امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان ها و حکایات كوتاه و خواندنی

بسم الله الرّحمن الرّحیم


پسرک گفت : " گاهی اوقات قاشق از دستم می افتد . "
پیرمرد گفت : " من هم همینطور . "
پسرک آرام نجوا کرد : " من شلوارم را خیس می کنم . "
پیرمرد خندید و گفت : " من هم همینطور "
پسرک گفت : " من خیلی گریه می کنم ."
پیرمرد سری تکان داد و گفت : " من هم همینطور . "
اما بدتر از همه این است که... پسرک ادامه داد:آدم بزرگ ها به من توجه نمی کنند .
بعد پسرک گرمای دست چروکیده ای را حس کرد . " می فهمم چه حسی داری . . . می فهمم . "

داستانکی از شل سیلور استاین

فَوَعِزَّتِكَ مَا أَجِدُ لِذُنُوبِی سِوَاكَ غَافِراً وَ لاَ أَرَى لِكَسْرِی غَیْرَكَ جَابِراً

به عزتت سوگند براى گناهانم جز تو آمرزنده اى نيابم و براى شکستگيم جز تو شکسته بندى نبينم
(بخشی از مناجات التّائبین مناجات خمس عشره)
سلام لاکی جون
نظر سنجی نمیخواد که همون فونت و رنگی که گذاشتی خوبه4fvfcja
آخه اگه همه داستانک ها یک رنگ و یک فونت باشه شاید کسل کننده بشه
پس هرکس به سلیقه خودش انتخاب بکنه
و قطعا همش هم خوب و زیباست

----------------

یه نکته اینکه سعی کنید داستانک ها از یک پاراگراف بیشتر نشه
باید خیلی کوتاه باشه چیزی بین 20 تا 1000 کلمه
53
53
ای طلیعه هشتم!
 من آمدم تا دلم را بر ضریح تو حلقه زنم و به دور کعبه عشق تو طواف دهم.
آمدم تا اشک چشمانم را دخیل سقا خانهات کنم.
آمدم تا از کبوتران حرمت گردم تا به هر صبح به دور گنبد طلائیت به پرواز درآیم
 مولایم! ای طبیب دردمندان!
53
(1390 شهريور 24، 17:49)تولد40 نوشته است: یه نکته اینکه سعی کنید داستانک ها از یک پاراگراف بیشتر نشه
باید خیلی کوتاه باشه چیزی بین 20 تا 1000 کلمه
53
و در صفحه ی اوّل تو قوانین گفته شده که :

(1390 مرداد 31، 20:18)Amirhossein18 نوشته است:
بسم الله الرّحمن الرّحیم

3.داستانک هایی که تو این تاپیک قرار داده میشن باید زیر 150 کلمه باشن (هرچی کمتر بهتر)

این تاپیک فقط جای داستانکه یعنی داستان کوتاه کوتاه . برای داستان های کوتاه و داستان های بلند تر باید ترجیحا از تاپیک داستان های کوتاه و خواندنی و یا تاپیک های دیگه ای که مخصوص داستان هستن استفاده کنین .


ممنون53

لاکی لوک جان لطفا اون داستانتو تو همون تاپیکی که گفتم بذار
این جا فقط جای داتانک های کوتاهه

فَوَعِزَّتِكَ مَا أَجِدُ لِذُنُوبِی سِوَاكَ غَافِراً وَ لاَ أَرَى لِكَسْرِی غَیْرَكَ جَابِراً

به عزتت سوگند براى گناهانم جز تو آمرزنده اى نيابم و براى شکستگيم جز تو شکسته بندى نبينم
(بخشی از مناجات التّائبین مناجات خمس عشره)
به نام خدا

از بچگی شنیده بود که تو عصبانیت به گربه میگه توله سگ، به سگ میگه کره خر، به آدم میگه توله جن!


وقتی خوند گندم از گندم بروید جو ز جو فکر کرد اون اشتباه میکنه!

اما وقتی فهمید “بَلْ هُمْ أَضَلُّ”!* ...دید که بیرط نمیگفته!
*(الفرقان-44)

در پناه خدا..
یاعلی.
[تصویر:  07c49977111e42a28fd6.jpg]

سلام

این بخشی از آیه "أَمْ تَحْسَبُ أَنَّ أَكْثَرَهُمْ يَسْمَعُونَ أَوْ يَعْقِلُونَ إِنْ هُمْ إِلَّا كَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبِيلًا" هست..
ترجمه: یا گمان دارى كه بيشترشان می‏ شنوند يا می انديشند آنان جز مانند ستوران نيستند بلكه گمراه‏ترند.

یاعلی.
[تصویر:  07c49977111e42a28fd6.jpg]

اون روز بوسیله نامزد دوستش زنگ زده بود به تنها عشق زندگیش
دوستاش داشتند از دور نگاه می کردند، بعد که تماسش تموم شد ، به یکی از دوستاش گفت بچه ها رو جمع کن تو بوفه که می خواهم شیرینی بدهم

بچه ها همه با خوشحالی جمع شده بودند ،تو بوفه چای و کیک خرید و بین بچه ها تقسیم کرد،

وقتی بچه ها شیطونی هاشون تموم شد ، گفتند خوب به سلامتی حالا کی میری خواستگاریش

چشماش پر از شک شد، اما نمی خواست بچه ها اشکش رو ببینند

صداش عوض شده ،دیگه نتونست این رو مخفی کنه ،گفت اون نامزد کرده ،این هم شیرینی نامزدی اون بود ، و این که من اون رو بخشیدم

این رو گفت و از بوفه اومد بیرون در حالی که باران اشک بی اختیار از چشماش سرازیر می شد



آخر عاشقی

داستان آخرین روز عشق یک عاشق (خودم)
53
[تصویر:  thumb_HM-2013366757605124351372966757.6976.jpg]
توبه
------------------------------

یاد نماز صبح آیت الله بهجت افتادم سر به زیر وارد مجلس شدند و تا محراب رفتند و نمی دونم به یاد چی افتادند چی شنیدن سرشون رو بلند کردند و 8 ثانیه ... بدنبال نمی دونم چی ، و یا کی گشتند

نمیدوم اون نماز صبح رمضانش رو دیدین ،یکی نیست ازش بپرسه آقا دنبال چی هستی اونطور با نگاه جستجو گرانه دنبال کی هستی! فکر کنم اون روز دنبال هر کی میگشت پیداش نکرد قشنگ می تونسنین احساس دلتنگی رو تو نگاه آقای بهجت ببینی ،کاش زودتر می دیدمش


زین همرهان سست عناصر دلم گرفت. شیر خدا و رستم دستانم آرزوست.


روزی دیدمش که خیلی دیر شده بود ،چون تابوتش بر سر دستها حمل می شد ،از چند صد متری دیدمش ، یک عکس پشت تابوتش زده بودند که انگار زل زده بود به من و لبخند می زد ،
[تصویر:  n00029444-r-b-013.jpg]
انگار داشت بهم می خندید و می گفت تا کی فرصت داری دست بکش از این کارات ،تصمیم گرفتم بهش برسم ،تو اون سیل جمعیت سرعتم رو زیاد و زیاد کردم ، تا بهش رسیدم ،تابوت رو که از ماشین دادند پایین ! رفتم زیر تابوت ...
[تصویر:  n00029444-r-b-017.jpg]
یا علی ،طاقت ندارم فشار جمعیت فوق تصورم بود یک لحظه احساس کردم بین در ورودی حرم حضرت معصومه و سیل جمعیت گیر کردم، با یک فشار احساس کردم دنده ام شکست ،یواش اومدم کنار

چه حالی بود اون روز تصمیم گرفتم که به نصیحتش گوش کنم، گفته بود :
شما دنبال نصیحت کننده نگردید دنبال این باشید که به چیز هایی که بلدید عمل کنید
باید توبه کنم ،دوباره

یا علی

(صابر)

فیلم نماز صبح ایت الله بهجت در 21 رمضان 1382
[تصویر:  thumb_HM-2013366757605124351372966757.6976.jpg]
موش آهی کشید، " دنیا هر روز کوچیک تر میشه. اول انقدر بزرگ و پهناور بود که من ترسیدم. من به دویدن ادامه میدادم و خوشحال بودم , چپ و راست از دور دیوار‌ها رو دیدم، این دیوار‌های بلند انقدر سریع به طرف من یورش آوردن , من به آخرین اتاق رسیدم و اونجا کنج دیوار طله ایست که من دارم به طرفش میدوم" - گربه گفت "تو فقط باید جهت دویدنتو عوض کنی‌"، و موش رو خورد.


داستان ازfranz kafka

ترجمهٔ خودم

اگر تنهاترين تنها شوم باز خدا هست او جانشين همه نداشتنهاست (دکتر علی شریعتی)
سلام303


کشتی شکسته و نجات

تنها بازمانده ي يك كشتي شكسته به جزيره ي كوچك خالي از سكنه اي افتاد. او با دلي لرزان دعا كرد كه خدا نجاتش دهد. اگر چه روزها افق را به دنبال ياري رساني از نظر مي گذراند كسي نمي آمد. سر انجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها كلبه اي بسازد تا خود را از عوامل زيان بار محافظت كند و دارا يي هاي اندكش را در آن نگه دارد.
اما روزي كه براي جستجوي غذا بيرون رفته بود' به هنگام برگشتن ديد كه كلبه اش در حال سوختن است و دودي از آن به سوي آسمان ميرود. متاَسفانه بدترين اتفاق مممكن افتاده و همه چيز از دست رفته بود.

از شدت خشم و اندوه در جا خشكش زد.فرياد زد: "خدايا تو چطور راضي شدي با من چنين كاري بكني؟"

صبح روز بعد با بوق كشتي اي كه به ساحل نزديك مي شد از خواب پريد. كشتي اي آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته ' از نجات دهندگانش پرسيد: "شما ها از كجا فهميديد من در اينجا هستم؟"

آنها جواب دادند: " ما متوجه علايمي كه با دود مي دادي شديم."

وقتي اوضاع خراب مي شود' نا اميد شدن آسان است. ولي ما نبايد دلمان را ببازيم ' چون حتي در ميان درد و رنج ' دست خدا در كار زندگي مان است. پس به ياد داشته باش : دفعه ي ديگر اگر كلبه ات سوخت و خاكستر شد ' ممكن است دود هاي برخاسته از آن علايمي باشد كه عظمت و بزرگي خدا را به كمك مي خواند.

.........................
یا معین
Khansariha (121) آثار هنری به دو دلیل ارزشمندند، اول اینکه توسط استادان به وجود آمده اند. دوم اینکه تعدادشان کم است .شما گنج پر ارزشی هستید، زیرا توسط بزرگترین استاد خلق شده اید و فقط یکی هستید. Khansariha (121)


یک روز کامل با هم بودیم و خوش گذشت،


اما نمی دانستیم این یک روز ، آخرین روزیست که با هم هستیم .اگر به سرمان نمی زد که آن روز را با هم باشیم ... امروز بی هم نبودیم .
Tears
53
ای طلیعه هشتم!
 من آمدم تا دلم را بر ضریح تو حلقه زنم و به دور کعبه عشق تو طواف دهم.
آمدم تا اشک چشمانم را دخیل سقا خانهات کنم.
آمدم تا از کبوتران حرمت گردم تا به هر صبح به دور گنبد طلائیت به پرواز درآیم
 مولایم! ای طبیب دردمندان!
53
از اونایی بود که معتقد بود کتاب غذای روحه.


واسه همین اسم کتابفروشیشو گذاشت: "کتابخانه غذای روح"

شش ماه بعد ورشکست شد. با خریدار شرط کرد تابلو رو پایین نیاره اونم قبول کرد.
کسی که مغازه شو خرید آدم با ذوقی بود .

اسم مغازه رو با کمی تغییرگذاشت :"کبابخانه غذای زوج".
53
ای طلیعه هشتم!
 من آمدم تا دلم را بر ضریح تو حلقه زنم و به دور کعبه عشق تو طواف دهم.
آمدم تا اشک چشمانم را دخیل سقا خانهات کنم.
آمدم تا از کبوتران حرمت گردم تا به هر صبح به دور گنبد طلائیت به پرواز درآیم
 مولایم! ای طبیب دردمندان!
53
بچه ها سلام خوبيد؟ اين داستان حجمش زياد هست ولي ارزش خوندن داره حتما بخونيد: مادر من فقط يك چشم داشت.من از او متنفر بودم...او هميشه مايه ي خجالت من بود.او براي امرار معاش خانواده،براي معلم ها و بچه هاي مدرسه غذا مي پخت.يك روز آمده بود دم در مدرسه كه مرا به خانه ببرد.خيلي خجالت كشيدم.آخر او چه طور توانست اين كار رو با من بكند؟روز بعد يكي از همكلاسي ها مرا مسخره كرد و گفت مامان تو فقط يك چشم دارد.دلم مي خواست يك جوري خودم را گم و گور كنم.كاش زمين دهن باز مي كرد و مرا... كاش مادرم يه جوري گم و گور مي شد... روز بعد به او گفتم اگر واقعا مي خواهي مرا بخنداني و خوشحال كني،چرا نمي ميري؟ هيچ جوابي نداد... دلم مي خواست از خانه بروم و ديگر هيچ كاري با او نداشته باشم. سخت درس خواندم و موفق شدم براي ادامه تحصيل به سنگاپور بروم،آنجا ازدواج كردم،براي خودم خانه خريدم،زن و بچه و زندگي... از زندگي،بچه ها و آسايشي كه داشتم خوشحال بودم تا اينكه يك روز مادرم به ديدن من آمد.او سال ها مرا نديده بود و همين طور نوه هايش را...وقتي ايستاده بود دم در بچه ها به او خنديدند و من هم سرش داد كشيدم كه چرا بدون دعوت به اينجا آمده است؟آن هم بي خبر.سرش داد زدم:چه طور جرأت كردي بيايي به خانه ي من وبچه ها را بترساني؟گم شو از اينجا!همين حالا. او به آرامي جواب داد:اوه خيلي معذرت مي خواهم،مثل اينكه آدرس را عوضي آمدم و بعد فورا رفت و از نظرناپديد شد. يك روز در سنگاپور دعوت نامه اي به دستم رسيد كه براي شركت در جسن تجديد ديدار دانش آموزان مدرسه دعوت شده بودم.ولي من به همسرم به دروغ گفتم كه به يك سفر كاري مي روم. بعد از مراسم،رفتم به آن كلبه قديمي خودمان؛البته فقط از روي كنجكاوي... همسايه ها گفتند كه مادرم مرده ،آنها يك نامه به من دادند كه او از آنها خواسته بود كه به من بدهند؛ "اي عزيزترين پسرم،من هميشه به فكر تو بوده ام،مرا ببخش كه به خانه ات آمدم و بچه هاي تو را ترساندم،خيلي خوشحال شدم وقتي شنيدم داري به اينجا مي آيي.ولي من ممكن است كه نتوانم از جايم بلند شوم كه بيايم تو را ببينم.وقتي داشتي بزرگ مي شدي ازاينكه دائم باعث خجالت تو مي شدم خيلي غصه مي خوردم.آخر مي داني...وقتي تو خيلي كوچك بودي دريك تصادف يكي از چشمانت را از دست دادي ومن به عنوان يك مادر نمي توانستم تحمل كنم و ببينم كه تو داري با يك چشم بزرگ مي شوي؛بنابراين چشم خودم را به تو دادم...براي من افتخار بود كه پسرم مي توانست با آن چشم به جاي من دنياي جديد را به طور كامل ببيند... با همي عشق و علاقه،مادرت."
به نام خداوند بخشنده و مهربان

گزیده ای از پند و اندرزهای لقمان حکیم به فرزندش :


فرزندم ! از مردم توقع کاری که انجام دادن آن برایشان دشوار است ؛ نداشته باش که در این صورت آن هم نشین از تو متنفر می شود و آن دیگری از تو کناره گیری میکند ودر نتیجه تنها و بی مونس می مانی و چون تنها ماندی سر افکنده و خوار و بی مقدار میشوی .
از کسی عذر خواهی کن که عذر خواهی تو را بپذیرد و تو را ببخشد .
در انجام کارها ی خود از کسی کمک بگیر که در ازای انجام دادن آن از تو مزد میگیرد زیرا در این صورت شخص همانگونه که کار خود را انجام میدهد ؛ کار تو را انجام میدهد .


به آنچه از مال و روزی دنیا خداوند به تو عنایت فرموده ؛ راضی و قانع باش تا همیشه با دل خوش زندگی کنی ؛ اگر میخواهی به همه عزتهای دنیا دست یابی پس دست طمع خود را از انچه در دست مردم است قطع کن ؛ زیرا پیامبران و صدیقان فقط با قطع طمع و چشم پوشی از آنچه در دست مردم است به بالا ترین درجات و مراتب انسانی رسیدند .

اگر حاجت و خواسته ای داری که بر آورده نمیشود غمگین و دلتنگ مشو ؛ زیرا بر آوردن آن حاجت به دست خداوند متعال است و هر حاجت زمانی دارد که هر گاه خدای بزرگ صلاح بداند آن زمان فرا می رسد و حاجت انسان بر آورده میشود ولیکن همه چیز را عاجزانه از خدای بزرگ بخواه و از او درخواست کن و انگشتان خود را به نشانه خواری و ذلت نسبت به پروردگار عالمیان به هنگام دعا کردن حرکت بده .

هرگاه تو به خودت ضرر رسانی ؛ بزرگترین دشمنی را در حق خود
کرده ای زیرا دشمن را نسبت به خودت کار ساز کرده ای .

به کسی نیکی کن که اهل و مستحق ان نیکی باشد و برای رضای خدا .

اگر با مردم بیش از حد معاشرت کنی ؛ خود این عمل باعث جدائی و دوری میشود و همچنین از مردم دوری و کناره گیری هم مکن که خوار و ذلیل می شوی .

اگر میخواهی خدا بر تو رحم کند بر مردم نیز رحم کن

هرکس به تو بدی کرد ؛ او را به حال خود خود رها کن که هر چه تو سعی کنی به او بدی کنی ؛ نمیتوانی بیشتر از خود او ؛ به او بدی کنی ؛ زیرا او در حقیقت به خودش ظلم کرده است

هرگز با افراد فاسق و گنهکار همنشینی مکن زیرا ایشان بمانند سگانند ؛ اگر تو چیزی پیدا کنی می خورند و اگر چیزی پیدا نکنند سرو صدا به راه می اندازند و تو را سرزنش می کنند .

فرزندم ! بسیار شیرین مباش که تو را بخورند و تلخ هم مباش که تو را دور افکنند .


منبع:اعتقادات.کام

............................
یا علی
Khansariha (121) آثار هنری به دو دلیل ارزشمندند، اول اینکه توسط استادان به وجود آمده اند. دوم اینکه تعدادشان کم است .شما گنج پر ارزشی هستید، زیرا توسط بزرگترین استاد خلق شده اید و فقط یکی هستید. Khansariha (121)



سلام


درس عبرتی از چنگیزخان!


یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق‌تر و بهتر بود، چرا که می‌توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی‌دید.


آن روز با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مأیوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی‌اش باعث تضعیف روحیه‌ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.

بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی‌کرد، تا اینکه رگه‌ی آبی دید که از روی سنگی جاری بود. خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره‌ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می‌خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.


چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پر کرد.


اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت. چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می‌دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی‌احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می‌دید، بعد به سربازانش می‌گفت که فاتح کبیر نمی‌تواند یک پرنده‌ی ساده را مهار کند.

این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می‌خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه‌ی دقیق سینه‌ی شاهین را شکافت.


ولی دیگرجریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود. خان شاهین مرده‌اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بالهایش حک کنند:

یک دوست، حتی وقتی کاری می‌کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.


و بر بال دیگرش نوشتند:

هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.


در پناه خدا..
یاعلی.
[تصویر:  07c49977111e42a28fd6.jpg]

سلام

بچه ها کجایید؟؟؟؟؟

منتظر داستاناتونیم هاKhansariha (18)

--------------------------------

جایزه


اولین شعرش که چاپ شد پدرش یک دو چرخه برایش آورد .

دومین شعر که چاپ شد پلیس پدرش را برد .1276746pa51mbeg8j

ل
53
ای طلیعه هشتم!
 من آمدم تا دلم را بر ضریح تو حلقه زنم و به دور کعبه عشق تو طواف دهم.
آمدم تا اشک چشمانم را دخیل سقا خانهات کنم.
آمدم تا از کبوتران حرمت گردم تا به هر صبح به دور گنبد طلائیت به پرواز درآیم
 مولایم! ای طبیب دردمندان!
53


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان