امتیاز موضوع:
  • 24 رأی - میانگین امتیازات: 4.08
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

درد دل های شما

زندگی بدون احساس خیلی سخته...همش سرکوب....

مربی هم میگه اهنگ عشقی گوش نده ضعیف میشی!

نمیدونم اینایی که از ازدواج بد میگن و مسخره میکنن واقعا توی دلشون هم همینطوری فکر میکنن؟!!

ادم وقتی اون نامه هایی که بچه های کانون برای همسر ایندشون نوشتن رو میخونه کلی کیف میکنه...چقدر با احساس بود... ماهم ازین نامه ها توی هارد خیلی

داریم رومون نمیشه بذاریم!

53
 سپاس شده توسط
خب روت بشه بذاری
تا مام رومون بشه بذاریم Gigglesmile
[تصویر:  15624161_425888184424770_624179248140753...%3D%3D.2.c]
برای یافتن چیزی
باید به جستجوی آنچه نیست، بروی...
53

[تصویر:  Untitled.png]
 سپاس شده توسط
از دیشب تا حالا نتونستم چشم رو هم بذارم ... ذهنم دوباره آشفته و مشوش شده ؛ انگار ماه هاست دارم می جنگم اما فقط 8 روز گذشته

دنبال آرامشم حتی یه دقیقه یه ذهن پاک و بدون افکار مخرب 
بسم الله الرحمن الرحیم

به افتخار خودتون دوباره خاطره پدرم را گذاشتم.
به نطر من هر اتفاق بدی شروع یک زندگی تازه است .

عملیات والفجر8 آغاز شده بود. نوبت من بود که ظرفهای غذا را بشویم؛ طبق قانون هر روز باید یک نفر شهردار اتاق می شد.
مقر ما یک کلینیک داندان پزشکی بود، که عراقی ها در زمان اشغال  فاو ساخته بودند. ظرف ها را داخل حیاط دندان پزشکی بردم.
مشغول شستن ظرف ها بودم، که صدای آرامش ام  را به هم زد. تعدادی هواپیما با سرعت زیاد از بالای کلینیک گذشتند.
چند توپولف و حداقل شش یا هفت میگ و میراژ. صدای ضدهوایی ها بلند شد. مشغول شستن بقیه ظرف ها شدم. تعدادی از بچه ها هم داخل حیاط امده و مشغول تماشا بودند. وضعیت سختی بود.
لحظه به لحظه هواپیماهای دشمن می آمدند و شروع به بمباران می کردند. شستن ظرف ها تازه تمام شده بود. ناگهان یه کراکت به کلینیک برخورد کرد و همه خندیدیم.
من با خنده به بچه ها گفتم: ولش کنید به ماها کاری ندارند. ما مانند سایر عملیات ها سالم می مانیم.
در حین صحبت بودم که یک بمب که بعدها متوجه شدم که شیمیایی از نوع خردل بوده در داخل حیاط فرود آمد. هوای حیاط به یکبار سفید شد.
به سمت اتاق ها دویدیم و شروع به ماسک زدن کردیم. وضعیت بحرانی شده بود. از درب پشت شروع به ترک محل کردیم. 
تعدادی از بچه ها که در سنگر زیرزمینی بودند وضعیت وخیمی داشتند.
به طوری که با فشار از دو  درب سنگر بیرون می زدند، و به اطراف می گریختند. لحظات غم انگیزی بود. با هر سختی که بود، از معرکه شیمیایی به چند صد متری مقر، گریختیم.
در جای امن مشغول استراحت شدیم. ولی انگار هواپیماهای عراقی قصد تمام کردند بمباران را نداشتند. بمباران هم چنان ادامه داشت.
بعدها متوجه شدیم که این روزها یکی از شدیدترین روزهای بمباران در فاو بوده، اکثر مناطق بمباران شده بود. 
پل های شناور را با راکت جدیدی که با لیزر کار می کردند؛ تخریب کرده بودند.
بعداز دقایقی بمباران قطع شد. تصمیم گرفتیم که به سمت مقر پدافند ش.م.ر برویم و از آنجا جهت پاک سازی مقر خود کمک بگیریم. 
به مقر پدافند ش.م.ر که رسیدیم،
متأسفانه متوجه شدیم که دو بمب شیمیایی هم جلوی مقر آن ها برخورد کرده بود. چون آن ها مجهز بودند، 
مشغول پاکسازی شده بودند. وقتی ما را دیدن سریع به کمک ما آمدند.
منطقه ما را چک کرده، مواردلازم و اقدامات تأمینی را به ما گوش زدکرده و رفتند. هوا رو به تاریکی می رفت. 
من با دو نفر دیگر برای ماموریتی ویژه به سمت کارخانه نمک و جاده ام القصر حرکت کردیم.
نماز را در یکی از مقرهای لشگر خواندیم. بعد از شام، چون عملیات به هم خورده بود برگشتیم. در راه متوجه شدیم که مسئول تخریب قرارگاه حالش تقریباً بد است.
به او گفتیم که به مقر رفته و برای تقویت روحیه هم که شده به آن طرف آب «خسرو آباد» برویم. با وجود اصرار زیاد ما ایشان موافقت نکردند. به طرف مقر دندان پزشکی حرکت کردیم.
 تعدادی از بچه ها خوابیده بودند. بوی تعفن که از بمب شیمیایی بر جا مانده بود، احساس می شد. تعدادی از بچه ها از کیسه خواب های خود بیرون آمده،
احساس ناراحتی و دل به هم خوردگی می کردند. به طرف سنگر زیرزمینی رفته و حال  بچه ها را جویا شدیم که گفتن: حال تعداد زیادی از بچه های بسیجی به هم خورده و آن ها را باید به بیمارستان منتقل کنیم. بحران شروع شده بود.
یکی از دوستان تصمیم گرفت به جز چند نفر؛ بقیه به عقب برگشته و به بهداری برویم. سوار وانت ها شدیم و به سمت ساحل اروند حرکت کردیم. آنجا بسیار شلوغ بود. تعداد مجروحین زیاد بود.
سوار قایق شدیم، به آن طرف آب رفته و بچه ها را سوار آمبولانس کردیم. اجازه سوار شدن آمبولانس را به من نمی دادند؛
چون حال بچه ها خیلی خراب بود به اجبار من هم سوار شدم؛ که کالک عملیاتی را توجیه شده و کار تخریب پل جاده ام القصر را پیگیری نمایم.
 ما را با آمبولانس به بیمارستان صحرایی فاطمه الزهراء(س) بردند. همه را به داخل بیمارستان بردند.
 می خواستم از بچه ها خداحافظی کنم که پرستاری آمد؛ و گفت: روی آن تخت بخواب، گفتم حالم خوب است. با عصبانیت گفت مگر تو در همان منطقه که این ها بوده اند، نبودی؟ گفتم چرا. گفت: پس حرف نزن و برو روی تخت بخواب، شروع به زدن آمپول مخصوصی به بچه هایی که روی تخت بودند کرد. به طرف من آمد. گفتم حالم خوب است، ولی ایشان اعتنا نکرد و آمپول را زد. ناگهان حالم بسیار عوض شد. احساس ناراحتی و حال به هم خوردگی می کردم. بعد از دقایقی پرستارها آمدند و گفتند: که باید بروید و دوش آب سرد بگیرید. لباس ها را در آوردیم، به کناری روی هم ریختیم.
داخل حمام شدیم و دوش گرفتیم. آب بسیار سرد بود همه اعتراض می کردند. چون این کار از نکات مهم درمان های اولیه بود، باید انجام می شد.
 به همه ی ما لباس زیر و وسایل انفرادی دادند و ما را به اتوبوس منتقل کردند، که به اهواز منتقل برویم. به آبادان که رسیدیم پل ها توسط هواپیماهای دشمن منفجر شده بود.
از ماشین پیاده شده و از پل خیبری که بر روی رودخانه مستقر شده بود، با کمک بچه های پل ساز به آن طرف رودخانه رفتیم. سوار اتوبوس شدیم.
عراقی ها جاده را به توپ بسته بودند. ماشین به سختی از آن حملات عبور کرد. بالاخره به نقاهت گاه«سپنتا»در اهواز رسیدیم.
تقریباً چشم هایم باز  نمی شد و جایی را نمی دیدم؛ تا آنجا که یادم هست سه روز در آنجا بودیم. از بچه ها خبری نداشتم، حتی نمی دانستم که کجا هستند.
اکثراً در حال عبادت و  راز و نیاز، خوردن غذا با خواب بودم. احساس می کردم که دیگر چشم هایم را از دست می دهم و بقیه عمر در تاریکی محض هستم.
گهگاهی به سختی، چشم هایم را باز کرده و نورهای ضعیفی می دیدم. سه روز از اقامت ما در آن جا می گذشت که آمار گرفتند و ما را سوار قطار کردند که به تهران ببرند.
حدوداً 24 ساعت در راه بودیم. کل قطار بچه هایی که شیمیایی شده بودند، حضور داشتند. شرایطی خیلی سختی بود، تمام درهای قطار را بسته بودند و تا تهران یک بار هم درب ها باز نشد.
اکثر بچه ها یا دل به هم خوردگی داشتند، یا چشم هایشان باز نمی شد. حتی نماز هم به صورت نشسته و در داخل کوپه ها می خواندیم.
بوی تعفن  همه جا را گرته بود. در راه صدای ناله و اعتراض بچه ها زیاد بود. لحظاتی جالب بود، چیزهای زیادی در آن تاریکی ها آموختم. سکوت محض قطار را فراگرفته بود،
 همه در فکر این بودند که چه خواهد شد. با سختی های فراوان به تهران رسیدیم. چشم هایم را باز کرده و یک لحظه دیدم که سرتاسر ترمینال راه آهن تهران از آمبولانس و اتوبوس پر است.
به سختی از قطار پیاده شدم، دستم را گرفته و داخل آمبولانس بردند. چند نفر دیگر هم سوار شدند،
از صدای های که به گوش می رسید متوجه شدم که چون آسیب چشمی دیدیم ما را به بیمارستان فارابی می برند. داخل حیاط که شدیم ما را به اورژانس بیمارستان بردند.
آن جا بسیار شلوغ بود این را از هم همه ی و سرصدای مردم متوجه شدم. یکی از پرستارها قطره ای داخل چشم هایم ریخت. آرامش عجیبی به من دست داد و توانستم به خودم مسلط شوم.
بعد از پنج روز کم کم چشم هایم را باز کردم. با خوشحالی به اطراف نگاهی کردم. فکر می کردم دوباره متولد شده ام. ب
عد از سه روز به علت ناراحتی تنفسی، مرا به بیمارستان امام خمینی(ره) تهران منتقل کردند و حدود بیست روزی در آن جا بستری بودم و مداوای کامل من تقریباً دو ما به طول انجامید.

راستی بچه ها من این را هم باید بگم که من خودم یکی از اون قربانیان بمب های شیمیایی صدام هستم.
الان هم بیماری خماری چشم دارم.
جراحان چشم گفتند که باید عمل کنم ولی اگه عمل کنم شاید دیگه نتونم ، ورزش کنم.

یاعلی

[تصویر:  Photo18_2.jpg]


[تصویر:  24717716611678664247305874851336821202.jpg][تصویر:  Photo18_1.jpg]
شروع کن صلوات بفرست

الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ

الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ

الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ

الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ

الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
همیشه آغاز راه دشوار است

عقاب در آغاز پرواز، پَر می ریزد

اما در اوج

حتی از بال زدن هم بی نیاز است
بالاخره برگشتم به اتاق خودم...تنها جایی که توش احساس ارامش میکنم...

چند روز در دست تعمیر بود!

چقدر سخت گذشت!

همونقدری که کارای خفن کردم همونقدر هم لوس تشریف دارم!

دارم روش زندگیمو تغییر میدم....دیگه امروز بابام میخواست باهام دعوا کنه ساکت ننشستم و داد زدم سرش تا نشست سر جاش

دیگه نمیخوام کسی اذیتم کنه... میخوام طوری زندگی کنم که کسی نتونه بهم زور بگه...نمیخوام کسی زحمتم رو به مسخره بگیره...

بابامه باید بهش احترام بذارم ولی نمیزارم! چون این احترام باید دو طرفه باشه...

بهم نشون داد لیاقت مهربونیمو نداره...منم بد رفتار میکنم....

خداروشکر که هستم تا کارای جدیدتری بکنم...روش های بهتری رو امتحان میکنم...

ایشالاه که منم یه روزی به اون ارامشی که میخوام میرسم... 53 بقیه هم همینطور..... 53 5353
(1394 شهريور 5، 11:27)Mehdi.R نوشته است: شروع کن صلوات بفرست

الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ

الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ

الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ

الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ

الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ

فرســــــــــــــتادم  Khansariha (48)
حالا چی میشـــــــــــــــه؟  42
53
سلام بچه ها من چندوقته دارم تفسیر قران کارمیکنم.میخواستم بهتون کتاب تسنیم آقای جوادی آملی رو پیشنهاد کنم. به حدی قران رو خوب تفسیر کردن که آدم با خوندن هر آیش انگار یه در جدید به روش باز میشه برای زندگی بهتر.البته یکم سنگینه اما کار که کنی راه میفتی.من وقتی میخونم یا سر کلاسی میرم که این کتابو کار میکنن تمام وجودم پر آرامش میشه.تازه آدم میفهمه خدا چقدر مهربونه.
یچیز خیلی جالب که معلممون میگفت این بود که میگفت وقتی نماز میخونید نمازی که کاملا با اخلاص و توجه باشه بعد که تموم شد قرآن رو بگیرید دستتون با همون توجه به خدا بگید که خدایا من با تو حرف زدم حالا تو با من حرف بزن.قرآن رو باز کنید ببینید خدا چقدر زیبا باهاتون حرف میزنه.
من واقعاایمان دارم که میگن قرآن برای همه زمان ها و همه انسان هاست.شمام امتحان کنید خیلی خوبه.اینکه حس کنی خدا همون لحظه داره باهات حرف میزنه.من باهیچ لذتی عوضش نمیکنم
چ حسرت انگیزه این جدایی:
[تصویر:  small_night_08120000_1.jpg]
کی قرار است این تنگ بشکند فقط خودش میداند...
خواستم چیزکی بنویسم اما مگر میشود حسرت این درد رو تصویر کرد در حصار کلمات؟!
به قول فاضل: 
دل پر از شوق رهایی‌ست، ولی ممکن نیست
به زبان آورم آن را که تمنا دارم


این بود ماجرای من و او...
[تصویر:  15624161_425888184424770_624179248140753...%3D%3D.2.c]
برای یافتن چیزی
باید به جستجوی آنچه نیست، بروی...
53

[تصویر:  Untitled.png]
 سپاس شده توسط
دلمون گرفته یعنی این بار میشه ترک کرد نکنه خودمونو محروم میکنیم از خوراکیا.از تصاویر ولی جوابی نگیریم
 عَنِ الرِّضَا علیه السلام قَالَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلّی الله علیه و اله و سلم: الْمُسْتَتِرُ بِالْحَسَنَةِ يَعْدِلُ سَبْعِينَ حَسَنَةً وَ الْمُذِيعُ بِالسَّيِّئَةِ مَخْذُولٌ وَ الْمُسْتَتِرُ بِهَا مَغْفُورٌ لَه»‏(1)

« امام رضا علیه السلام از قول رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلم فرمودند:نهان داشتن حسنه برابر هفتاد حسنه است و فاش‏كننده گناه مخذول است و نهان‏كننده آن آمرزيده است»
.
.
خدا رو شکر هر کم و کاستی هم تو زندگیمون هست اون دنیا خدا چند برابر جبران میکنه
.
 
[تصویر:  re850.jpg]
[img=0x0]http://www.ktark.com/05_blue.png[/img]
به بعضی چیزا اگر نگاه نکنی
نمی گن محروم شدی ازش
می گن چه بهتر

[تصویر:  nasimhayat.png]
خیلی ممنون خانوم میتوانم با درد دل اینجا ادم اروم میشه  حق با شماست اصلن لجنزاری هست این سایتهای مستهجن شاید ادم لذت زود گذری رو ببره ولی ارامش رو از ادم میگیره و مضطرب میشیم  
 عَنِ الرِّضَا علیه السلام قَالَ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ صلّی الله علیه و اله و سلم: الْمُسْتَتِرُ بِالْحَسَنَةِ يَعْدِلُ سَبْعِينَ حَسَنَةً وَ الْمُذِيعُ بِالسَّيِّئَةِ مَخْذُولٌ وَ الْمُسْتَتِرُ بِهَا مَغْفُورٌ لَه»‏(1)

« امام رضا علیه السلام از قول رسول خدا صلّی الله علیه و آله و سلم فرمودند:نهان داشتن حسنه برابر هفتاد حسنه است و فاش‏كننده گناه مخذول است و نهان‏كننده آن آمرزيده است»
.
.
خدا رو شکر هر کم و کاستی هم تو زندگیمون هست اون دنیا خدا چند برابر جبران میکنه
.
 
[تصویر:  re850.jpg]
[img=0x0]http://www.ktark.com/05_blue.png[/img]
کم کم دارم دچار فقر می شم ، وارد مرحله ای جدید از زندگی 

هیچ وقت فکر نمی کردم دچار فقر بشم 

اینم یک امتحانه 

تلاشمو می کنم موفق باشم 

خدایا جز تو به کسی امید ندارم و اگرم دارم خودت قطعش کن 

.... در دیگه خیلی کمتر میتونم بیام کانون  20
(1394 شهريور 5، 17:24)تـــواب نوشته است: کم کم دارم دچار فقر می شم ، وارد مرحله ای جدید از زندگی 

هیچ وقت فکر نمی کردم دچار فقر بشم 

اینم یک امتحانه 

تلاشمو می کنم موفق باشم 

خدایا جز تو به کسی امید ندارم و اگرم دارم خودت قطعش کن 


خیلی دلم پر هست

از خیانت هایی که در حق یک جوان می کنند

دانشگاه هایی که بیشتر به مغازه شبیه اند

خروجی دانشگاه یا خروجی مغازه

دانشجو یا مشتری

تولید کننده یا مصرف کننده

از این فضا بیزارم

از محیط هایی که فکرها همه خاک می خورند

شرایط پیچیده ای هست

فاصله خوبی و بدی به اندازه یک تار مو شده

جوانی که از این مغازه بیرون بیاد سنش رفته بالا ، چندین سال از عمرش رفته ، کلی هزینه کرده ، ناخود اگاه توقعش میره بالا

وقتی این جوان به میدان زندگی میاد ، کم میاره ، افسرده میشه و ناامید میشه

....
می دونم

نیمه پری هم هست ،

فضاهایی که نشاط اور هست ، امید بخش و پویا

دانشگاه هایی که واقعا دانشگاه هستن

و استادانی که زندگی کردن را یاد می دن

و دانشجوهایی که خودساخته ان

و کسانی که هیچ وقت نا امید نمیشن

و دل من هم به همین خوش هست .

 «امید»

ایشالله که نور امید هیچ وقت از دل هاتون نره 53

تعبیر « امتحان » خیلی زیبا هست . امیدوارم از این امتحان سربلند بیرون بیای
گل نیلوفر در مرداب می روید، تا همه بدانند
در سختی ها باید زیبایی آفرید

مراحل نه گانه ترک اعتیاد خود ارضایی

آخه میدونید
خیلی هم خوب که درسای دانشگاه رو یاد بگیریم تازه میتونیم پروژه دانشجوهای ترم پایینی و تحقیقاشونو انجام بدیم
هیچم نمیدونیم چنین پولی واقعا حلاله؟اگر استادا بفهمن چی می شه؟ طرف نخواد پولو بده چی می شه؟

[تصویر:  nasimhayat.png]


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 4 مهمان