امتیاز موضوع:
  • 24 رأی - میانگین امتیازات: 4.08
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

درد دل های شما

آدمیزاد چقدر ضعیف و حالی به حالیه Hanghead
تو خوب بمون، نذار خوبا تموم شن
(1399 شهريور 31، 19:41)شادن نوشته است: بسم الله
مشارکت شادن
برای من حیاتی‌ترین عنصر در حفظ پاکی کنترل ذهنه پاشنه آشیل من در ترک همین مورده و بس..هرجا رهاش کردم به لغزش منتهی شد
امروز با دوست بهبودیم که تو اس ای باهاش آشنا شدم صحبت میکردم ی خانم متاهله با دوسال پاکی ..برام از خیانت همسرش گفت که ی چیز روتینه و دیگه بهش عادت کرده اینکه همسرش با روسپی ها از زمان مجردی رابطه داشته و هنوز داره 
دوست بهبودیم به من گفت همسرش میاد از روابطش بهش میگه و ی چیز عادیه دیگه براش و اندکی از جزییات رو گفت ک ذهن منو آشفته کرد..
مشکل اساسی ای ک تو اس ای دارم همین مشارکتهاس ک شامل تجارب گوناگونه و منو آشفته میکنه هی میخوام قضاوت نکنم و خودبرتربین نباشم از طرف دیگه در ظرفیت خودم نمیبینم تحمل کنم در ذهنم نمیگنجه مستاصل میشم  .. ذهن منه بیمار دنبال خوراکه برای فانتزی چیدن و وقتی مشارکت دوست بهبودیم رو میشنونم دیگه کنترل کردن سخت میشه برام 
امروز دوست نداشتم بشنوم ولی دوستم همه رو نوشته بود و رفته بود ذهنم آشفته میشه مضطرب میشم ، نسبت به ازدواج بدبین میشم،  نسبت به جنس مذکر حس تنفر تو وجودم ایجاد میشه، دچار تناقض میشم و آخرش مستاصل میشینم بالاسر خودم و کاسه چه کنم دست میگیرم...
گاهی میگم زندگی متاهلی که اینقد ما مجردا برا خودمون بزرگش کردیم میتونه اینقد سست و سطحی باشه؟ اینکه ته ته تههههه شهوترانی آخره آاااااااخرش مگه بیش از لذتی آنیه .. می ارزه واقعا ؟ 
با خودم فکر میکنم خدا تا لحظه مرگ احدی رو قضاوت نمیکنه آروم باش و دعا کن خدا وسیله هدایتشون رو براشون فراهم کنه.. بهتره منم صداقت شدید داشته باشم و نفسمو خفه کنم از قضاوت دست  بردارم و زیرپوستی احساس برتری نکنم چرا که همه ما بیماریم و ی بیماری مشترک مارو به اس ای کشونده با این تفاوت ک من در مسیر ترک قرار گرفتم و اونا هنوز مسیر رو پیدا نکردن

خداوندا آرامشی عطا فرما تا بپذیرم آنچه را که نمیتوانم تغییر دهم شهامتی تا تغییر دهم آنچه را که میتوانم و بینشی که تفاوت این دو را بدانم 
آمین


سلام بانو شادن
ببخشید که درد دل شما رو نقل قول کردم

به دلم اومد اینجا درد دل کنم 

ما آدم ها همیشه به کوچکترین انرژی های مثبت نیاز داریم اینکه دوربرمون آدم هایی باشن که با رفتارشون با کارهاشون انرژی منفی ندن وقتی خودشون هیچ پیشرفتی نمیکنن مانع پیشرفت ماهم نشن 


ما به این عادت بد خ.ا دچار شده ایم اما برای اینکه ترکش کنیم نیاز به انرژی مثبت داریم
وقتی به یه بچه ای یه بار میگن میگن تو خنگی با چندین بار بگن تو باهوشی تا اون اثر یه جمله منفی از بین بره و باور کنه که خنگ نیست
همه اتفاقات و کارهای ماهم همینطوریه 

سعی کنیم از همه چیزهایی که انرژی مارو میگیرن دوری کنیم نذاریم اخبار منفی مارو سست کنن

و فکر میکنم ازدواج یه حالت روحانیه شهوت تو این حالت جایی نداره عشق یه پاکی مطلق هست یه آرامشی هست که هیچ چیزی جایگزین آن نمیشه
اگه انتخاب درست باشه اگه آتش این عشق در دو انسان شعله ور بشه قدرتی نا محدود در برابر اتفاقات میده دیگه در این حالت روحانی جنسیت ها به کنار میرن
مثل وقتی که مادر صدای بچشو میشنوه اونقدر حالش خوب میشه که تمام درد هاش یادش میره

البته من در حدی نیستم که در موردش چیزی بگم ولی این احساس رو در مورد عشق و ازدواج و سهیم شدن یه عمر زندگی با یه انسان دیگه رو دارم
  [تصویر:  zko_mxcpx3irr8xxxrsdbdjwa0n2.png]
 یک راند دیگر مبارزه کن 
سلام آقاهادی خوب 53
منم همچین نگاهی به ازدواج داشتمو دارم منتهی توی اس ای چون بنا بر اینه لحظه حمله شهوت حتما باید با ی دوست بهبودی مشارکت کنند و از طرف دیگه اس ای بیشتر مناسب افرادیه ک تجربه روابط ج.ن.س.ی متعدد و خارح از چارچوب دارن 
حالا وقتی این دوستان بهبودی میان مشارکت میکنن و چون بنا بر صداقت شدیده کامل میان میگن من بهم میریزم هضم نمیکنم قاطی میکنم تو مخیله‌ام نمیگنجه ی مرد(زن) متاهل اینقد روابط متعدد بی چارچوب و متنوع داشته باشه بعد همسر و فرزند هم داشته باشه
من ترسم از خودمه که با شنیدن این مشارکتها قبحش بریزه برام و دیگه عادی بشه و همچنین آدم شکاکی بشم و نتونم بعدها به کسی اعتماد کنم و از همه مهمتر اینه حس میکنم حیا رو از آدم میگیره


.
با این تفاسیر تصمیم گرفتم فعلا اس ای رو متوقف کنم
♧ ما ابدیت را در پیش داریم♧
(1399 مهر 1، 14:22)شادن نوشته است: سلام آقاهادی خوب 53
منم همچین نگاهی به ازدواج داشتمو دارم منتهی توی اس ای چون بنا بر اینه لحظه حمله شهوت حتما باید با ی دوست بهبودی مشارکت کنند و از طرف دیگه اس ای بیشتر مناسب افرادیه ک تجربه روابط ج.ن.س.ی متعدد و خارح از چارچوب دارن 
حالا وقتی این دوستان بهبودی میان مشارکت میکنن و چون بنا بر صداقت شدیده کامل میان میگن من بهم میریزم هضم نمیکنم قاطی میکنم تو مخیله‌ام نمیگنجه ی مرد(زن) متاهل اینقد روابط متعدد بی چارچوب و متنوع داشته باشه بعد همسر و فرزند هم داشته باشه
من ترسم از خودمه که با شنیدن این مشارکتها قبحش بریزه برام و دیگه عادی بشه و همچنین آدم شکاکی بشم و نتونم بعدها به کسی اعتماد کنم و از همه مهمتر اینه حس میکنم حیا رو از آدم میگیره


.
با این تفاسیر تصمیم گرفتم فعلا اس ای رو متوقف کنم
من میخواستم برم اس ای ولی تو شهرمون نبود
انجمنش چطوریه؟ چه کارایی میکنن؟
تو پروفایلتون میگم خدمتتون
♧ ما ابدیت را در پیش داریم♧
در سردرگمی مرا حیران کرده ای دلم / دارد چین می خورد کم کم پیشا نی ام......


99/7/1

موندم چی بگم
واقعا موندم
هیچوقت نفهمیدم من آدم بدم یا آدم خوبه...
به نام خدا

1
خوشحال و شاد و خندانم .. هی
قدر دنیا رو میدانم ...

2
وافریادا ز عشق .. وافریادا
کارم به یکی طرفه نگار افتادا
گر داد من شکسته دادا .. دادا
ورنه من و عشق .. هر چه بادا بادا

3
شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علتهای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما
چقدر بعضی شبا سخت و تلخن...
رنج هیچوقت ادمو قوی نمی کنه فقط حساس تر می کنه نسبت به همه چی

اونکه میگن کربن تحت فشار شده الماس 
اون کربنه 

ادم تحت فشار تحمل کوچکترین سختی رو نداره
و کن اللهم بعزتک لی فی کل الاحوال رئوفا
خدایا به عزتت سوگند با من در همه حال مهربان باش

53 دعای کمیل 53
بسم الله الرحمن الرحیم

یا عباس ..

شاه ابا الفضل من، مطلع انوار من
زاده ام البنین، حیدر کرار من

جان تو شاه جهان، رحم نما چون شهان
بر دل مجروح من، بر تن بیمار من

دود دلم را ببین، دامن گلها گرفت
بین چه فغان می کند مرغ گرفتار من

تشنه برون شد ز شط، وز دل دریا چو بط
چون دل طفلان شدست، دیده خونبار من

مست نباشم ز می، جان من و جان وی
سوز دل زینب است آتش رخسار من

فخر کنم بر فلک، ناز کنم بر ملک
ماه بنی هاشم است، دلبر و دلدار من

کاش در آید به ناز، زین چمن دلنواز
شاخه شمشاد من، سرو کماندار من

ماه منیرم کجاست، شاه دلیرم کجاست
خیمه صبرم بسوخت، شعله افکار من

احمد عاشق بگوی، مدح اباالفضل شاه
کز اثر طبع توست، رونق بازار من

عازم کرب وبلاست، بهر تو عباس جان!
طبع شکر ریز من، کلک شکر بار من


(مرحوم احمد عزیزی)

پ.ن: آقا جان .. عباس جان .. همه جوونا، خصوصا همه بچه های کانون رو گره گشایی کن ..خوشبخت و عاقبت بخیرشون کن .. همه شون رو .. همه مون رو
حس نیاز نداشته باشید تا نیاز بیشتری جذب نکنید. اکنون مانند یک ارباب حرکت میکنید نه یک نیازمند. تنها و یگانه شوید. چه در ذهن چه واقعیت.

شروع به لذت بردن از خود کنید. به خود عشق بورزید. هیچکس هم نیامد خیلی خوب است. اگر آمد هم خوب است.



آنچنان گرفتار و درگیر گذشتم شدم که نمیتونم وارد دنیای جدیدم بشم.روزی صد بار گوشی و اینستا رو چک میکنم ببینم کسی پیام داد یا نه!

حدود 20 روز پیش بود که با کمک همساده و بقیه دوستای عزیزم تونستم کسی که دوسش داشتم رو کلا پاک کنم به همراه عکساش و چندین 

هزار پیامش! 

و ازین کارم همیشه احساس ارامش میکنم.

خیلی سخت و دردناک بود ولی هرچی بود تموم شد.

و حالا قراره بقیه ی دوستامو حذف کنم .خیلی دلم میخواد فکر کنن که دیگه مردم! اینقد دلم میخواست میتونستم اگهی فوت خودمو بچسبونم به 

دانشگاهمون که خبرش به بقیه هم برسه! Gigglesmile

شماره ی گوشیمم اینقد دوسش دارم حدود 15 ساله دارمش! اولین شماره! 

الان چک کردم دیدم تو گوشیم یه سیمکارت دیگه هم هست! نمیدونم از کجا اومده! انتن هم میداد! Khansariha (13) فکر کنم ازین هدیه ها بوده که نمیدونم 

شمارش چنده.

چیزایی که لازم دارمو دارم جمع میکنم بریم تو زندگیه جدید.

کاملا مطمئنم کل دنیا بدونن دیگه مردم هم اتفاق خاصی نمیوفته!

افرا سریع باش!

دلم نمیسوزه به خاطر خاطرات خوب و بدی که داشتم و عکسام. قطعا بدون این خاطرات هیچیم نمیشه! اگه هم پشیمون شدم و یادش افتادم

میام اینجا مینویسم.

دوستای خیلی بهتری اینجا پیدا کردم که یه دنیا ارزش دارن.

خدایا توکل به خودت. 53


----
بعدا نوشت! : واقعا پاک کردنشون سخت تر از چیزیه که فکرشو میکردم! یه سری چیزای فوق محرمانه توشه که آبروی یه جماعتی میره اگه لو برن!

الان میفهمم نگهداریه اینا چقدر ناجوره!

انگار یک انبار اسلحه برای خودم دارم که هرکسی اگه خواست اذیتم کنه بتونم آبروش رو ببرم! هیچوقت هم استفادشون نکردم!

ولی میفهمم چقدر با ترس زندگی میکردم!

فیلما و عکسای ناجور از بقیه! انگار سازمان اطلاعاته اینقد ازینا جمع شده! 

چه شخصیت داغونی داشتم خودم نمیدونستم!

هم گریه داره هم خنده!



بعدا نوشت 2 : خدا ابروی بندش رو نمیبره منم اینکارو هیچوقت نمیکردم! من کیم که بخوام تصمیم بگیرم کی آبروش بره یا نره!

اگه خدا بخواد آبروی کسی رو ببره خودم اول صفم! Gigglesmile
حال همه‌ی ما خوب است ملالی نيست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خيالی دور....
[تصویر:  Untitled_2.png]
صبح داشتم میرفتم آفتاب بود. اومدنی بارون کم کم گرفته بود، اینجا بارون زیاد میاد. من که با دوچرخه بودم و در حالی که تند تند رکاب میزدم تا کمتر خیس بشم و سریع تر برسم و ته دلم هم ناراضی و شاکی از این بارون؛ پسر بچه ای رو دیدم که دهنش رو باز کرده بود و منتظر بود تا قطره های بارون یکی یکی بره تو دهنش.
یاد بچگی خودم افتادم. چقدر دلم واسه خودم تنگ شده... .
بسم الله

مشارکت شادن:

پدربرزگ مادریم اغلب روزای  سال خونه نبود و بواسطه کارش ک تجارت بود همیشه در سفر بود و بالطبع کاری ک داشت چندتا از رقبای محلیش تبدیل به دشمن شده بودن و در نبودش برای خانواده مزاحمت ایجاد میکردن اینطوری بود ک مادربزرگ من مجبور بود شب تا صبح تو حیاط درندشتش نگهبانی بده تا کسی به خونش و دختراش نزدیک نشه 
مادربزرگم اضطراب و استرس زیادی رو تحمل کرد هرچند به شیرزن معروفه اما باعث‌شد ی اضطراب همیگی همراش باشه و بیشتر روحیه اش مردانه باشه مادرم دختر بزرگ خانواده بود و نقش پررنگی اونجا داشت و تو این استرسها و اضطرابها شریک حال مادرش بود
بعد ازدواج شرایط برای مادرم تغییر نکرد .بچه که بودم پدرم شغلش طوری بود که اغلب روزای سال ما تنها بودیم و مادرم بود و چندتا بچه قدونیم قد و کلی کار که باید انجام میداد ..خودش نون بپزه لباس بشوره غذا درست کنه خرید کنه و .
اضطراب مادر چندبرابر بیشتر از قبل شد و اینجا دیگه مسئولیت زندگی همراه با چندتا بچه رو دوشش بود و کمک حالی هم نداشت...
مادرم هنوز ک هنوزه مضطربه خواب راحت نداره همیشه نگرانه همیشه منتظر ی خبر بده کافیه دیروقت یا اول وقت زنگ بزنیم صداش از ترس میلرزه ک نکنه اتفاقی افتاده مادرم خوابش کمه به سبک قدیم از بعد نماز نمیخوابه ظهر هم استراحت نمیکنه و سرشب بعد نماز شام میخورن و ۹ نشده خوابن ...
این اضطراب مادر به همه ما بچه ها منتقل شده و باعث شده ناخوداگاه ما هم مضطرب باشیم تا دیروز نمیدونستم این تاثیر چقدر بوده 
من میدیدم بیش از بقیه تلاش میکنم اما نتیجه نمیگیرم تمرکزم براحتی از دست میره سر کلاس ریتم کلامم اونقد بالاس ک همیشه بچه ها گلایه دارن ک نمیتونن جزوه بنویسن بهمین دلیل جزوه آماده میدم بهشون
ریتم راه رفتنم سریعه وقتی نشستم پاهامو تکون میدم نمیتونم رو صحبتایآدمایی ک زیاد حرف میزنن متمرکز شم و ..
دیروز روانشناسم گفت اونقدر اضطرابت بالا و ریشه داره ک قطعا باید دارو مصرف کنی تا بعد نتیجه‌گیری کنیم ..میگفت ریشه این اضطراب ب کودکیت برمیگرده و جریانات اون زمان
.
.
از دیشب سر ی قضیه‌ای اضطرابم تشدید شده طوریکه از صبح آفتاب نزده گوشی بدست بسط نشستم تو کانون ..شاید باورش سخت باشه ک من تنها سایت غیرخبری ک سر میزنم اینجاس وقتی چتر میزنم اینجا ینی فول آف استرسم دوتا آزمون مهمه مهمممم در پیش دارم کلاسای انلاین قوز بالا قوز شده کسب و کار نتی ای ک دارم الان فصل اوج کارشه و من اینقد مضطربم ک مغزم قفل شده 
گاهی میزنه به سرم برم همه جیز رو بریزم بهم بلکه ی روز بتونم با آرامش چشمامو ببندم و بخوابم 
چقدر کودکی مهم و حساسه ..هر حرکت و کار والدین برای زندگی و آینده کودک سرنوشت ساز میشه از دیروز کلافه‌ام قبلترها وقتی به این حال میرسیدم مثه یه ربات ی مسیر پیش فرض رو طی میکردم ک شامل مصرف بی رویه اینترنت و وقت کشی زیاد و عامدانه و کرختی و به تعویق انداختن همه برنامه هام بود
الانم دارم همون مسیر رو طی میکنم و با خودم فکر میکنم آیا میاد روزی که منم بتونم بدون اضطراب زندگی کنم؟
♧ ما ابدیت را در پیش داریم♧


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان