1397 آبان 8، 19:20
سالِک
۹ تیر
۱۲۳ روز گود
(1397 آبان 8، 15:14)مهرخدا نوشته است:(1397 آبان 8، 15:09)جناب خان :) نوشته است:(1397 آبان 8، 15:05)مهرخدا نوشته است: مهرخدا، 1مهر،38روز
پاشید بیاین بهترینها
چی میخواین اینجا؟
سرپرستای اینجا رو بااعضاش دوست میدارم دل بهترینیایییاااا بسوزه
اینجا میمونم تا بیرونم کنن
(1397 آبان 8، 5:12)مهرخدا نوشته است:یکی بود یکی نبود؛یه بار لیلی با مجنون قرار گذاشت نزدیکای سحر، بیان همدیگرو ببینن....یه وقتی قرار گذاشتن که هیچ کس مزاحمشون نشهمجنون اومد سرقرار و منتظر لیلی شد...یه مدت صبر کرد...لیلی نیومددوسم داره ...دوسم نداره.....مجنون خیلی خوابش می اومداما نمی خواست بخوابهاما بلاخره خواب کار خودشو کرد...لیلی اومد و دید مجنون خواب 70 پادشاه که هیچی، خواب 700 تا پادشاه رو داره می بینه!لیلی خیلی ناراحت شدیه چند تا گردو از تو جیبش درآورد و گذاشت تو جیب مجنون و رفت...فردا صبح مجنون بیدار شد و دید اثری از لیلی نیست، فقط چندتا گردو تو جیبشهفهمید که کار لیلی بودهاما منظورشو نفهمید...شدیدا فکرشو مشغول کرده بود و ناراحت بود...تا اینکه یه بزرگی ازش پرسید چی شده؟چرا اینقد گرفته ای مجنون خان؟مجنون سفره دلشو باز کرد...گفت می دونی منظورش چی بوده؟-نه!منظورش این بوده که: تو اگه عاشق بودی، هیچ وقت خوابت نمی برد،
تو عاشق نیستی! برو همون گردو بازیتو بکن!