، شخصی که با او وقت میگذرانید کاملاً خوشایند بهنظر برسد. ولی وقتی میرود بهنحوی احساس فرسودگی میکنید. طوریکه انگار نیروی وجودتان را نیز همراه خود برده است. تا حد امکان، از اینگونه افراد بپرهیزید.
اگر به خود اجازه بدهید که بیش از اندازه خسته و فرسوده یا گرسنه بشوید یا زیاد در معرض نور آفتاب یا باد قرار بگیرید، انرژی وجودتان از بین میرود. همچنین از این در و آن در گفتن و گپ زدنهای غیرضروری و مشاجرات و ستیزههای شخصی و این به اصطلاح گزارشهای خبری، جملگی از مکندههای انرژی بهشمار میروند.
گاه میبینید بدون هیچ دلیل خاص، کاملاً انرژی خود را از دست دادهاید. در چنین مواقعی توجه کنید که به چه کار یا چه گفتار یا چه اندیشهئی سرگرم بودهاید، یا چه خورده و چه آشامیدهاید؛ تا بتوانید تا حد امکان نه تنها آنچه را که بهطور نامحسوس نیز نیروی وجودتان را میمکد، از زندگیتان حذف کنید.
روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکدهای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند و او را بدینگونه سیر نمایند...
بعد از ۷۰ سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت:امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد. طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه بت پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد، بت پرست ۳ قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد.
سگ نگهبان خانه بت پرست بهدنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت...
مرد عابد یک قرص نان را جلویاو انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد، سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت، مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد.
مرد عابد با عصبانیت قرص سومرا نیز جلوی او انداخت و گفت : ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟
سگ به سخن آمد و گفت: من بیحیا نیستم، من سالهای سال سگ در خانه مردی هستم، شبهابی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم...
تو بی حیایی، تو که عمریخدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک بت پرست آمدی و طلب نان کردی...مرد با شنیدن این سخنان منقلب شد و به عبادتگاه خویش بازگشت و توبه کرد...
[ltr] [/ltr]
[ltr] [/ltr]
[ltr] [/ltr]
[ltr] [/ltr]
[ltr]پسری جوان از شهری دور به دهکدهشیوانا آمد و به محض ورود به دهکده بلافاصله سراغ مدرسه شیوانا را گرفت و نزد او رفت و مقابلش روی زمین مودبانه نشست و گفت: «از راهی دور به دنبال یافتن جوابی چندین ماه است که راه می روم و همه گفته اند که جواب من نزد شماست! تو که در این دیار استاد بزرگی هستی برایم بگو چگونه می توانم تغییری بزرگ در سرنوشتم ایجاد کنم که فقر و نداری و سرنوشت تلخ والدینم نصیبم نشود!؟»[/ltr]
[ltr] [/ltr]
[ltr]شیوانا نگاهی به تن خسته و رنجورجوان انداخت و با تبسم گفت: «جوابت را زمانی خواهم داد که آرام بگیری و گرد و خاک جاده را از تن خود پاک کنی. برو استراحت کن و فردا صبح زود نزد من آی!»[/ltr]
[ltr]
روز بعد شیوانا پسر جوان را از خواب بیدار کرد و همراه چند تن ازشاگردانش به سوی رودخانه ای بزرگ در چند فرسنگی دهکده به راه افتاد. نزدیک رودخانه که رسیدند شیوانا خطاب به پسر جوان و شاگردانش گفت: «تکلیف امروز شما این است! از این رودخانه عبور کنید و از آن سوی رودخانه تکه ای کوچک از سنگ های سیاه کنار صخره برایم باورید. حرکت کنید!»[/ltr]
[ltr]
پسر جوان مات و مبهوت به شاگردان شیوانا خیره ماند و دید که هرکدام از آنها برای رفتن به آن سوی رودخانه یک روش را انتخاب کردند. بعضی خود را بی پروا به آب زدند و شنا کنان و به سختی خود را به آن سوی رودخانه رساندند. بعضی با همکاری یکدیگر با چوب های درختان اطراف رودخانه کلک کوچکی درست کردند و خود را به جریان آب رودخانه سپردند تا از آن سوی رودخانه سر در آورند. بعضی از گروه جدا شدند تا در بالادست در محلی که عرض رودخانه کمتر بود از آن عبور کنند.[/ltr]
[ltr]
پسر جوان به سوی شیوانا برگشت و گفت: «این دیگر چه تکلیف مسخره ایاست!؟ اگر واقعا لازم است بچه ها آن سمت رودخانه بروند، خوب برای این کار پلی بسازید و به بچه ها بگویید از آن پل عبور کنند و بروند آن سمت برایتان سنگ بیاورند!؟»[/ltr]
[ltr]
شیوانا تبسمی کرد و گفت: «نکته همین جاست! خودت باید پل خودت رابسازی! روی این رودخانه دهها پل است. این جا که ما ایستاده ایم پلی نیست! اما تکلیف امروز برای این است که یاد بگیری در زندگی باید برای عبور از رودخانه های خروشان سر راهت بیشتر مواقع مجبور می شوی خودت پل خودت را بسازی و روی آن قدم بزنی! تو این همه راه آمدی تا جواب سوالی را پیدا کنی و من اکنون می گویم که جواب تو همین یک جمله است: اگر می خواهی چون بقیه گرفتار جریان خروشان رودخانه های سر راهت نشوی، دچار فقر و فلاکت نشوی و زندگی سعادتمندی پیدا کنی، باید یک بار برای همیشه به خودت بگویی که از این به بعد پل های زندگی خودم را خودم خواهم ساخت و بلافاصله از جا برخیزی و به طور دایم و مستمر و در هر لحظه در حال ساختن پلی برای قدم گذاشتن روی آن و عبور از رودخانه باشی. منتظر دیگران ماندن دردی از تو دوا نمی کند. پل من به درد تو نمی خورد! پل خودت را باید خودت بسازی!»[/ltr]