1392 مرداد 21، 0:51
ویرایش شده
درد دل کردن را دوست ندارم.
به خصوص، درد دل کردن برای یک جمعیت را.
از حرف زدن برای بیان خودم خسته شده ام.
خسته نه. دلزده. سرد.
از این که بیایم حرف های عجیب و غریب بزنم و با آدم هایی که می فهمندش دوست شوم تا با هم بیشتر حرف های عجیب و غریب بزنیم، سرد شده ام.
سرد شده ام از ساعت ها نوشتن و پاک کردن و دوباره نوشتن و دوباره پاک کردن و کشتی گرفتن با کیبورد، امکانات حذفی و ویرایشی، چک کردن بازخوردها، دلگرم شدن از بازخوردها، دلسرد شدن از بازخوردها...
از نوشتن برای فراموش نشدن، نوشتن برای تاثیر داشتن، برای خود را ثابت کردن ...
هه! دارم درد دل می کنم.
از مجازی بودن خسته ام. احمقانه است که این همه بیان توی صورت و چشم ها و حرکات آدم باشد، ولی باید خودش را توی کلمه ها جا بدهد تا دیده شود.
از باز کردن دهانم، از به ارتعاش در آوردن تارهای صوتی گلویم، از تکان دادن زبان و لب هایم برای ادای کلمات مورد نظر، سردم.
مادرم می گوید برای همین است که دندان هایم زود به زود پوسیده می شوند. چون دهانم را باز نمی کنم. می گوید از تو می پوسم.
من حالم خوب است. زندگی کردن را دوست دارم. همان قدر که بدن درد را دوست دارم. از درد دل کردن بدم می آید. همان قدر که از ژلوفن و استامینوفن و هرچیزی-فن بدم می آید.
دلم برایمان می سوزد که انقدر از خودمان حرف می زنیم...
هرجا دستمان برسد می گوییم چی دوست داریم، چی دوست نداریم.
دلم برایمان می سوزد که انقدر تلاش می کنیم دیوار ها را از دور خودمان برداریم.
خبر نداریم این لایه لایه وجود خودمان است که برش می داریم.
مزخرف می گویم.
هروقت دستم برسد مزخرف می گویم.
مزخرف گفتن را دوست دارم.
همان قدر که زیر باران دویدن و جفنگ بازی را دوست دارم.
بعداً بگویید وقتی داشتید مسابقه می دادید، یک ماشین از مسیر منحرف شد، زد به خاکی، پیاده شد، در ماشین را با لگد بست، با خنده داد زد "من مسابقه نمیدم!"، شربت آبلیمویش را از صندلی عقب برداشت، همان جا روی خاکی دراز کشید و غرق در لذت خندید و شربت آبلیمو خورد.
فرض کنید شب باشد که خیلی آفتاب نخورد.
فرض کنید آسمان پر از ستاره باشد.
حتی برایش خبر نیاورید کی مسابقه را اول شد.