امتیاز موضوع:
  • 24 رأی - میانگین امتیازات: 4.08
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

درد دل های شما

فکر کنم در این مورد آقای همساده خیلی پستای خوبی داشت
شاید بد نباشه بخونین آقای ناشناس

[تصویر:  nasimhayat.png]
 سپاس شده توسط
البته میدونم اینجا جاش نیست که پیام بنویسم اما خب چاره چیه!..کجا بنویسم!

بانو لئا مشکل اینجاست که دیگه نسبت به هیچ کسی مدت های مدید هیچ حسی پیدا نکردم!...طوری شده برای دوست داشتن یک دختر باید فکر کنم که آیا قلبم اینو دوست داره یا نه!.....که این کار اصلا راه دوست داشتن نیست!...چیزی که عقل بگه به دل ، دیگه فاتحه ی دل خونده س!.......میخوام مثل همون خامی هیجده سالگیم ، وقتی که دختری رو میبینم دلم بلرزه!....( حالا همچین همه چی روبه راه نیست که فقط دل لرزیدن من کم باشه!...اما خب در بین این همه مشکلات به این فکر میکنم که چرا این حس ها دیگه نیست ، دوست ندارم که برگردم بگم که سنم رفته بالا و این طبیعیه که مثل هیجده سالگی دلم نلرزه!.....میخوام ریشه شو پیدا کنم ...هر چقدرم دارم فکر میکنم میبینم که تنها دلیلش همین خ.ا بوده!......)

از بانو می توانم هم تشکر میکنم ، سری به پست هاشون میزنم.


به بانو شقایق هم عرض کنم که منم حافظ بودم اما خب خیلی چیزها تغییر کرده!....من حتی قاری صبحگاه مدرسه بودم ....اما خب الان دیگه سال هاست که با صوت نمیخونم فقط گاهی یه سری کلمات توی ذهنم میاد با معنیشون (انگار جلوی چشمم رژه میره!)......اما خب دنیا تغییر کرده آدما تغییر کردن نیازها تغییر کرده و خیلی چیزهای دیگه که شاید خوب نباشه گفتنش!


یادمه از حافظ شروع کردم وقتی شیش سالم بود....یه خاله دارم که اون موقع ها برام حافظ میخوند بهم اجبار میکرد که حافظ رو حفظ کنم ...منم خب حفظ میکردم ،... بعد ها که فهمیدم حافظ هم حافظ قرآن بوده به خاطر علاقه به حافظ شروع کردم به گوش دادن به قرآن از رادیو.....بعد ها که توی مدرسه رفتم ، دیدم که این گوش دادن ها به دردم خورده و میتونم قاری باشم(کل نمره انضباطمو مدیون این موضوع بودم مگر نه باید همون سال ها از مدرسه اخراجم میکردن!).......





.............................................................

درد و دل: این روز ها به دنبال یه دست دیفرانسیل نو و تر و تمیز برای خودم میگردم!...!....چند وقتی هست دیفم صدا میده ....صداش گوشمو کر کرده......اگه میشد یه روزی کل موتورو عوض میکردم به قیمت مناسب بهتر بود! 303
 سپاس شده توسط
امروز همش اين شعر تو ذهنم مرور ميشد ؛ البته ذهنيتم براى اين صرفا شخص خاص نبود، بيشتر دنبال يك تصويرى ميگشتم كه تداعى كننده لحظه اى باشه كه به وقوع پيوستنش مثل خواب و خيال باشه،

اى گمشده در رويا ،
جادو كن و پيدا شو،
من تشنه ديدارم،
آغوش مهيا شو،

بعد تو ذهنم يك شخصيت خيالى ميومد كه فارسى بلد نبود منم حين ظرف شستن داشتم اينو براش به انگليسى ترجمه ميكردم،
شايد وقوع همين لحظه (كدام لحظه؟)بتونه همون گمشده ى رويايى ام باشه.





(1398 خرداد 5، 23:08)Deril نوشته است: گفت دوست دارم. منم بعد از مدتی گفتم. ولی فرقمون این بود که اون واقعا دوستم نداشت. ولی من عاشقش شده بودم. قصد ازدواج داشتم. 
اخرش گفت به خاطر قد دوست ندارم. دوست دارم یکی باشه قدش خیلی ازم بلندتر باشه. تو همقدمی. خوب اون قدش واقعا بلند بود و من کاری نمیتونستم بکنم. 
خدا عدالتش کجا رفته؟ 
اون از اول نمیدونست دوسم نداره. خدا که میدونست. چرا گذاشت عاشقش بشم؟

منو تو غم خودت شريك بدون ، 
آرزو ميكنم اين لحظات هر چه زودتر برات بگذره كه بسيار تلخه،
خود من نوشته هاى تقريباً نزديك دو سال پيش خود رو دارم ، هنوز نميتونم باور كنم اون شخصى كه اينقدر خام يك نفر شده بود منم، واقعا با خوندن خط به خط اونها كه احساس اون زمانم رو نوشتم فكر ميكنم اون شخص يك نفر ديگه بوده(اگر خيلى تحت فشارى چنين كارى بكن مطمئن گذشت زمان بهت ميگه چقدر اشتباه ميكردى و چقدر درست فكر ميكردى)
برادر جان نمیدونی چه دلتنگم/ برادر جان نمیدونی چه غمگینم/نمیدونی نمیدونی برادر جان گرفتار کدوم تلسم و نفرینم/نمیدونی چه سخته دربهدر بودن /مثل طوفان همیشه در سفر بودن/ برادر جان برادر جان نمیدونی چه تلخه وارث درد پدر بودن/ دلم تنگه برادر جان /برادر جان دلم تنگه!/ دلم تنگه از این روزهای بی امید /از این شبگردی های خسته و مایوس/ازین تکرار بیهوده دلم تنگه/همیشه یک غم و یک درد و یک کابوس/دلم تنگه برادر جان /برادر جان دلم تنگه


دلم خوش نیست عمگینم/برادر جان ازین تکرار بی رویا و بی لبخند /چه تنهایی غمگینی/که غیر من همه خوشبخت و عاشق /عاشق و خرسند/ به فردا دلخوشم شاید که با فردا/طلوع خوب خوشبختی من باشه/شبا با رنج تنهایی من صبر کن/ شاید فردا روز عاشق شدن باشه/ دلم تنگه برادر جان/برادر جان دلم تنگه


برادر جان


لعنت به این زندگی که تنها برادرمو ازم گرفت.
حالم از خودم بهم میخوره
کاش فردایی نباشه
 سپاس شده توسط
تو این3 ماه  با چندین  جنس مخالف آشنا شدم{به قصد ازدواج}. و برای دیدار هر کدوم  هم به ظاهرم میرسیدم . ولی هیچ کدوم رو متناسب نمیدیدم تا دیروز که این یکی  که تو نمازخونه سالن مطالعه خواب بودم که زنگ زدم وگفت بیا بیرون ببینمت  با همون سر وضع نا مرتب حتی موی شونه نکرده  کیف سر شونه رفتم دیدمش هیچ وقت انقدر بهش دقت نکرده بودم فرشته ای بود در غالب زمینی....
و من هم افسوس که چرا با ظاهر مرتب تری نرفتم. ازهمه بدتر ماه رمضون بود خواستیم بریم کافی شاپ که بسته بود . یه کم تو خیابونها چرخیدیم و رفتیم بازار کتاب که کتاب بخریم همه چی عالی بود و اون هم نظرش همین بود. منی که بعد از دیدن معمولا میپیچوندم. از دیشب تا الان تو فکر اینم و حتی جرات نکردم تماسش رو جواب بدم امروز که نکنه  صدام بلرزه و بفهمه....
این از همشون ساده تر به چشم من زیبا تر {وصفش نا ممکنه }طوری بود که همه ی دختر پسرها تو خیابون با حسادت و طور خاصی بهمون نگاه میکردن {من لذتی نمیبردم از نگاهشون } ولی برام عجیب بود. الان هم نمیدونم که آیا وارد زندگیم کنم ایشون رو یا پا روی احساسم بگذارم و مردونه برای اهدافم بجنگم و وارد حاشیه نشم فکر کنم به مشاوره احتیاج دارم. 
حس قشنگیه که تا به حال تجربه نکرده بودم با این همه مورد. 
انگار میشناختمش سالها...
چند روزیه اتفاقی متوجه شدم دوستم سیگار میکشه و خیلی ناراحتشم Hanghead 
حتی نمیدونم چه جوری باید بهش کمک کنم یکم باهاش حرف زدم ولی میدونم بی فایده هس Vamonde
 أَلَمْ یَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ یَری؟!
استرس دارم، ناراحتم، حالم بده

[تصویر:  nasimhayat.png]
برید وضع اون جوامعی که از پاهاشون غافل نشدن و هزار تا دیسکو و بدتر از اون رو دارن رو نگاه کنید.
از این دست اتفاق ها اون جا نمی افته؟
انما یتقبل الله من المتقین ...


خداحافظی

 سپاس شده توسط
روش کنترل احساسات منفی رو باید برای خودم تمرین کنم

[تصویر:  nasimhayat.png]
 سپاس شده توسط
(1398 خرداد 6، 21:02)AufBau نوشته است: تو این3 ماه  با چندین  جنس مخالف آشنا شدم{به قصد ازدواج}. و برای دیدار هر کدوم  هم به ظاهرم میرسیدم . ولی هیچ کدوم رو متناسب نمیدیدم تا دیروز که این یکی  که تو نمازخونه سالن مطالعه خواب بودم که زنگ زدم وگفت بیا بیرون ببینمت  با همون سر وضع نا مرتب حتی موی شونه نکرده  کیف سر شونه رفتم دیدمش هیچ وقت انقدر بهش دقت نکرده بودم فرشته ای بود در غالب زمینی....
و من هم افسوس که چرا با ظاهر مرتب تری نرفتم. ازهمه بدتر ماه رمضون بود خواستیم بریم کافی شاپ که بسته بود . یه کم تو خیابونها چرخیدیم و رفتیم بازار کتاب که کتاب بخریم همه چی عالی بود و اون هم نظرش همین بود. منی که بعد از دیدن معمولا میپیچوندم. از دیشب تا الان تو فکر اینم و حتی جرات نکردم تماسش رو جواب بدم امروز که نکنه  صدام بلرزه و بفهمه....
این از همشون ساده تر به چشم من زیبا تر {وصفش نا ممکنه }طوری بود که همه ی دختر پسرها تو خیابون با حسادت و طور خاصی بهمون نگاه میکردن {من لذتی نمیبردم از نگاهشون } ولی برام عجیب بود. الان هم نمیدونم که آیا وارد زندگیم کنم ایشون رو یا پا روی احساسم بگذارم و مردونه برای اهدافم بجنگم و وارد حاشیه نشم فکر کنم به مشاوره احتیاج دارم. 
حس قشنگیه که تا به حال تجربه نکرده بودم با این همه مورد. 
انگار میشناختمش سالها...


با این کارم احتمالا بچه بد کانون بشم اما به خاطر نظم کانون مینویسم (گرچه به قول بانو شقایق من تابع قوانین مدیران رنگی هستم!)

به صورت ترتیبی هم مینویسم که عنان کلمات از دستم در نره! مگر نه شدتی در نوشتنم وجود نداره.
صفر:به خاطر رعایت کردن قوانین این تاپیک درد و دلی رو مینویسم که امروز خواستم بنویسم: چقدر دلم برای اون دوستی تنگ شده ، که به اندازه ای که خودش پرواز کرد پرواز کردن رو هم به من یاد داد! Khansariha (18)
یک : ایشون فقط یه درد و دل کرده!....پس من آرش کاری به کارش ندارم...
دو: جملاتش ابدا سوالی نبود ....داره با خودش حرف میزنه ....مثل من که گاهی با خودم حرف میزنم.
سه: میخواد بره پیش مشاور نه من آرش!...پس بازم کاری به کارش ندارم...
چهار: یاد مورد پنج پست اول تاپیک درد و دل  که  توسط  ادمین  طراحی شده بود به خیر !


ارادت : آرش.
 سپاس شده توسط
چقدر عجیبه که با صدای فریدون فکر میکنم ، با صدای فریدون متن میخونم ...





"به یاد فریدون"
 سپاس شده توسط
ملت مثل خودشون  فکر میکنن اونقدر بیکاریم که بریم بابت دو سال پیش و افکارمون ، دلیل و برهان بیاریم!....

دیگه اونقدر به زیرکمر فکر کردن که هر جمله ای رو در تضاد با معیار های کانون میبینن!

بی خیال ...شما درستی و ما نادرست.....پوووف.... 22



حالا خوبه که پست مدیریت مراکز مهم به دست بعضی آدما نمیفته مگر نه دو روزه باید اون ارگان و اون مدیریت رو تخته کرد.


گاهی اوقات استدلال ها اونقدر ضعیف و سخیفن که آدم زورش میاد در جواب خیلی توضیح بنویسه و ترجیح میده با یه لبخند و چند جمله کوتاه از کنارشون رد بشه



خواستم اینجا کمکی کنم اما انگار سایمون سنگینه و یه تعداد کمی عقل کل اینجا شدن.


گرچه عین خیالمم نیست که بن بشم یا نشم چون این رفتنم به هیچ وجه برگشت نداره.



دنیا نگه دارتون باشه رفقایی که با من بودن و باحال بودن...چه دختر چه پسر....

(تا یادم نرفته از داداش آرمینی که وقت گذاشت برام تشکر کنم و بگم که شرمنده روز اول خودمو معرفی نکردم ، اما به هر حال توضیحاتش رو توی پروفایل رامین خان! دو سه روز پیش دادم!)




بدرود همه ی دوستان.....دیگه هم خیالتون تخت آرش تحت هیچ عنوانی به کانون بر نمیگرده.....(الان تو دل بعضی ها عروسیه!....عروسیتون مبارک !....به قول خودتون انشاللللللله خیر ببینید!!)
 سپاس شده توسط
به قول شاهین که میگفت: جوون تو جای من نیست اینجا ...!
 سپاس شده توسط
After we broke up, I felt blue. Now I feel happy I dont know why. I miss her every now and then, but Im still happy. I am sure that I wont remember her after a while cause now I have no feelings for her anymore. Thank God we broke up sooner.
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
 دایما یکسان نباشد حال دوران غم مخور 


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان