امتیاز موضوع:
  • 24 رأی - میانگین امتیازات: 4.08
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

درد دل های شما

نه شما جزیی از این ترور ها نیستی!4fvfcja
چه شد که ما فقیر شدیم...

راستش زمانی که تولد خسرو بر گذار شد و ما پول نداشتیم کیک بخریم من خیلی غصه ام گرفت و قتی پارمیدا جای کیک آب دوغ + خیار (البته اون و توش ندیدم:s1 برایمان آورد .. یک اهی کشیدم حال داستان کانون را بخوانید تا درس عبرت بشود برای همه///

آن زمانی که بابا یکبار برای همیشه بود همیه چیز خوب بود / او برای ما وان اختصاصی خریده بود [تصویر:  bathtime.gif] و ما به ماهی گیری میرفتیم [تصویر:  www_MyEmoticons_com__fishing.gif] خلاصه زندگی خیلی خوب بود. هر چند بابا مرا دوست نداشت و همیشه برای B52 چیزهای خوشگل میخرید . و او را به انواع و اقسام کلاس های ورزشی می برد و او مرا میزد (17 ) بعدش که او رفت من و لیلی خیلی تنها شدیم (راستی لیلی خیلی در دل بابا جا داشت و هر چند تنها که دیگر خیلی خیلی جا داشت انگار که من بچه های سر راهی و نا خواسته بودم Tears ) خلاصه..بعد از رفتن ییهوییه بابا ما خیلی ناراحت بودیم تا اینکه داداش تارک و داداش سلام و دادش نیما از خارجه برگشتند...
ما خیلی خوشحال شدیم آخه دیگه تنها نبودیم..
بعدش داداش سلام هی بهانه ی کلاس های پارسه رو میگرفت و میگفت اگر من به کلاس های پارسه+کنکور آزمایشیش نروم عمرا قبول نمیشوم و هی خون به دل ما میکرد[تصویر:  3ztzsjm.gif] بعدش من با خودم فکر کردم اگه نرود و درس نخواهد خرجه حکیمه بانو را چه کسی بدهد!؟!؟Khansariha (134)بعدش من به او کلی پول دادم و او رفت.
آقای چارلی در همان زمان ها اعلام کرد که 5 تا بچه را میخواهد ببرد به کارخانه اش و نیما هم پیله کرد که من هم میخواهم بروم اینجوری شد که کلی پول دادیم به نیما تا همه ی شکلات ها را خرید و اسمش در آمد
داداش تارک در آن زمان مشکوک میزد و همش این شکلی بود [تصویر:  139fs108574.gif] من یه بوهایی برده بودم اما گفتم نه من اشتباه میکنم خلاصه تا فهمیدیم که بلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه او عاشق شده [تصویر:  128fs318181.gif]ما خیلی خوشحال شدیم و کلی جشن و این جور حرفا برایش گرفتیم varzesh اما چشمتان روز بد نبیند از فرداش ما هر روز میدیدیم گاو صندوقمان خالی میشود لیلی خیلی مواظب بود اما...[تصویر:  297.gif] تا فهمیدیم بلــــــــــــــــــــــــه ایشان با داداش کوچیکه (مهدی) هماهنگ میکنند و پول ها را کش میروند آخر داداش کوچیکه هم زیر سرش بلند شده بود..13 ما هم گفتیم ,مشکلی نیست لااقل بیاورید ببینیمشان . [تصویر:  4lqqtqv.gif] در آن زمان ها رز زرد و مهدی _69 و سایه خیلی خوب بودند و همش سرشان به کار خودشان گرم بود اما این هدف و سلام مدام سر ساز با هم دعوایشان میشد [تصویر:  vahidrk.gif] و به جای چماق بر سر هم سازهایشان را می کوبیدند بعدش هم با کلی گریه و زاری از من پول میگرفتند تا باز ساز بخرند من هم کلی غر میزدم و با ملایمت تمام نصیحتشان میکردم [تصویر:  vahidrk1.gif](البته یکی یکی ) بعدش پول میدادم تا دوباره ساز بخرند
در آن زمان ها پارمیدا خیلی دختر گلی بود و با هورا کار خاصی نمیکردند فقط سوار ماشین میشدن و با مهدی_69 و پوریا کورس میگذاشتند ... آخر شب هم با دست و پای شکسته و ماشین داغان شده راهی خونه میشدند:cool:
مجتبی هم که از اول پی درس و کار بود و عشقش کامپوترش و کتاب هایش بود [تصویر:  laie_14.gif]"فقط هفته ای یکبار کامپیوترش را به تعمیر گاه منتقل می نمودیم "

در همین اوضاع و احوالات بود که یک شب ...
تنها مطاله میکرد [تصویر:  kaffeetrinker_2.gif]
لیلی در حال و هوای خودش بود [تصویر:  connie_1.gif]
تارک و مهدی در توهم بودند [تصویر:  connie_07.gif]
سلام هم خواب های خوش میدید [تصویر:  18.gif]
هورا و پارمیدا و هدف هم داشتند از سر و کول هم بالا میرفتند
رز داشت مسواک میزد [تصویر:  90.gif]
مهدی_69 در جلوی اینه با پوریا مشغول ور رفتن به موهایشان بودند [تصویر:  afro.gif]
که به ناگاه... صدایی آمد
171744337bve7cd1t81

"ادامه ی داستان در جلسه ی بعد.."
آهنگ فوتبالیست ها رو بزنین تا بقیش و بگم
خوشا باران و وصف بی مثالش
سلام
باران خانم فی الواقع شما درآمد خفنی داری که از پس مخارج اینهمه شنگول و منگول و حبه ی انگور(که از این آخری نامی نبردی)
بر میایی.


همگی به گووووووشششششش

ساعت 1 بعد از ظهر امروز


یه اتفاق فوقالعداده می افته

نباشید از دستون رفته


امتــــــــحان هاي الهي آسان اســـتـــ ..... بـــايد در تـــمـــامــ جـــاي خـــالـــي ها بـــنــويـســـي :
خــ ــ ـ ـ ـ ـــ ـــ ــ دا
ولی ....
چــــقــــدر در اعتــــمــاد بـــه ((نفســـ)) هايـــمان ...
جاي اعتـــماد بـــه ((خـــدا)) خـاليســـت . . .

خانه دوست کجاست....!!؟؟


باران خانوم داستانش جالب بود اگه ادامه ندی جزو ترور های آینده کانونی![تصویر:  122.gif]

آقای ایده خیر باشه
خبر چی هست حالا؟


هی!
یاد اون دوران افتادم!
تو یاهو مسنجر چقدر با بچه های کانون میچتیدیم!Tears
هورا خانوم..سایه...سها خانوم...تارک...داداش داوود...رز...مهدی...تایرد خانوم...باران خانوم..همه میومدن یاهو الان هیچکی نمیاد!همه میگن چت کردنو ترک کردیم!


دلم گرفت[تصویر:  43.gif]
Brick 
سلام بچه ها

باران خانم داستانت خيلي عالي بود 41 / خواهر خستگي رو از تنم بيرون بردي !! 4fvfcja

باران جان فكر نمي كني تو اين داستان شخصيت من كم رنگ بود ؟؟؟؟
42

4fvfcja

مهدي_69 خان جان عزيز من كه هميشه آنلاينم 317 امتحانش مجانيه !

تو خودت نمي ياي بچتيم !


cheshmak
خودم وقت چت کردن ندارم4fvfcja
سلام

من نیز امدم ...Smiley-face-cool-2

آقای ایده این اتفاق قشنگه کجا میافته؟17
بریم کجا؟53258zu2qvp1d9v

یاعلی.
[تصویر:  07c49977111e42a28fd6.jpg]

خبر اول
تاپیک های گروه های ترک باز شدند و از همین حالا همه ی بچه ها می تونن تمام مشکلات و تجربیاتشون رو در مورد ترک تو گروه خودشون به بحث و تبادل نظر بزارند :16:
و همچنین حامی های عزیز از همین الان در قبال ترک کردن اعضای گروهشون مسئولند
cheshmak

و یک خبر مهم
تا چند دقیقه ی دیگر....
امتــــــــحان هاي الهي آسان اســـتـــ ..... بـــايد در تـــمـــامــ جـــاي خـــالـــي ها بـــنــويـســـي :
خــ ــ ـ ـ ـ ـــ ـــ ــ دا
ولی ....
چــــقــــدر در اعتــــمــاد بـــه ((نفســـ)) هايـــمان ...
جاي اعتـــماد بـــه ((خـــدا)) خـاليســـت . . .

خانه دوست کجاست....!!؟؟


و اینک خبر مهم

طی یک مشورت دو روزه با رئیس cheshmak به این نتیجه رسیدیم که برای هر گروه یک نشان

(شایدم یه شکلک) انتخواب کنیم که اعضای اون گروه اون رو تو امضا شون بزارند (یا اگه بشه کنار اسمشون)

تا هر گروهی با نشان مخصوص خودش شناخته بشه

چطوره؟

امتــــــــحان هاي الهي آسان اســـتـــ ..... بـــايد در تـــمـــامــ جـــاي خـــالـــي ها بـــنــويـســـي :
خــ ــ ـ ـ ـ ـــ ـــ ــ دا
ولی ....
چــــقــــدر در اعتــــمــاد بـــه ((نفســـ)) هايـــمان ...
جاي اعتـــماد بـــه ((خـــدا)) خـاليســـت . . .

خانه دوست کجاست....!!؟؟


عالیه!317
آقای ایده یک سوال فنی:

آیا این تاپیک ها به صورت خصوصی خواهند بود؟
[تصویر:  07c49977111e42a28fd6.jpg]

من سعی کردم خصوصی بشه
ولی رئسا موافق نبودند
امتــــــــحان هاي الهي آسان اســـتـــ ..... بـــايد در تـــمـــامــ جـــاي خـــالـــي ها بـــنــويـســـي :
خــ ــ ـ ـ ـ ـــ ـــ ــ دا
ولی ....
چــــقــــدر در اعتــــمــاد بـــه ((نفســـ)) هايـــمان ...
جاي اعتـــماد بـــه ((خـــدا)) خـاليســـت . . .

خانه دوست کجاست....!!؟؟


سلام
منم که همیشه از قافله عقبم ولی اومدم
باران عزیز:داستانتون جالبه امیدوارم مثل فیلمهای کره ای هر شب پخش بشه
الهی پیشانی نهادن بر خاک آسان است دل از خاک برداشتن دشوار
الهی بسوی تو آمدم مرا بمن برمگردان
الهی دستم بگیرتا درراهم استوار باشم
الهی اگر عنایت تودست مارانگیرد ازچهل هاچله ما کاری برنیاید
الهی شکرت که پیر ناشده استغفارکردم که استغفار پیر استهزاء راماند
الهی خواب های مارا تبدیل به بیداری کن
الهی در شگفتم ازکسی که غصه خودش را نمیخوردوغصه روزیش را میخورد.



(1388 بهمن 11، 22:47)anti_j نوشته است:
(1388 بهمن 11، 21:19)Sadjad نوشته است: بسم الله
بچه ها، من یه مشکل خیلی جدی دارم. خیلی از شکست هام مال این مشکل جدی به ظاهر مسخره اس! Tears
خیلی اوقات تصمیم می گرفتم که دیگه اشتباهمو تکرار نکنم و سعی می کردم هرکاری که لازمه انجام بدم تا حتی فکرشم سراغم نیاد اما...
بعضی شبا، نصفه شب برای چند لحظه خوابم سبک می شد و تو حالت خواب و بیداری قرار می گرفتم. (هممون موقع بیدارشدن، هر روز صبح این حس رو تجربه می کنیم؛ نه کاملا خواب نه کاملا بیدار! اراده داریم اما ضعیفه) توی این حالت من بدون اینکه به عواقب کارم فکر کنم اشتباهم رو مرتکب می شدم. 1276746pa51mbeg8j (شبیه آدم های مست که به عاقبت کار اصلا فکر نمی کنن) شاید این کار گناه نباشه چون اراده ی کاملی در کار نیس اما امید من رو داغون می کرد. برا همین معمولا به فاصله ی کوتاهی بعد از این اتفاق اشتباهمو در بیداری تکرار می کردم. دیشب هم خدا بهم رحم نکرد وگرنه نزدیک بود دوباره این حادثه تکرار شه!
خواهش می کنم اگه راه حلی به ذهنتون می رسه کمکم کنید. :13:
شما قبل از خواب به چی فکر می کنی؟
من فکر می کنم باید یه جوری فکرتو از چیزای اضافی پاک کنی!
منم با فکرم خیلی مشکل دارم
خیلی وقتا یه تهومایی می زنم که خودم به خودم می گم چرت و پرت نگو!!!!!!!!17
اگه فکرت قبل از خواب آزاد باشه یعنی مشغول چیز دیگه باشه هیچ وقت این اتفاق برات نمی افته.
برای اینکه فکرتو آزاد کنی رز زرد یه پیشنهاد به من داد که واقعا موثر بود
اینکه ذکر بگم ..............و یه تسبیح دستم بگیرم!
من راستش خجالت می کشم تسبیح دستم بگیرم!
پس یه تسبیح گذاشتم تو جیبم..........هوا هم که خدا رو شکر سرده4fvfcja.........دستمو می کنم تو جیبم و هر ذکری که یادم می یادو میگم!
جدا موثره!
قرآن و کتاب و نماز و اینا هم موثره!
قبل خواب حتما چند تا از سوره های قرآن رو بخون.
البته اگه در طول روز هم فیلم یا عکس نگا می کنی
حتما ترکش کن.........همه اینا فکرتو مشغول می کنه
فکرتو آزاد کن و حالشو ببر
برای من و همه بچه های کانون دعا کن!
احسان جان اولا این چیزا خیلی طبیعیه!
برای خیلی ها پیش می یاد
خود من هر کی رو تو خیابون می بینم ازش خوشم می یاد!!!!!!!!!!!!!!!!!4fvfcja1744337bve7cd1t81
جدی می گم!
ولی هیچ وقت نرفتم جلو و ازش خواستگاری کنم!!!!!!!!!!!!!!!4fvfcja
چون شرایط خودمو می دونم که الان وقت ازدواج من نیست!
چون نه کار دارم........نه سربازی رفتم ...........نه پول دارم.........نه بابای پولدار دارم!!!!!!!!
خوب اینا واقعیته دیگه! نه می خوام خودمو بدبخت کنم نه دختر مردمو!
من شرایط شما رو نمی دونم ..............نظر خانوادتو نمی دونم.............برای همین هیچ نظری راجبش نمی دم
ولی با خودت فکر کن و شرایط خودتو بسنج!
مرسی

ممنون از پیشنهادت ولی مثل اینکه متوجه نشدید،
گفتم بحث عشق و عاشقی و از این رابطه ها نیست به خدا،
موضوع یه چیز دیگه است.
ولی در کل بازم دمتون گرم، دلگرم شدم.
خدایا!
اضطراب های بزرگ، غم های ارجمند و حیرت های عظیم را به روحم عطا کن،
لذت ها را به بندگان حقیرت بخش و
درد های عزیز به جانم ریز.

دکتر شریعتی
و اما ادامه ی داستان تا نیم ساعت دیگه
2 قسمت یکی میکنیم آخه فردا و پس فردا نمیتونم بیام نت 4fvfcja
که به ناگاه... صدایی آمد ...

من فقط یادم میآید که یک صدای جیغ شنیدم...هورا بود...و بعدش بی هوش شدم [تصویر:  healer.gif]

بعد از به هوش آمدن متوجه شدم که وا ویلاااااااااااااااااااااااا چه به روزمان آمد!!! TearsTears
Tears

Tears
Tears
Tears

آه...
مرغ تخم طلایمان را دزدیدند...13
و این شد که منبع در آمدی ما دزدیده شد...

روزهای خیلی سختی بود ... اوایل سر خودمان را با چیزهای تفننی گرم میکردیم تا روزها بگذرد (همون روزایی که تازه کانون 2-3 روز آخر ماه قطع میشد)
هدف و پارمیدا به دور از چشمان من میرفتند و در پارک ها ساز میزند [تصویر:  connie_24.gif] که من البته بعد که فهمیدم قدغن کردم//[تصویر:  Just_Cuz_15.gif]
مجتبی و پوریا مدام صفحات روزنامه را وارسی می کردند[تصویر:  reading.gif]
و حتی هورا میخواست از خود گذشتگی کند و زن یک جوان پولداری شود که او را میخواست [تصویر:  hippie4.gif]
و...
اندک ذخیره ی غذاییمان هم به ته رسیده بود و همه گرسنه و ناراحت بودیم..
در همان هنگام سها همانند جومونگ وارد میدان شد ...41[تصویر:  greenstars.gif] (توی کوچه وقتی که مریم به دیوار خونه ی همسایه بغلی که داشته کباب درست میکرده تکیه داده بوده وارد میشه ها...)به مریم گلی جان که داشت از گرسنگی فوت مینمود گفت..من ژانولژان تو میشوم ای کزت من..."اینجوری بود که داستان ژانوالژان هم تغییر کرد!"
بعدش سها آمد خانه ی ما و آن روز برای ما کلی غذا خرید..[تصویر:  91.gif]
تنها و مهدی_69 که انگار مسابقه گذاشته بودند "که البته کارشان به بیمارستان کشید"
سلام در جیب هایشم هم برنج میریخت
ما خیلی خوشحال بودیم چون خیال میکردیم مامان سها هم مثل بابا یکبار خیلی وضع مالیش خوب است و میتوانیم مثل قدیم شلنگ تخته بیندازیم و پول ها را همین جوری حلم و حشر کنیم [تصویر:  Laie_28.gif]

اما ... زهی خیال باطل !!!!! 13
او ته مانده ی جیبش را برای ما خرج کرده بود و ما همچنان پول نداشتیم

[تصویر:  Just_Cuz_06.gif]

یکی نیست بگوید عزیز من وقتی پول نداری برای چی ادای مایه دارها را در میاوری خوب!!"اون زمان خسرو نبود گمانم اون بابای بهتری میشد !!!4fvfcja"
چه می شد کرد در آن شرایط باید کاری میکردیم
اینگونه شد که من به همراه مامان سها و پوریا و سایه رفتیم زیر پل سید خندان برای فروختن فال Tears
آخر پارمیدا و رز و مهدی_69 را که نمیشد برد آنها خیلی جیگول میگشتند
تارک و مهدی هم که همچنان برایشان گلا بو داشتند [تصویر:  Vishenka_04.gif]

وای خدای مننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننن
مهندس کچلیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان...131313

"ادامه ی داستان را در جلسه ی بعد ببینید.."
آهنگ فوتبالیست ها رو بزنین تا بقیش و بگم
خوشا باران و وصف بی مثالش


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 5 مهمان