1395 شهريور 18، 20:38
ویرایش شده
دو قدم مانده به دوست... (1)
نمیدونم تو بهشت، خواب هست یا نه؛ و بهش نیاز هست یا نه؛
میدونم که اونجا کسالت راه نداره؛
پس فعلا اینطوری بگم ...
از زیر سایه ی خنک درخت یاس وحشی، با اون بوی دل انگیزش بلند شددم و گفتم برم گشت و گذاری بکنم؛
راه {نهر} شیری رو به سمت بالا گرفتم و از تپه بالا رفتم؛
به دامنه ی جنوبی تپه که رسیدم، حقله ی بشاش ملاصدارا و دوستانش رو دیدم که زیر سایه ی خوشبوی درخت سیب سرخ،
داشتن گپ و گفت میکردن؛
نشستم باهاشون؛
چقد دل انگیز و شمرده صحبت میکنه با اون لهجه ی شیرازیش و چه لبخند دل نشینی به صورت داره؛ و وقتی که در حال گوش دادنه چه قشنگه لبهاشو به هم میذاره و توجه میکنه.
دو تا دندون میانی بالاش یه کم از هم فاصله داره و این لبخندش رو قشنگتر میکنه
ریشهاش هم که حنایی و پره و بهش میاد؛
خدا رو شکر که بعد سالها انس گرفتن با شاهکارها و ابتکاراتش در دنیا،
حالا میتونم با خودش مصاحبت کنم.
الحمدلله الذی هدانا لهذا...