امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 4.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

شعر و نثر ادیبان

[تصویر:  nqfn_images38.jpg]

دلم رمیده لولی‌وشیست شورانگیز
دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آمیز
فدای پیرهن چاک ماه رویان باد
هزار جامه تقوی و خرقه پرهیز
خیال خال تو با خود به خاک خواهم برد
که تا ز خال تو خاکم شود عبیرآمیز
فرشته عشق نداند که چیست ای ساقی
بخواه جام و گلابی به خاک آدم ریز
پیاله بر کفنم بند تا سحرگه حشر
به می ز دل ببرم هول روز رستاخیز
فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی
که جز ولای توام نیست هیچ دست آویز
بیا که هاتف میخانه دوش با من گفت
که در مقام رضا باش و از قضا مگریز
میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز

حافظ

53  طرح ختم قرآن 53

 .
   از دسـت و زبان که برآید   ---   کز عهده‌ی شکرش به درآید
.
 سپاس شده توسط
خجل شدم ز جوانی که زندگانی نیست

به زندگانی من فرصت جوانی نیست
من از دو روزه هستی به جان شدم بیزار
خدای شکر که این عمر جاودانی نیست
همه بگریه ابر سیه گشودم چشم
دراین افق که فروغی ز شادمانی نیست
به غصه بلکه به تدریج انتحار کنم
دریغ و درد که این انتحار آنی نیست
نه من به سیلی خود سرخ میکنم رخ و بس
به بزم ما رخی از باده ارغوانی نیست
ببین به جلد سگ پاسبان چه گرگانند
به جان خواجه که این شیوه شبانی نیست
ز بلبل چمن طبع شهریار افسوس
که از خزان گلشن شور نغمه خوانی نیست
 سپاس شده توسط
(1398 بهمن 13، 17:24)AtrisA نوشته است: فیلم

بی ثــــــمر هر ساله در فکر بــهارانـــــم ولی     چون بهاران می رسد با مـن خزانی می کند


طفل بــــودم دزدکی پیــــر و علیلــــــم ساختند     هر چه گردون می کنـــد با ما نـهانی می کنـد

دور اکبر خوانی ما طی شد اکنـــون یک دهن    از اجل بشنو که با ما شمر خوانـــی می کنــد

می رسد قرنی بـــه پایان و سپــهر بایـــــگان     دفتــــر دوران مـا هـــم بایـــــگانی می کنــــد

شهریــــــــارا گو دل مــــــا مهربانان مشکنید     ور نــــه قاضی در قضا نـــامهربانی می کنــد


۲۷شهریور بزرگداشت شهریار 53
 سپاس شده توسط
[b]سنین بهــره ن یئین کــیم دیــر ؟[/b]

کیمینکی سن ؟ ییه ن کیم دیر ؟

سنه دوغـری دئیه ن کــیم دیـر ؟

یـــالان دنیــــا ، یــــالان دنیـــا

ســنی فــــــــــــرزانه لــر آتـــدی


قــاپیب ، دیــــوانه لـــر تــوتــدی



کــیمی آلدی ، کــیمی ســاتدی



ســــاتـــان دنیــــــا ، آلان دنیــــا



آتـــــی ازل داغـــا ســالــدیـــق



یــورولــدوقجا ، دالــی قــالـدیق



آتـــــی ســـاتدیق اولاغ آلـــــدیق



یه هــــر اولـــدی ، پـــالان دنیـا



بیری آیــنا ، بیـــری پــــاس دیـــر



بیری آیــدین ، بیری کــاس دیـر



گئجه طوی دیر ، سحر یاس دیــر



گــول آچــدیقدا ، ســولان دنیـــا


ایـــگیت لـــرین باشــین یئیه


قــوجــالار بـــوز بــاشین یئیه ن



قــــبیر لــرین داشـــین یــئیه ن



ئــــــوزو یـــئنه قــــــــالان دنیــــا


نـه قاندین ، کیم گول اکـن دیــر


کــیم قیلیج تک قان توکن دیـــر ؟



تـــیمور هـــله کـــوره کــن دیــر



چــــنگیز جــــانین ، آلان دنیــــا


یـــامـــان قــورقــو ییغیلایــدیــن


طـــــــوفانـــلاردا بوغـــولایدیــــن



نـــولـــیدی بیر داغــــیلایـــدیـن



بیــــزی درده ســــــــالان دنیـــا


چـاتیپ ، سندن کوچن کئچدی


اجــل جامین ، ایچه ن کئچــدی



اولان اولــدی ، کـئچن کــئچدی



نــــه ایســــتیردیــن اولان دنیـــا


بــوغـــلایدین ، دوغــات یـــئرده


دوغـــوب خـــلقی بـــوغان یئرده



اوغـــول نعشین اوغــــان یئرده



آنـــا زولفـــــین یـــــولان دنیـــــا



قـــالانیب هـــی جالانیب سـان



ازلـــدن چـــالـــخالانیب سان



یــــــئنه ده چــــــالخـــالان دنیـــا


ننه قــــارنی ، ایــلک بئشیگون


قـــبرستانلیق ،سـون دئشیگون



نــه ایچـــه ریــن نـــه ائشیگون



قــــارانلـــیق بیـــر دالان دنیــــا


ســـنی بـــایقوشلار آلقشـــلار


ده لـــی ، ویـــرانه نی خوشلار



دولان عقـــله ، ســـنی بوشـلار



ایچی بوشـــــــلا ، دولان دنیـــا


ســــنه قـــارونـــلار آللانـــــدی


قـــیزیـلدان تـــللی قــــــالاندی



بـــاتیب ظلماتـــه قـــویلانـــدی



اولـــوب تــــللی تـــــالان دنیـــــا



اوجـاق ایــکن سـونونموشسن



چــاناق ایــکن چـونونموشسن



نه پیس قاری ننه ایمش ســن



ناغــــیل یـــالان پــــالان دنیــــا



یـــالان دنیــــا ، یــــالان دنیـــا






 سپاس شده توسط
نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم
در این سراب فنا چشمه حیات منم

وگر به خشم روی صد هزار سال ز من
به عاقبت به من آیی که منتهات منم

نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی
که نقش‌بند سراپرده رضات منم

نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی
مرو به خشک که دریای باصفات منم

نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو
بیا که قدرت پرواز و پرّ و پات منم

نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند
که آتش و تبش و گرمی هوات منم

نگفتمت که صفت‌های زشت در تو نهند
که گم کنی که سر چشمه صفات منم

نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت
نظام گیرد، خلاق بی‌جهات منم

اگر چراغ دلی دان که راه خانه کجاست
وگر خداصفتی دان که کدخدات منم
 سپاس شده توسط
هر کس که دید روی تو بوسید چشم من
کاری که کرد دیده من بی نظر نکرد


پ.ن: چقدر همین تک‌بیت زیباست ... رحمت خدا بر حافظ عزیز
 سپاس شده توسط
[تصویر:  uHhlH8.jpg]


از کتاب "ابن مشغله"
نادر ابراهیمی دوست داشتنی : )
[تصویر:  1516091_1378333602425510_322294495_n.jpg]

535353
[تصویر:  05_blue.png]
 نیایش مولانا با خداوند بابت نعمت حس هایی که به ما داده 

در میانِ خون و روده فَهْم و عقل
جُز زِ اِکْرامِ تو نَتْوان کرد نَقْل
از دو پاره پیهْ این نور روان
موج نورش می‌زند بر آسْمان
گوشت‌پاره که زبان آمد ازو
می‌رود سیلاب حکمت همچو جو
سوی سوراخی که نامش گوش‌هاست
تا به باغِ جان که میوه‌ش هوش‌هاست

 
خداوندی که در میان مقداری رگ و خون، عقل ایجاد کرده ، و این چیزی نیست به جز محبت و بزرگواری تو ای خداوند. 

چشمی که از دو تکه چربی درست شده  و  نور با آن دیده می شود و موج نورش تا آسمان می رود.

زبانی که از یک تکه گوشت درست شده  و سیلابی از حکمت از آن جاری می شود.
(و این صدای تولید شده از زبان) به سمت سوراخی می رود که نامش گوش است و از آنجا به باغی وارد می شود که میوه اش هوشمندی و دانایی است.

برای تمام نعمت هایی که به مادادی و برای ما عادی شده شُکر.❤️
 سپاس شده توسط


سن یاریمین قاصدی سن
ایلن سنه چای دئمیشم


خیالینی گوندریب دیر
بسکی من آخ ، وای دئمیشم

آخ گئجه لَر یاتمامیشام
من سنه لای ، لای دئمیشم

سن یاتالی ، من گوزومه
اولدوزلاری سای دئمیشم

هر کس سنه اولدوز دییه
اوزوم سنه آی دئمیشم

سننن سورا ، حیاته من
شیرین دئسه ، زای دئمیشم

هر گوزلدن بیر گول آلیب
سن گوزه له پای دئمیشم

سنین گون تک باتماغیوی
آی باتانا تای دئمیشم

ایندی یایا قیش دئییرم
سابق قیشا ، یای دئمیشم

گاه توییوی یاده سالیب
من ده لی ، نای نای دئمیشم

سونرا گئنه یاسه باتیب
آغلاری های های دئمیشم

عمره سورن من قره گون
آخ دئمیشم ، وای دئمیشم

پ ن:این شعر و  بعد از فوت همسرشون گفتند ،خیلی قشنگه . 
 سپاس شده توسط
به نام خدا
دکتر غلامعلی رعدی آذرخشی شعر زیبای زیر رو برای برادر ناشنوایش سروده است؛
این شعر یک نکته جالب هم داره .. میتونین بگین چیه؟

من ندانم به نگاه تو چه رازیست نهان
که من آن راز توان دیدن و گفتن نتوان
که شنیده است نهانی که در آید در چشم
یا که دیده است پدیدی که نیاید به زبان؟
یک جهان راز درآمیخته داری به نگاه
در دو چشم تو فرو خفته مگر راز جهان؟
چو به سویم نگری لرزم و با خود گویم
که جهانی است پر از راز به سویم نگران..
بس که در راز جهان خیره فرو ماندستم
شوم از دیدن همراز جهان سرگردان
چه جهانیست جهان نگه ، آنجا که بوَد
از بد و نیک جهان هر چه بجویند نشان
گه از او داد پدید آید و گاهی بیداد
گه از او درد همی خیزد و گاهی درمان
نگه مادر پر مهر نمودی از این
نگه دشمن پر کینه، نمودی از آن
گه نماینده ی سستی و زبونیست نگاه
گه فرستاده ی فر و هنر و تاب و توان
زود روشن شودت از نگه بره و شیر
کان بوَد بره ی بیچاره و این شیر ژیان
نگه بره تو را گوید : بشتاب و ببند!
نگه شیر تو را گوید: بگریز و ممان!
نه شگفت ار نگه اینگونه بوَد ، زان که بود
پرتویی تافته از روزنه ی کاخ روان
گر ز مهر آید چون مهر بتابد بر دل
ور ز کین آید در دل بخلد چون پیکان
یاد پر مهر نگاه تو در آن روز نخست
نرود از دل من تا نرود تن از جان
چو شدم شیفته ی روی تو از شرم مرا
بر لب آوردن آن شیفتگی بود گران
من فرو مانده در اندیشه که ناگاه نگاه
جست از گوشه ی چشم من و آمد به میان
در دمی با تو بگفت آنچه مرا بود به دل
کرد دشوارترین کار به زودی آسان
تو به پاسخ نگهی کردی و در چشم زدن
گفتنی گفته شد و بسته شد آنگه پیمان
من بر آنم که یکی روز رسد در گیتی
که پراکنده شود کاخ سخن را بنیان
به نگاهی همه گویند به هم راز درون
ون در آن روز رسد روز سخن را پایان
به نگه نامه نویسند و بخوانند سرود
هم بخندند و بگریند و بر آرند فغان
بنگارند نشان های نگه در دفتر
تا نگهنامه، چو شهنامه شود جاویدان
خواهم آن روز شوم زنده و با چند نگاه
چامه در مهر تو پردازم و سازم دیوان
بی گمان مهر در آینده بگیرد گیتی
چیره بر اهرمن خیره سرآید یزدان
آید آن روز و جهان را فتد آن فرٌه به چنگ
تیر هستی رسد آن روز خجسته به نشان
آفریننده برآساید و با خود گوید
تیر ما هم به نشان خورد، زهی سخت کمان
در چنان روز مرا آرزویی خواهد بود
آرزویی که همی داردم اکنون پژمان
خواهم آنگه که نگه جای سخن گیردو من
دیده را بر شده بینم به سرِ تختِ زبان
دست بیچاره برادر که زبان بسته بود
گیرم و گویم : هان! داد دل خود بستان!
به نگه باز نما هر چه در اندیشه ی توست
چو زبان نگهت هست به زیر فرمان
ای که از گوش و زبان ناشنوا بودی و گنگ
زندگی نو کن و بستان ز گذشته تاوان
با نگه بشنو و برخوان و بسنج و بشناس
سخن و نامه و داد و ستم و سود و زیان
نام مادر به نگاهی بَر و شادم کن از آنک
مُرد با انده خاموشیت آن شادروان
گوهر خود بنما تا گهری همچو تو را
بد گهر مادر گیتی نفروشد ارزان
 سپاس شده توسط
[تصویر:  images.jpg]

از در درآمدی و من از خود به در شدم / گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم

گوشم به راه تا که خبر می‌دهد ز دوست / صاحب خبر بیامد و من بی‌خبر شدم

چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب / مهرم به جان رسید و به عیوق بر شدم

گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق / ساکن شود بدیدم و مشتاق‌تر شدم

دستم نداد قوت رفتن به پیش یار / چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم

تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم / از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم

من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت / کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم

بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان / مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم

او را خود التفات نبودش به صید من / من خویشتن اسیر کمند نظر شدم

گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد / اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم
 
53  سعدی  53

53  طرح ختم قرآن 53

 .
   از دسـت و زبان که برآید   ---   کز عهده‌ی شکرش به درآید
.
باید که ز داغم خبری داشته باشد
هر مرد که با خود جگری داشته باشد
حالم چو دلیری است که از بخت بد خویش
در لشکر دشمن پسری داشته باشد
حالم چو درختی است که یک شاخه نا اهل
بازیچه ی دست تبری داشته باشد
سخت است پیمبر شده باشی و ببینی
فرزند تو دین دگری داشته باشد
اویخته از گردن من شاه کلیدی
این کاخ کهن بی که دری داشته باشد
سردرگمی ام داد گره در گره اندوه
خوشبخت کلافی که سری داشته باشد

حسین جنتی


پ.ن:چقدر قشنگه 
بسم الله الرحمن الرحیم
~~~~~~~~~~^^^^^~~~~~~~~~~
وَ أَنْ لَیْسَ لِْلإِنْسانِ إِلاّ ما سَعی وَ أَنَّ سَعْیَهُ سَوْفَ یُری. (النّجم: 39 و 40)

رسول الله (صلّی الله علیه و آله و سلم‏)‏:
هرگاه نماز می‌گزاری آن‌گونه باش که گویی آخرین نماز توست.

حضرت علی(ع):
«ریشه قوت قلب، توکّل بر خدا است».
فردی از امام رضا(ع) می پرسد حد و مرز توکل چیست؟
حضرت می فرمایند: «توکل آن است که با اتکای به خدا از هیچ کس نترسی...»

امام سجاد (ع):
«بار الها!مرا به سوی تو حاجتی است که برای
رسیدن به آن طاقتم طاق شده و رشته ی چاره جویی هایم در برابر آن گسسته است، ...
بار الها بر محمد و الش رحمت فرست و دعای مرا پذیرنده، و به ندایم التفات کننده، و به زاریم رحم آورنده و صوتم را نیوشنده باش، و رشته ی امیدم را از خود مگسل، و پیوند توسلم را از خویش قطع منمای، و مرا در این حاجت و حاجات دیگرم به غیر خود حواله مکن... .»
 سپاس شده توسط
از اهل زمان عار می باید داشت
وز صحبت شان کنار می باید داشت
از پیش کسی کار کسی نگشاید
امید، به کردگار می باید داشت


ابوسعید ابوالخیر

 سپاس شده توسط
عید آمد و ما خانه ی خود را نتکاندیم
گردی نستردیم و غباری نستاندیم

دیدیم که در کسوت بخت آمده نوروز
از بیدلی آن را زدر خانه براندیم

هر جا گذری غلغله ی شادی و شور است
ما آتش اندوه به آبی ننشاندیم

آفاق پر از پیک و پیام است، ولی ما
پیکی ندواندیم و پیامی نرساندیم

احباب کهن را نه یکی نامه بدادیم
و اصحاب جوان را نه یکی بوسه ستاندیم

من دانم و غمگین دلت، ای خسته کبوتر
سالی سپری گشت و ترا ما نپراندیم

صد قافله رفتند و به مقصود رسیدند
ما این خرک لنگ زجویی نجهاندیم

ماننده افسونزدگان، ره به حقیقت
بستیم و جز افسانه ی بیهوده نخواندیم

از نه خم گردون بگذشتند حریفان
مسکین من و دل در خم یک زاویه ماندیم

طوفان بتکاند مگر "امید" که صد بار
عید آمد و ما خانه خود را نتکاندیم

م.امید (مهدی اخوان ثالث)
 سپاس شده توسط
چه دل‌داری؟ که هر لحظه دلم از غم به جان آری
چه غم‌خواری؟ که هر ساعت تنم را در بلا داری


چه دانم؟ تا چه اجر آرم من مسکین بجای تو
که گر گردم هلاک از غم من مسکین، روا داری

بکن رحمی که مسکینم، ببخشایم که غمگینم
بمیرم گر چنین، دانم مرا از خود جدا داری

مرا گویی: مشو غمگین، که خوش دارم تو را روزی
چو می‌گردم هلاک از غم، تو آنگه خوش مرا داری
“فخرالدین عراقی”

 سپاس شده توسط


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان