1397 آبان 5، 20:24
سالِک
۹ تیر
۱۲۰ روز عالی
(1397 آبان 1، 18:44)hamedhamed نوشته است:افرین به اقا حامد برای شروع عالی و تسلیم نشدن در برابر شیطونحامدحامد/ 29 مهر/ 2 روز خوب
(1397 آبان 3، 10:13)زفیر نوشته است: سلام بچه هاافرین زفیربانوی عزیز مبارک باشه دشت کردن اولین ستاره مبارک باشه این عزم راسخ و این اراده مصمم
زفیر/2شهریور/63
صلی الله علیک یا اباعبدالله...
ممنون از دعاهاتون (:
(1397 آبان 3، 22:24)جناب خان :) نوشته است: سلامزنده باد جناب خان مهندس باسابقه کانون افرین به شما ک در استانه تجربه ده روز عالی هستید مبارکا باشه
جناب خان / 25 مهر / 8 روز خوب
(1397 آبان 5، 14:24)AufBau نوشته است: درودتبریک به پزشک جوان ماهانه برای پشتکار و ایمانش ان شاالله با حال خوب روزهای عالی ای رو در پیش داشته باشید
افبا 15 روز زر گوت
(1397 آبان 5، 19:01)آقای اراده نوشته است: آقای اراده / 1 آبان / 5 روز خوبآفرین بر مرد بااراده ماهانه تا باد چنین بادا..ان شاالله با همین انگیزه روزهای عالی ای رو داشته باشید
(1397 آبان 5، 20:24)سالِک نوشته است: سلاممبارک باشه چهار ماه بی نظیر و پاک ان شاالله پاکیتون مستدام باشه مهندس جوان
سالِک
۹ تیر
۱۲۰ روز عالی
(1397 آبان 5، 20:35)مهرخدا نوشته است: مهرخدا، یک مهر ، سی و پنج روووووووزآفرین بر مهربانوی عزیز ان شاالله بزودی تجربه 40 روز دلنشین رو خواهی داشت
(1397 آبان 5، 21:20)دیوار نوشته است: سلامآفرین به شما و اراده و عزم راسختون ان شاالله با کمک خداوند روزهای عالی ای رو تجربه کنید
دیوار
28 مهر
8 روز خوب
(1397 خرداد 31، 22:15)مهرخدا نوشته است:یکی بود یکی نبود؛یه بار لیلی با مجنون قرار گذاشت نزدیکای سحر، بیان همدیگرو ببینن....یه وقتی قرار گذاشتن که هیچ کس مزاحمشون نشهمجنون اومد سرقرار و منتظر لیلی شد...یه مدت صبر کرد...لیلی نیومددوسم داره ...دوسم نداره.....مجنون خیلی خوابش می اومداما نمی خواست بخوابهاما بلاخره خواب کار خودشو کرد...لیلی اومد و دید مجنون خواب 70 پادشاه که هیچی، خواب 700 تا پادشاه رو داره می بینه!لیلی خیلی ناراحت شدیه چند تا گردو از تو جیبش درآورد و گذاشت تو جیب مجنون و رفت...فردا صبح مجنون بیدار شد و دید اثری از لیلی نیست، فقط چندتا گردو تو جیبشهفهمید که کار لیلی بودهاما منظورشو نفهمید...شدیدا فکرشو مشغول کرده بود و ناراحت بود...تا اینکه یه بزرگی ازش پرسید چی شده؟چرا اینقد گرفته ای مجنون خان؟مجنون سفره دلشو باز کرد...گفت می دونی منظورش چی بوده؟-نه!منظورش این بوده که: تو اگه عاشق بودی، هیچ وقت خوابت نمی برد،
تو عاشق نیستی! برو همون گردو بازیتو بکن!
حالا خدا یه قراری با ما گذاشته، گفته: هر روز صبح بیا یه بوس بده به من...