امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان ها و حکایات كوتاه و خواندنی

یک ﻭﻫﺎﺑﯽ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﺑﻘﯿﻊ ﺑﻪ آقای قرائتی ﮔﻔﺖ

ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﯾﺎ ﺣﺴﻦ ﯾﺎ ﺯﯾﻦ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻣﯽ ﺯﻧﯿﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺧﺎﮎ ﻫﺴﺘﻨﺪ؟

آن ﻭﻫﺎﺑﯽ که ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺷﯿﻌﻪ ﺭﺍ ﺑﺸﮑﻨد؛ ﯾﮏ ﻗﻠﻢ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﮔﻔﺖ ﺑﺒﯿﻦ ﺍﯾﻦ ﻗﻠﻤﻪ،

ﺁﯼ ﺷﯿﻌﻪ‌ﻫﺎ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﻗﻠﻢ ﺭﻭ ‌ﻣﯿ‌‌‌‌ﻨﺪﺍﺯﻡ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺷﻤﺎ ﻣﯿﮕﯿﺪ ۴ ﺗﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ،

ﺍﯼ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﻦ ﻗﻠﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻩ؛ ﻧﺪﺍﺩ! ﺍﯼ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﯾﻦ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ؛ ﺍﻣﺎﻡ ﺑﺎﻗﺮ؛

ﺍﻣﺎﻡ ﺻﺎﺩﻕ؛ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺯﻫﺮﺍ؛ ﻗﻠﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻩ؛ ﻧﺪﺍﺩ! ﻭﻗﺘﯽ ﺍﯾﻨﺎ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻦ ﯾﮏ ﻗﻠﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻥ

ﭘﺲ ﭼﻄﻮﺭ ﺷﻤﺎ ﻣﺘﻮﺳﻞ ﻣﯿ‌‌‌ﺸﯿﺪ؟ ﺍﯾﻨﺎ ﻣﺮﺩﻥ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﭻ ﻗﺪﺭﺗﯽ ﻧﺪﺍﺭﻥ،

ﯾﮏ ﻗﻠﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻧﺪﺍﺩﻥ.آقای قرائتی ﻫﻢ ﮔﻔﺖ ﺧﺐ ﻗﻠﻢ ﺭﻭ ﺣﺎﻻ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻩ

وﻗﻠﻢ ﺭﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﺯﻣﯿﻦ و گفت: ﯾﺎلا، ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻗﻠﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺑﺪﻩ! و اتفاقی نیفتاد.

بعد به وهابی گفت: ﺩﯾﺪﯼ ﺧﺪﺍ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺩ،

پس با منطق شما ﺧﺪﺍ ﻫﻢ ﻣﺮﺩﻩ! ﻣﮕﻪ ﻫﺮﮐﺲ ﺯﻧﺪﻩ ﻫﺴﺖﺑﺎﯾﺪ ﻧﻮﮐﺮ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻪ؟!
پادشاهی را وزیری عاقل بود از وزارت دست برداشت
پادشاه از دگر وزیران پرسید وزیر عاقل کجاست؟
گفتند از وزات دست برداشته و به عبادت خدامشغول شده است
پادشاه نزد وزیر رفت و از او پرسید از من چه خطا دیده ای که وزارت را ترک کرده ای؟

گفت از پنج سبب:

اول: آنکه تو نشسته می‌بودی و من به حضور تو ایستاده می‌ماندم اکنون بندگی خدایی می‌کنم که مرا دروقت نماز حکم به نشستن می‌کند...

دوم: آنکه طعام می‌خوردی و من نگاه می‌کردم اکنون رزاقی پیدا کرده‌ام که اونمی خورد و مرا می‌خوارند...

سوم: آنکه توخواب می‌کردی و من پاسبانی می‌کردم اکنون خدای چنان است که هرگز نمی‌خوابد و مرا پاسبانی می‌کند...

چهارم: آنکه می‌ترسیدم اگر تو بمیری مرا از دشمنان آسیب برسد اکنون خدای من چنان است که هرگز نخواهد مرد و مرا از دشمنان آسیب نخواهد رسید...

پنجم: آنکه می‌ترسیدم اگر گناهی از من سرزند عفو نکنی، اکنون خدای من چنان رحیم است که هر روز صد گناه می‌کنم و اومی بخشاید .
 زندگی ات را با اراده خودت تغییر بده


 هر روز یه قدم

 هر چند کوچک

 به سمت آرزو هات بردار ...


علی بن ابی طالب ، از طرف پيغمبر اكرم ، مأمور شد به بازار برود و پيراهنی برای پيغمبر بخرد . رفت و پيراهنی به دوازده در هم خريد و آورد.

رسول اكرم پرسيد :

«اين را به چه مبلغ خريدی ؟»

-به دوازده درهم.

-اين را چندان دوست ندارم ، پيراهنی ارزانتر از اين می‏خواهم ، آيا فروشنده حاضر است پس بگيرد ؟

-نمی دانم يا رسول الله.

-برو ببين حاضر می‏شود پس بگيرد ؟

علی پيراهن را با خود برداشت و به بازار برگشت . به فروشنده فرمود :

-پيغمبر خدا ، پيراهنی ارزانتر از اين می‏خواهد ، آيا حاضری پول ما را بدهی و اين پيراهن را پس بگيری؟

فروشنده قبول كرد و علی پول را گرفت و نزد پيغمبر آورد . آنگاه رسول‏ اكرم و علی با هم به طرف بازار راه افتادند،در بين راه چشم پيغمبر به‏ كنيزكی افتاد كه گريه می‏كرد . پيغمبر نزديك رفت و از كنيزك پرسيد :

«چرا گريه می‏كنی ؟»

-اهل خانه به من چهار درهم دادند و مرا برای خريد به بازار فرستادند ، نمی‏دانم چطور شد پولها گم شد . اكنون جرئت نمی‏كنم به خانه‏ برگردم.

رسول اكرم چهار درهم از آن دوازده درهم را به كنيزك داد و فرمود :

-هر چه می‏خواستی بخری ، بخر ، و به خانه برگرد.

وسپس خودش به طرف‏ بازار رفت و جامه‏ای به چهار درهم خريد و پوشيد . در مراجعت برهنه‏ای را ديد ، جامه را از تن كند و به او داد .

دو مرتبه‏ به بازار رفت و جامه‏ای ديگر به چهار درهم خريد و پوشيد و به طرف خانه راه افتاد . در بين راه باز همان كنيزك را ديد كه حيران و نگران و اندوهناك نشسته‏ است ، فرمود :

- چرا به خانه نرفتی ؟

- يا رسول الله خيلی دير شده می‏ترسم مرا بزنند كه چرا اين قدر دير كردی .

- بيا با هم برويم ، خانه تان را به من نشان بده ، من وساطت می‏كنم‏ كه مزاحم تو نشوند.

رسول اكرم به اتفاق كنيزك راه افتاد . همينكه به پشت در خانه رسيدندكنيزك گفت :

همين خانه است.

رسول اكرم از پشت در با آواز بلندگفت :

«ای اهل خانه سلام عليكم.»

جوابی شنيده نشد . بار دوم سلام كرد ، جوابی نيامد . سومين بار سلام كرد، جواب دادند .

السلام عليك يا رسول الله و رحمه الله و بركاته.

- چرا اول جواب نداديد ؟ آيا آواز مرا نمی‏شنيديد ؟

-چرا همان اول شنيديم و تشخيص داديم كه شمائيد .

- پس علت تأخير چه بود ؟

- يا رسول الله خوشمان می‏آمد سلام شما را مكرر بشنويم ، سلام شما برای‏ خانه ما فيض و بركت و سلامت است .

- اين كنيزك شما دير كرده ، من اينجا آمدم از شما خواهش كنم او رامؤاخذه نكنيد .

- يا رسول الله به خاطر مقدم گرامی شما ، اين كنيز از همين ساعت‏ آزاد است .

پيامبر گفت :

«خدا را شكر ، چه دوازده درهم پر بركتی بود ، دوبرهنه را پوشانيد و يك برده را آزاد كرد»

«داستان راستان»
پادشاهی نجاری را محکوم به مرگ کرد.
                                                                                                                  وقتی او باخبرشد آن شب نتوانست بخوابد.


همسرش گفت :
ای نجار
"مانند هرشب بخواب...پروردگارت یگانه است و درهای( گشایش ) بسیار "


کلام همسرش آرامشی بردلش ایجاد کرد و چشمانش سنگین شدوخوابید..


بیدارنشد تاوقتی که صدای درتوسط سربازان را شنید...
چهره اش دگرگون شد و با ناامیدی، پشیمانی وافسوس به همسرش نگاه کردکه....دریغاباورت کردم "


بادست لرزان در را باز کرد ودستانش را جلوبرد تا سربازان زنجیرکنند.


دو سرباز باتعجب گفتند :
پادشاه مرده و از تو می خواهیم تابوتی برایش بسازی


چهره نجار برقی زد و نگاهی از روی عذرخواهی به همسرش انداخت


همسرش لبخندی زد و گفت:


ای نجار...
"مانند هرشب آرام بخواب...زیرا پروردگار یکتا هست و درهای (گشایش )بسیارند "




فکر زیادی بنده را خسته می کند
درحالی که خداوند تبارک وتعالی مالک وتدبیر کننده کارهاست....




کسی که به جایگاهش افتخار می کند ، فرعون را به یاد بیاورد...


وکسی که به مالش افتخار می کند ، قارون را به یاد بیاورد...


وکسی که به نسبش افتخار می کند ، ابا لهب را به یاد بیاورد...


عزت وسربلندی فقط متعلق به خداوند سبحان است !..


اگر از راز( نهفته در )سرنوشت آگاهی داشتیم تمام بدبختیها و مصیبت ها برایمان آسان می شد.
روزی یه زوج میانسال, بیست و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن میگرفتند. اونها در شهر
مشهور شده بودندبه خاطر اینکه در طول 25 شال حتی کوچکترین اختلافی باهم نداشتند.
تو این مراسم سر دبیر های روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علتمشهور بودنشان(راز خوشبختی)
را بهمند.شوهر روزهای ماه عسل رو بیاد میاره و میگه : بعد از ازدواجبرای ماه عسل به شمال رفتیم .
اونجا برای اسب سواری هر دو, دوتا اسب مختلف انتخاب کردیم . اسبی کهمن انتخاب کرده بودم خوب بود
ولی اسب همسرم به نظر یکم سرکش بود. سر راهمون اسبه ناگهان پرید و همسرمرو از زین انداخت.
همسرم خودش را جمع وجور کرد و به پشت اسب زد و گفت این بار اولت هست.
بعد یه مدت دوباره همان اتفاق افتاد. این بار همسرم نگاهی با آرامش بهاسب کرد و گفت : ابن بار 
دومت هست ...
و بعد سوار اسب شد و راه افتادیم . وقتی که اسب برای سومین بار همسرمرا انداخت همسرم 
با آرامش تفنگش را از کیف درآورد و با آرامش شلیک کرد و اون اسب روکشت.
سر همسرم داد کشیدم و گفتم : چکار کردی روانی ؟ دیوانه شدی ؟ حیوانبیچاره رو چرا کشتی؟؟؟
همسرمیه نگاهی به من کرد و گفت : این بار اولت هست317
[تصویر:  8937.jpg][تصویر:  05_blue.png]
شکسپیر میگه اگه یه روز فرزندی داشته باشم ، 


بیشتر از هر اسباب بازی دیگه ای براش بادکنک می 


خرم بازی با بادکنک خیلی چیزا رو به بچه یاد میده .
بهش یاد میده که باید بزرگ باشه اما سبک ، تا 


بتونه بالاتر بره . بهش یاد میده که چیزای دوست 


داشتنی می تونن توی یه لحظه ، حتی بدون هیچ 


دلیلی و بدون هیچ مقصری از بین برن ، پس نباید 


زیاد بهشون وابسته بشه و مهم تر از همه بهش یاد 


میده که وقتی چیزی رو دوست داره نباید اونقدر 


بهش نزدیک بشه و بهش فشار بیاره که راه نفس 


کشیدنش رو ببنده ، چون ممکنه برای همیشه از دستش بده .
نمیدونم جای این پست اینجا هست یا نه

تلاش
گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک میشد و برمی گشت !
پرسیدند : چه می کنی ؟
پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم …
گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد !
گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم اما آن هنگامی که خداوند از من می پرسد : “زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی ؟” پاسخ میدهم : هر آنچه از من برمی آمد !
[تصویر:  u0o_%D9%BE%D8%A7%DA%A9%D8%A7%D9%86_%D9%8...D9%842.jpg]
[img=0x0]http://www.ktark.com/05_blue.png[/img]
فرزنــد علامه امینــی می فرمودن :


پس از گذشت چهار سال از فوت پــدر ،


در شب جمعه‌ای قبــل از اذان صبــح، پــدرم را در خواب دیــدم ،


او بسیــار شاداب و خرسنــد بــود، جلو رفتــم و پس از سلام
و دست بوسی گفتــم :


آقا جان ! در آنجا که اقامت داریــد، کدام یــک از اعمالتــان


موجب نجات شما شد؟ کتاب الغدیــر ، یا سایــر تألیفات شما ،


یا تأسیس بنیــاد و کتابخانــه امیرالمؤمنیــن علیه السلام ؟


او اندک تأملی کــرد و سپــس فرمود :


فقط زیــارت اباعبــدالله الحسیــن علیه السلام !


عرض کردم: شما می‌دانیــد اکنون روابط ایــران و عراق تیــره شده


و راه کربــلا بستــه است ، برای زیــارت، چه کنیم ؟
فرمود :


در مجالس و محافلی که جهت عزاداری امـام


حسیــن برپــا می‌شود، شرکت کنیــد تا ثواب زیارت 


امـام حسیــن علیه السلام را
بــه شما بدهنــد.
ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﺳﻘﺮﺍﻁ ﺭﺍ ﻣﺤﺎﮐﻤﻪ ﮐﻨﻨﺪ ﺍﺯ ﻭﯼ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺁﺭﺯﻭﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ
ﺩﻝ ﺩﺍﺭﯼ ﭼﯿﺴﺖ؟
ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ ...
ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﻻﺗﺮﯾﻦ ﻣﮑﺎﻥ ﺁﺗﻦ ﺻﻌﻮﺩ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ
ﺑﻠﻨﺪ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﮕﻮﯾﻢ ...
ﺍﯼ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ، ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﺹ ﻭ ﻭﻟﻊ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻭ ﻋﺰﯾﺰﺗﺮﯾﻦ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ
ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﻤﻊ ﺛﺮﻭﺕ ﻭ ﺳﯿﻢ ﻭ ﻃﻼ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﺍﻧﯿﺪ، ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺁﻧﮕﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﺩﺭ
ﺗﻌﻠﯿﻢ ﻭ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﺍﻃﻔﺎﻟﺘﺎﻥ ﮐﻪ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﺷﺪ ﺛﺮﻭﺕ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺎﻗﯽ
ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ، ﻫﻤﺖ ﻧﻤﯽ ﮔﻤﺎﺭﯾﺪ؟
مراقب سنگريزه ها باشيد
روزی حکیمی در میان کشتزارها قدم می‌زد که با مرد جوان غمگینی روبه‌رو شد. حکیم گفت: «حیف است در چنین روز زیبایی غمگین باشی.» مرد جوان نگاهی به دور و اطراف خود انداخت و پاسخ داد: «حیف است!؟ من که متوجه منظورتان نمی‌شوم!» گرچه چشمان او مناظر طبیعت را می‌دید اما به قدری فکرش پریشان بود که آنچه را که باید، دریافت نمی‌کرد. حکیم با شور و شعف اطراف را می‌نگریست و به گردش خود ادامه می‌داد و درحالی‌که به سوی برکه می‌رفت از مرد جوان دعوت کرد تا او را همراهی کند.
به کنار برکه رسیدند، برکه آرام بود. گویی آن را با درختان چنار و برگ‌های سبز و درخشانش قاب کرده بودند. صدای چهچههٔ پرندگان از لابه لای شاخه های درختان در آن محیط آرام و ساکت، موسیقی دلنوازی می‌نواخت. حکیم در حالی که زمین مجاور خود را با نوازش پاک می‌کرد از جوان دعوت کرد که بنشیند.
سپس رو به جوان کرد و گفت : «خواهش می‌کنم یک سنگ کوچک بردار و آن را در برکه بینداز.» مرد جوان سنگریزه ای برداشت و با تمام قوا آن را درون آب پرتاب کرد. حکیم گفت: «بگو چه می‌بینی؟» مرد جوان گفت : «من آب موج‌دار را می‌بینم.» حکیم پرسید: «این امواج از کجا آمده‌اند؟» جوان گفت: «از سنگریزه ای که من در برکه انداختم.» حکیم گفت: «پس خواهش می‌کنم دستت را در آب فرو کن و حلقه های موج را متوقف کن.» مرد جوان دستش را نزدیک حلقه ای برد و در آب فرو کرد. این کار او باعث شد حلقه های جدید و بزرگ‌تری به وجود آید. گیج شده بود. چرا اوضاع بدتر شد؟ از طرفی متوجه منظور حکیم نمی‌شد.

حکیم پرسید: «آیا توانستی حلقه های موج را متوقف کنی؟» جوان گفت: «نه! با این کارم فقط حلقه های بیشتر و بزرگ تری تولید کردم.» حکیم پرسید : «اگر از ابتدا سنگریزه را متوقف می‌کردی چه!؟».
حکیم گفت: «از این پس در زندگی‌ات مواظب سنگریزه‌های بسیار کوچک اشتباهاتت باش که قبل از افتادن آن‌ها در دریای وجودت مانع آن‌ها شوی. هیچ وقت سعی نکن زمان و انرژی‌ات را برای بازگرداندن گذشته و جبران اشتباهاتت هدر دهی.».

نکته مهم داستان:
آثار اشتباهات با توجه به بزرگی و کوچکی آن‌ها بعد از گذشت مدتی طولانی و یا کوتاه محو و ناپدید می‌شوند. همان طور که اگر منتظر بمانی حلقه های موج هم از بین خواهند رفت. اما اگر مراقب اشتباهات بعدی‌ات نباشی، همیشه دریای وجودت پر از موج و تشویش خواهد بود. بهتر است قبل از انجام هر عملی با فکر و تدبیر عواقب آن را بسنجی و سپس عمل کنی. بعد از حادثه‌ای بیهوده دست و پا زدن فقط اوضاع را بدتر می‌کند.
گاهی بهترین عمل، بی عملی است.

داستان برگرفته از كتاب  بازيگر زندگي باشيم نه بازيچه آن
راهكار الهي ترك

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم

أَلَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ ﴿١﴾ وَوَضَعْنَا عَنْکَ وِزْرَکَ ﴿٢﴾ الَّذِی أَنْقَضَ ظَهْرَکَ ﴿٣﴾ وَرَفَعْنَا لَکَ ذِکْرَکَ ﴿٤﴾ فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا ﴿٥﴾
 إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا ﴿٦﴾ فَإِذَا فَرَغْتَ فَانْصَبْ ﴿٧﴾ وَإِلَى رَبِّکَ فَارْغَبْ ﴿٨﴾


چرخه:
پس چون فراغت يافتي،[در طاعت] بكوش(٧) و با اشتياق بسوي پروردگارت روي آور(٨) -->آيا كار را بر تو راحت نكرديم؟(١-٢-٣-٤-٥-٦)

-->چون نفس را مشغول نكني،وي تورا به بازي ميگيرد<--
--->كار را بر نفست سخت گردان<---
(تو دهني به نفس با نه گفتن به تمايلات حتي حلال)
[تصویر:  05_blue.png]
دختر کوچک به مهمان گفت:میخوای عروسکهامو ببینی؟
مهمان با مهربانی جواب داد:بله.
دخترک دوید و همه ی عروسکهاشو آورد،بعضی از اونا خیلی بانمک بودن
دربین اونا
یک عروسک باربی هم بود.
مهمان از دخترک پرسید:کدومشونو بیشتر از همه دوست داری؟
... و پیش خودش فکر کرد:حتما” باربی.
اما خیلی تعجب کرد وقتی که دید
دخترک به عروسک تکه پاره ای که یک دست هم
نداشت اشاره کرد و گفت:اینو بیشتر از همه دوست دارم.
مهمان با کنجکاوی
پرسید:این که زیاد خوشگل نیست!
دخترک جواب داد:
آخه اگه منم دوستش نداشته
باشم دیگه هیشکی نیست که باهاش بازی کنه و دوستش داشته باشه ،


اونوقت دلش میشکنه ...

در کاخ سلطان محمود، سر دو نبشش، هر نبشش یک گدا نشسته بود، یک گدا متملق و چاپلوس، یگدا هم ساکت، خوب طبیعتاً درآمدش هم کمتر بود…
می گفت؛ کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه!
...
ادامه..
راهكار الهي ترك

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم

أَلَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ ﴿١﴾ وَوَضَعْنَا عَنْکَ وِزْرَکَ ﴿٢﴾ الَّذِی أَنْقَضَ ظَهْرَکَ ﴿٣﴾ وَرَفَعْنَا لَکَ ذِکْرَکَ ﴿٤﴾ فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا ﴿٥﴾
 إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا ﴿٦﴾ فَإِذَا فَرَغْتَ فَانْصَبْ ﴿٧﴾ وَإِلَى رَبِّکَ فَارْغَبْ ﴿٨﴾


چرخه:
پس چون فراغت يافتي،[در طاعت] بكوش(٧) و با اشتياق بسوي پروردگارت روي آور(٨) -->آيا كار را بر تو راحت نكرديم؟(١-٢-٣-٤-٥-٦)

-->چون نفس را مشغول نكني،وي تورا به بازي ميگيرد<--
--->كار را بر نفست سخت گردان<---
(تو دهني به نفس با نه گفتن به تمايلات حتي حلال)
[تصویر:  05_blue.png]
[rtl]شخصی همراه خانواده اش با کشتی مسافرت می نمود . در وسط دریا کشتی گرفتار توفان و امواج سهمگین شد و شکست و تمام سرنشینان آن غرق شدند مگر زن آن شخص که محکم به تخته پاره ای چسبیده و به ساحل رسید .[/rtl]
[rtl]در آنجا جوان راهزن و فاسقی که از هیچ گناهی فروگذار نمی کرد، زندگی می نمود . وقتی که چشمش به آن زن افتاد، خوشحال شد و به طرفش رفت و پرسید تو از جنّی یا انس؟ گفت : من انسانم . جوان فاسق به آن زن نزدیک شد و همین که خواست دست خیانت به سوی آن زن دراز کند ...[/rtl]
[rtl]دید آن زن مضطرب شده و می لرزد ، پرسید: چرا مضطربی؟ آن زن اشاره به آسمان کرد و گفت : از خدایم می ترسم ، پرسید : هرگز گرفتار این گونه گناه شده ای؟ گفت : نه، به عزّت خدا سوگند که هرگز این گناه را مرتکب نشده ام ، گفت: تو هرگز چنین کاری نکرده ای، چنین از خدا می ترسی و حال آن که به اختیار تو نیست و تو را به جبر به این کار وا می دارم ! پس من اولایم به ترسیدن و سزاوارم به خائف بودن، پس برخاست و از عمل خود پشیمان شد و به درگاه الهی توبه نمود .[/rtl]
[rtl]او آن زن را رها نموده و به سوی خانه خود روان شد . در بین راه به راهبی برخورد و با او همسفر گردید ؛ وقتی که مقداری راه رفتند، هوا بسیار گرم شد و نور خورشید آنها را اذیت نمود.[/rtl]
[rtl]راهب به آن جوان گفت: دعا کن که خدا ابری بفرستد تا بر ما سایه افکند، جوان گفت: من در پیشگاه خدا خجلم، زیرا علاوه بر آن که حسنه ای ندارم ، بلکه غرق گناهم . راهب گفت من دعا می کنم و تو هم آمین بگو ، چنین گردند، بعد از مدت کمی، ابری بر سر ایشان پیدا شد و سایه افکند .[/rtl]
[rtl]مقداری از راه با هم بودند تا بر سر دوراهی رسیدند و با هم وداع نمودند، جوان به راهی رفت و راهب به راه دیگر روان شد، ناگهان راهب متوجّه شد که، بر بالای سر جوان سایه افکنده است ، فوری خودش را به آن جوان رساند و گفت: تو از من بهتری، زیرا که دعای من با آمین شما مستجاب شد، بگو چه کرده ای که مستحق این کرامت شده ای ؟[/rtl]
[rtl]جوان قضیه خود را نقل کرد، راهب گفت: چون از خوف خدا، ترک معصیت او کردی، خدا گناهان گذشته تو را آمرزیده است، سعی کن که بعد از این خوب باشی .[/rtl]
[rtl]خداونـدا پشیمانم پشیمـان        کجــا رو آورم از زخم عصـیان[/rtl]
[rtl]سیاهیهای دل زارم نموده         بکن رحمی بر ای زار پریشان[/rtl]
[rtl]یاعلی[/rtl]


[rtl]http://alame-erfan.mihanblog.com/post/14
[/rtl]
Khansariha (121) آثار هنری به دو دلیل ارزشمندند، اول اینکه توسط استادان به وجود آمده اند. دوم اینکه تعدادشان کم است .شما گنج پر ارزشی هستید، زیرا توسط بزرگترین استاد خلق شده اید و فقط یکی هستید. Khansariha (121)


پرداخت هزينه در آخرت

پیرمرد ثروتمندی در بستر مرگ بود. تمام زندگی او بر محور پول چرخیده بود و حالا که عمرش به پایان می‌رسید با خود فکر کرد، بد نیست در آن دنیا چند روبلی در دست داشته باشد. بنابراین از پسران خود خواست که یک کیسه روبل در تابوتش قرار دهند. فرزندانش هم این درخواست او را برآورده کردند. وقتی به آن دنیا رسید، میزی بزرگ دید که انواع نوشیدنی‌ها و خوردنی‌ها مانند کوپۀ درجه یک قطار روی آن چیده شده بود. با خوشحالی به کیسۀ پول خود نگاه کرد و به میز نزدیک شد …

هر چیز که در آنجا بود،‌ فقط یک کوپک قیمت داشت. از رولت خوشمزه تا ماهی‌های ساردین تازه. مرد با خود فکر کرد: «چه ارزان. اینجا همه چیز بسیار ارزان است.» بعد می‌خواست یک بشقاب پر از غذاهای عالی سفارش دهد. هنگامی که مرد پشت پیشخوان از او پرسید آیا پول دارد، یک سکۀ پنج روبلی را بالا گرفت. ولی مرد با ترشرویی گفت: «متأسفم! ما در اینجا فقط کوپک قبول می‌کنیم!» همان طور که می‌توان پیش‌بینی کرد،‌ مرد ثروتمند در این بین بسیار گرسنه و تشنه شده بود.

پس به خواب پسرانش رفت و به آنها دستور داد جای روبل، مقدار کوپک در گور او قرار دهند. همین اتفاق هم افتاد. مرد با خوشحالی به سوی پیشخوان رفت، اما وقتی می‌خواست یک مشت کوپک به فروشنده بدهد، وی خندان و در عین حال با قاطعیت گفت: «این طور که متوجه می‌شوم، شما آن پایین چیز زیادی یاد نگرفته‌اید. ما در اینجا کوپک‌هایی را قبول نمی‌کنیم که درآمد شما بوده است، بلکه فقط کوپک‌هایی را می‌پذیریم که شما هدیه کرده‌اید.»”
خداکه فقط متعلق به آدمهای خوب نیست.
خدا،خدای آدمهای خلافکارهم هست؛
فی الواقع؛ خداوند:
اِند لطافت،
اِند بخشش،
اِند بیخیال شدن،
اِند چشم پوشی،
و اِند رفاقت است!



[img=0x0]http://upload7.ir/uploads//e2a72accdf826b5b0dd982e270eacf86fa33222d.jpg[/img]
[تصویر:  128fs318181.gif]مسابقه كنترل نگاه و ذهن128fs318181                                                                                                                                                                   53 قرار عاشقي 53
موافقت مرد

تعدادي مرد در رخت کن يک باشگاه گلف هستند،موبايل يکي از آنها زنگ مي زند،مردي گوشي را بر ميدارد و روي اسپيکر مي گذارد و شروع به صحبت مي کند،همه ساکت مي شوند و به گفتگوي او با طرف مقابل گوش مي دهند.
مرد: بله بفرماييد.
زن: سلام عزيزم باشگاه هستي؟
مرد: سلام بله باشگاه هستم.
زن: من الان توي فروشگاهم يک کت چرمي خيلي شيک ديدم فقط هزار دلاره ميشه بخرم؟
مرد: آره اگه خيلي خوشت اومده بخر.
زن: مي دوني از کنار نمايشگاه ماشين هم که رد مي شدم ديدم اون مرسدس بنزي که خيلي دوست داشتم رو واسه فروش آوردن خيلي دلم ميخواد يکي از اون ها رو داشته باشم.
مرد: چنده؟
زن: شصت هزار دلار.
مرد: باشه اما با اين قيمتي که داره بايد مطمئن بشي که همه چيزش رو به راهه.
زن: آخ مرسي يه چيز ديگه هم مونده اون خونه اي که پارسال ازش خوشم ميومد رو هم واسه فروش گذاشتن 950000 دلاره.
مرد: خوب برو بگو 900000 تا اگه ميتوني بخرش.
زن: باشه بعدا مي بينمت خيلي دوستت دارم.
مرد: خداحافظ
مرد گوشي را قطع مي کند مرد هاي ديگر با تعجب مات و مبهوت به او خيره مي شوند.
بعد مرد مي پرسد: اين گوشي مال کيه؟؟؟
خداکه فقط متعلق به آدمهای خوب نیست.
خدا،خدای آدمهای خلافکارهم هست؛
فی الواقع؛ خداوند:
اِند لطافت،
اِند بخشش،
اِند بیخیال شدن،
اِند چشم پوشی،
و اِند رفاقت است!



[img=0x0]http://upload7.ir/uploads//e2a72accdf826b5b0dd982e270eacf86fa33222d.jpg[/img]
[تصویر:  128fs318181.gif]مسابقه كنترل نگاه و ذهن128fs318181                                                                                                                                                                   53 قرار عاشقي 53
وَاسْتَعينُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاة [بقره 43]

كمك بگيريد از صبر و نماز

خداوندكه خالق ما است و از اسرار درون ما آگاه، مي داند در مشكلات ،ما بايد چه كنيم ؛ مي فرمايد از صبر و  نماز كمك بگيريد

داستانك:

ابوعلى سينا، حكيم ايرانى ، كه باعث افتخار مشرق زمين است ، در اين باره نيز چنين گفته است :

هرگاه در مسئله اى از مسائل ، به مشكلى برخورد مى كردم و در حل آن حيران مى شدم ، وضو مى گرفتم و به مسجد جامع شهر مى رفتم ،
 دو ركعت نماز به جا مى آوردم و از خالق بى همتاى دانا و توانا استمداد مى كردم ، پس ‍ از نماز و بيرون آمدن از مسجد به نحوى به من الهام
مى شد و آن مشكل به آسانى برايم حل مى گرديد.


همچنين درباره ملا صداراى شيرازى ، آن عارف و فيلسوف اسلامى (صاحب اسفار) گفته شده است : زمانى كه ايشان در كهك قم مشغول مطالعه
و نوشتن فلسفه بود اگر مشكل و معمايى برايش پيش مى آمد فورا به شهر مقدس قم حركت كرده و در حرم حضرت معصومه عليها السلام بعد از
 زيارت آن بانو، دو ركعت نماز مى خواند و به واسطه آن ، مشكل خود را حل مى كرد و همان نماز كليد حل مشكل او مى شد.
[منبع: سجاده عشق ؛ نوشته نعمت الله صالحي حاجي آبادي ؛ بخش هفتم]



شوخي :

اما بعضي ازمردم در مشكلات مي گويند : استعينوا بالموسيقي و السيگار

در مشكلات به جاي آنكه از نماز و صبر كمك بگيرند از موسيقي و سيگار و ... براي آرامش و ديگر مسايل كمك مي گيرند!



کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان