1390 مهر 26، 10:51
آه خداي من
آه هما جون
آسمانیها مهربانند
اگر باور نداری
دستت را به آسمان بسپار
تا دلت بارانی شود
چه جرم كرده ام اي جان و دل به حضرت تو
كه طاعت من بيدل نميشود مقبول
نقل قول: سلام
خوبی
روزی که مادرم گفت بریم خواستگاری ،گفتم آخه مامان ما کجا اونها کجا ! ما حاشیه نشین و اونها بالای شهر نشین،گفت خوب خاله اش میگه باید بری خواستگاری پسری که هم خودش خوبه و هم خانواده اش !
تو دلم به خودم نفرین دادم که خوب نیستم ، و افتادم تو راهی که هم جونیم و هم آینده ام رو تباه کردم
راستش می خواستم خوب باشم ،اما نمی شد !حتی یک سال تو ماه رمضون کار دست خودم دادم و خودم رو مجبور کردم که 60 روز روزه بگیرم که پاک بشم ! ولی نشد بعد یک سال دوباره شروع شد
مادرم بنده خدا فکر میکرد بخاطر یک روز که روزه ام رو خورده ام دارم روزه می گیرم
فکر میکرد که چقدر پسر صالحی داره !؟بنده خدا !!
خلاصه مامانم بعد یکسال راضیم کرد بریم خواستگاری حالا نوبت خونواده تو بود که ناز کنند! با دست پس می زندند با پا پیش میکشیدن ،تا اخر اومدم
وقتی دیدمت گفتم شاید خدا یک فرصت دوباره بهم داده که در کنار تو خودم رو دوباره بسازم
تو دلم روشنی بود، ولی افسوس ..
.
هیچ نارحتی ای از تو ، توی دلم نیست ولی از خودم دلگیرم
دلگیر سخت دلگیر