1396 مهر 30، 22:25
باز هم شب شده و غمگین سر به بالین می ذارم
به امید شبی بدون درد و رنج و اندوه
(1396 آبان 1، 12:33)رضا222 نوشته است: با سلام خدمت دوستان محترم (مخصوصا آقای میپ)
با کمی عصبانیت جملمو باید بگم
از وقتی کامنت های شما رو میبینم فقط اینارو میگی که نمیشه و نمیتونم و من بدبختم و دارم میمیرم و ......
شما برای انجام ندادان اینکار هیچ کاری انجام نمیدی...همچین میگی..... انگار ما شهوت نداریم و از کره ی ماه اومدیم و خیلی هم خوبیم هممون هم ازدواج کردیم و کار داریم و هیچ مشکلی نیست و هر کاری هم که میکنیم همه میگن چقدر خوبه ....
اصلا یه چیری یا تلاش کن زندگیتو فعلا بدون اینا خوب ببری جلو و ازش لذت ببری
یا انقد این کارو انجام بده تا بمیری.....................
سلام خدمت شما دوست و برادر عزیزم!
بله من اشتباه کردم و دارم اشتباه میکنم,حرف شما حقه حرف حسابم جواب نداره
(1396 آبان 2، 23:19)عاشق فاطمه زهرا نوشته است:(1394 شهريور 30، 22:59)عاشق فاطمه زهرا نوشته است: این شنبه که گذشت از ورود من به کانون یک سال می گذره.سه سال گذشت و ...
یادم می آد اون شب رو.
یک سال گذشت و من هنوز آدم نشدم.
کاش کلمات می تونستند غمی که دارم رو توصیف کنند. ای کاش.
(1396 آبان 2، 0:34)تـــواب نوشته است: احتمال لغزشم بالای 90 درصده
من در هم شکسته ام
(1395 آذر 19، 0:07)سیزده نوشته است:چطوره توی این بازی لعنتی ورق رو برگردونیم؟
بچه ها جیک لاموتا(که داستان زندگیش رو اسکورسیزی سال 1980 تو فیلم "گاو خشمگین" روایت کرد)حتی بین 50 بوکسور برتر یک قرن گذشته نیست.
چرا اسکورسیزی زندگی بوکسور دیگه ای رو فیلم نکرد؟
اولین دلیلش زندگی دراماتیک و تراژدیک این ادمه
دومین دلیلش که بخاطرش این پُست رو میدم، اینه که جیک لاموتا سبک خاصی توی بکس داشت. اجازه میداد تا حریفش تا جایی که میتونه.بهش مشت بزنه و تخلیه شه انرژیش!! در این لحظه کارش رو شروع میکرد و تموم مُشت ها رو به حریفش برمیگردوند
همه مون حالمون خرابه. زندگی مون توی رینگ حسابی حالمون رو جا اورده. پشت سر هم بهمون مُشت میزنه.پشت سر هم شکست. هی بلند میشیم و کمر راست میکنیم و دوباره مُشت بعدی. شکست بعدی
چطوره مثل جیک لاموتا باشیم؟
مُشت خوردن رو تموم کنیم و این بار ما مُشت بزنیم؟
-میدونید عاقبت جیک لاموتا چی شد؟ دو بار قهرمانی بکس جهان و در فینال سومین تلاشش برای کسب قهرمانی. مقابل رابینسون بازی رو واگذار کرد. جیک لاموتا تو این بازی مُشت های پیاپی رو خورد. ولی دیگه مُشتی نزد. تا حد مرگ مُشت خورد و دیگه بوکس بازی نکرد! و زندگیش توی یک سرازیری افتاد تا جایی که مدال های قهرمانیش رو برای پرداخت بدهیش تکه پاره کرد و طلاهاش رو فروخت! (مرگِ اسطوره ی جیک لاموتا جایی بود که مُشت خورد ولی مُشتی نزد)
(1396 آبان 5، 23:18)mojode_zamini نوشته است: آدما وقتی یکی و از دست میدن باید یکی باشه که احیاشون کنه..یکی که هواشو داشته باشه..از اینکه پای حرف دلتون می شینیم وودر واقع ما رو قابل می دونید ؛ خیلی ممنونم
من کسی و نداشتم...من تازه باید مامانو احیا میکردم..
پس باید خودم زودتر احیا میشد..زودتر به خودم میومدم..همیشه از این که این همه دوست و رفیق دور و اطرافمه خوشحال بودم..میگفتم هیچ وقت تنها نمیمونم..
وقتی بی قرار بودم..وقتی حوصله ی عالم و ادمو نداشتم..
وقتی خواهر برادرتم مراعتتو نکنن و داستان ارث و رفتن و پیش بکشن..
وقتی همه حال خوبتو میخوان..همه خوش اخلاقیتو میخوان
وقتی سرکارت با جون و دل کار کنی..هر چی بوده و گذشته بندازی کنار و فقط تو باشی و بچه های کنکوریت اما مدیر مدرست کوتاهی بچه ها رو بندازه گردن تو که خودت روحیت باختس از بچه هات چه توقعی میره و تلاش تو و حفظ روحیه تو رو نبینه..
وقتی نیستی خونه به این فکر کنی که مامانت یه وقت حالش بد نشه..
وقتی عصرا زنگ میزنم بر نمیداره تلفنو دلم آشوب میشه وقتی کلید میندازم میام تو خونه ، میبینم صدایی نمیاد بدنم یخ میکنه..
این ک نکنه تمام داراییم بلایی سرش اومده باشه
این که هر روز کسایی که سال تا سال نمیدیدشون راه بیفتن بیان خونه و حرف و قضاوت و تعیین تکلیف بکنن حالم بد میشه
وقتی بگی زندگی خودتونه..
بگن تو بچه ای هیچی نمیفهمی دخالت نکن خودش عذابه..
زندگی از اولشم برای من رو روال نبوده..بالا پایین داشته..
ولی وقتی بابا بود کسی جرئت این حرفا رو نداشت
داداشم جرئت نمیکرد دختر بیاره خونه..
خواهرم قدرت اینو نداشت این همه پافشاری کنه برای رفتن..
مگ مامانم چقدر تحمل داره..
ولی وقتی بابا بود همه چی انگار تو کنترل بود..
ارامش بود..دلمون قرص بود..
هر موقع میخواست حرفی بزنه چیزی بگه..جمعه شبا دستمو میگرفت میرفتیم بیرون حرف میزدیم..قانعم میکرد..بهم از بد و خوبی راه میگفت..بعد میگفت بقیش با خودت..
دلم خیلی خیلی تنگشه..
خدا هیچ خونه ای و بی پدر نکنه..
قدر مامان باباها رو بدونین..حتی اگ باهاشون خوب نیستین بدونین بودن و نفس کشیدنشون یه نعمته بزرگه..یهو زبونم لال به خودمون میاین میبینین نیستن پیشمون..بابای من سالم بود..جوون بود..زندگی سالمی داشت اما سرطان یقشو گرفت و ولش نکرد...و ایمان اوردم نه دوست خیلی خیلی صمیمی نه هر عشق و خیلی چیزای دگ موقعی ک کم اوردی هیچ کس جز خانوادت کنارت نیست..همه چند روز اول پیشتن..چند روز اول بداخلاقیاتو میپذیرن بعدش میرن و پشتشونم نگاه نمیکنن
برگشتم به کانون..چون دیدم با نبودنم چیزی تغییر نکرد
اصلا همین چند ساعتی که اومدم حالم بهتره..
پس چرا جایی که حالمو خوب میکنه از خودم دریغ کنم؟