1391 ارديبهشت 26، 11:39
دشت ها نام تو را می گویند
کوه ها شعر مرا می خوانند
کوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند
در من این جلوۀ اندوه ز چیست ؟
در تو این قصۀ پرهیز ــ که چه ؟
در من این شعلۀ عصیان نیاز
در تو دمسردی ِ پاییز ــ که چه ؟
حرف را باید زد!
درد را باید گفت!
سخن از مهر من و جور ِ تو نیست
سخن از متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن ِ پندار ِ سرورآور ِ مهر
آشنایی با شور ؟
و جدایی با درد ؟
و نشستن در بُهت ِ فراموشی یا غرق ِ غرور ؟
سینه ام آئینه ای ست،
با غباری از غم
تو به لبخندی از آئینه بزدای غبار
آشیان ِ تهی ِ دست ِ مرا
مرغ ِ دستان ِ تو پُر می سازند
آه مگذار ،
که
دستان من آن
که
دستان من آن
اعتمادی که به دستان ِ تو دارد به فراموشی ها بسپارد
آه مگذار که مرغان ِ سپید دستت
دست ِ پُر مهر ِ مرا سرد و تهی بگذارد
من چه می گویم ، آه ...
با
تو اکنون چه فراموشی ها
با من اکنون چه نشستن ها، خاموشی هاست
[b]
تو مپندار که خاموشی من[/b]
تو مپندار که خاموشی من[/b]
[b]
هست برهان ِ فراموشی ِ من[/b]
هست برهان ِ فراموشی ِ من[/b]
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند ...
از : حمید مصدق
ای فرزند آدم.....
من به هر آنچه بگویم *باش* می شود.مرا در آنچه امر کرده ام اطاعت کن تا تورا
چنان قرار دهم که به هر چه بگویی *باش* بشود.
برای ماندگاری رویایی جز پاکی نداشته باش
[img=0x70]http://www.full-dl.com/wp-content/themes/sms-persia/css/images/nazar.gif[/img]
.
.
.
.
کانونمونو چشم نکنن..