1392 ارديبهشت 25، 23:27
توبه کرده بودم
دوست دارم کم بیام کانون
دوست ندارم دیگه از کوه بالا برم دوست دارم خودم کوه باشم
دوستدارم.....
بگذریم
ببخشید امشب در حد انفجار رسیدم
جایی نبود بازم یه سری اومدیم اینجا
امشب بدجور یاد بیت حافظ افتادم که می گه
خوش گرفتند حریفان سر زلف ساقی
گر فلکشان بگذارد که قراری گیرند
آخ آخ
چقدر دوستداشتم روی یه درخت بدون فکر و دغدغه روبروی یه دشت پر از گل که به یه کوهستان منتهی میشه می نشستم و شعر می نوشتم
نه نه
قرار بود که من گله نکنم
خدایا می دونم گفتی صبر و حوصله داشته باش
می دونم گفتی امیدت به من باشه
ولی دیگه خسته شدم
حس اون کسی رو دارم که لب ساحل دریا یه اتاقکی ساخته
کوچیکه
چیز زیادی هم مصالح نبرده
چهارتا چوب خشک
هر از گاهی که سرش گرمه یه موج بزرگ میاد و همه شون رو میریزه رو سرش و میره
ماهم بعد اون موج خودمون رو از زیر اون آوار می کشیم بیرون و دوباره تلاش خودمون رو می کنیم و یه اتاقک دیگه میسازیم
ولی دیگه دارم خسته میشم
حالا نمی دونم
شاید مشکل اون سر گرم شدن ماست
شاید خوشت میاد از این کار
شاید از تلاش ما خوشت میاد
شاید گرفتار دور و تسلسل فلک شده باشم
نمی دونم
نمی دونم
فقط این رو میدونم که از بس زندگی بالا و پایین داشت بدجور سرگیجه گرفتم
نمی دونم
شاید اصلا دارم حرف الکی حرف میزنم.
شاید دارم ناشکری می کنم
شاید الان نشستی کنارم و با اون دستای مهربونت رو سرم می کشی و با خودت می گی فکرشم نمی کردم تو از من گله کنی.من که همه جا هواتو داشتم می خوای برات بگم؟
نه نگو
نمی خوام بگی
فقط دستت رو از رو سرم بر ندار
بمون کنارم