1394 شهريور 8، 1:21
(1391 آذر 3، 19:30)نمیدانم نوشته است: پریشب خونه بودم، امشب دور از خونه.
مادرم برا شام آش درست کرده بود؛ توش برنج خورده و حبوبات بود با سبزی فراوان و پیاز داغ و ...
خیلی خوشمزه بود، جاتون خالی، کلی خوردم.
همون خاطره ی شیرین شب های سرد و غذای گرم بود اصلن.
همه ش دلم خواست بگویم: چه قدر خوشمزه شده، دستت درد نکنه!
ولی باز هم همان داستان همیشگی... حرف هایی که ناگفته ماند و در صدا نیامد...
می دانم،
روزی... روزی که خانه را ترک خواهم کرد،
همه ی این حرف های نگفته ام،
اشک خواهند شد، روان از چشمانم...
اینو گفتم تا به مصداق "-ادب از که آموختی؟ -از بی ادبان." چون من نباشید.
"دوست داشتن" هایتان را فریاد بزنید، بلند و رسا.
امشبی،
توی صفحه ی ارسال هام،
همین جوری عقب می رفتم.
هر صفحه دو سه تا ارسال رو باز می کردم، می خوندم.
به این رسیدم ...
خُنُک آن قماربازی که بباخت آن چه بودش *** بِنَماند هیچ ش الا، هوس قمار دیگر
" مولوی "
این بار، بی تاریخ؛
خسته ام،
آن همه روزها که قرار بود شروع ی باشند ...