امتیاز موضوع:
  • 4 رأی - میانگین امتیازات: 4.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

من و دلتنگی و این بغض مدام ...

خداوند گفت : « دیگر پیامبری نخواهم فرستاد ، از آن گونه که شما انتظار دارید ؛ اما جهان هرگز بی پیامبر نخواهد ماند . » و آنگاه پرنده ای را به رسالت مبعوث کرد . پرنده آوازی خواند که در هر نغمه اش خدا بود . عده ای به او گرویدند و ایمان آوردند .و خدا گفت : « اگر بدانید ، حتی با آواز پرنده ای می توان رستگار شد . »خداوند رسولی از آسمان فرستاد . باران ، نام او بود . همین که باران ، باریدن گرفت ، آنان که اشک را می شناختند ، رسالت او را دریافتند ، پس بی درنگ توبه کردند و روح شان را زیر بارش بی دریغ خدا شستند .خدا گفت : « اگر بدانید با رسول باران هم می توان به پاکی رسید . » خداوند پیغامبر باد را فرستاد ، تا روزی بیم دهد و روزی بشارت . پس باد روزی توفان شد و روزی نسیم و آنان که پیام او را فهمیدند ، روزی در خوف و روزی در رجا زیستند . خدا گفت : « آن که خبر باد را می فهمد ، قلبش در بیم و امید می لرزد و قلب مؤمن این چنین است . »خدا گلی را از خاک برانگیخت ، تا معاد را معنا کند . و گل چنان از رستخیز گفت که از آن پس هر مؤمنی که گلی را دید ، رستاخیز را به یاد آورد .خدا گفت : « اگر بفهمید ، تنها با گُلی قیامت خواهد شد . »خداوند یکی از هزار نامش را به دریا گفت . دریا بی درنگ قیام کرد و سپس چنان به سجده افتاد که هیچ از هزار موج او باقی نماند . مردم تماشا می کردند ، عده ای پیام دریا را دانستند ، پس قیام کردند و چنان به سجده افتادند ، که هیچ از آنها باقی نماند .خدا گفت : « آن که به پیغمبر آب ها اقتدا کند ، به بهشت خواهد رفت . »و به یاد دارم که فرشته ای به من گفت : « جهان آکنده از فرستاده پیغمبر و مرسل است ، اما همیشه کافری هست تا باران را انکار کند و با گُل بجنگد ، تا پرنده را دروغگو بخواند و باد را مجنون و دریا را ساحر . اما هم امروز ایمان بیاور که پیغمبر آب و رسول باران و فرستاده باد برای ایمان آوردن تو کافی است . . . »
مثل برگي خشك و تنها رويه شاخه موندم اينجا مي ترسم
تويه چنگ وحشي باد برم از خاطر و از ياد بپوسم
همه ي روزاي من ‍‍‌، قصه ي بودن من ،
توي آينه ي دلم
مثل شب سياه و سرده ، مثله ابرا رنگِ درده

تو شتاب لحظه ها مم ، با خودم يكه و تنها مي دونم
تو سراب اين افق تا سفر نهايت اينجا مي مونم
همه ي روزاي من ‍‍‌، قصه ي بودن من ،
تويه آينه ي دلم
مثله شب سياه و سرده ، مثله ابرا رنگِ درده

مثل يه غروب تنها ، كه ميشينه پشت ابرا
كه سكوت بي پناهم
تويه اين بيهودگي ها لحظه ها رو مي شمارم
انتظار هر نگاهم

مثل برگي خشك و تنها رويه شاخه موندم اينجا مي ترسم
تويه چنگ وحشي باد برم از خاطر و از ياد بپوسم...TearsTears
افتادن در گل ولاي ننگ نيست،ننگ در اين است كه در همانجا بمانيKhansariha (8)
چشماي منتظر به پيچ جاده Tears
دلهره هاي دل پاک وساده
پنجره ي باز و غروب پاييز
نم نم بارون تو خيابون خيس...

ياد تو هر تنگ غروب تو قلب من مي کوبه
سهم من از با تو بودن غم تلخ غروبه
غروب هميشه واسه من نشوني از تو بوده
برام يه يادگاريه جز اون چيزي نمونده

تو ذهن کوچه هاي آشنايي
پر شده از پاييز تن طلائي
تو نيستي و وجودم و گرفته
شاخهء خشک پيچک تنهایی

ياد تو هر تنگ غروب تو قلب من مي کوبه
سهم من از با تو بودن غم تلخ غروبه
غروب هميشه واسه من نشوني از تو بوده
برام يه يادگاريه جزءاون چيزي نمونده...

ببخشيد بازم دلم گرفتTearsTears
افتادن در گل ولاي ننگ نيست،ننگ در اين است كه در همانجا بمانيKhansariha (8)
بسم الله
امروز تو یه وبلاگ یه مطلبی خوندم که خیلی مطالبش فکرمو درگیر کرده... شما هم اگه فرصت کردید بخونید

« اگر خدا شهید نبود احدی شهید نمی شد »

هو الشهید


می گویند بشر هماره سودایی پرواز بوده است

و ساده انگارانه

می پندارد آنچه اکنون بدان دست یافته، همان آرزوی دیرینه است

که در نهاد او نهاده اند.

غافل که آنچه او را مبتلای آن نوشته اند، در آسمان پرسه زدن

و در ابرها غوطه ورشدن نیست.


پرواز برای ما نه آن است که بدان دل خوش ساخته اند.

پرواز برای ما، جدا شدن از زمین نیست،

آنسان که ماندن،

چسبیدن به آن ...

پرواز برای ما،

به آسمان رسیدن نیست،

کهکشان درنوردیدن نیست ...


اصلا"،

پرواز برای ما آسمان و زمین ندارد.

در زمین سکنی گزیدن همان و از آسمان گذشتن، همان.

نه از یک، بل، تا آنجا که حتی ملک را نیز بال بسوزد.


وگویا

از همین روست که ما را بال نداده اند؛

شاید،

تا بدانیم پرواز برای ما،

بال زدن نیست،

پریدن نیست.

بال زدن و پریدن و اوج گرفتن، برای پرنده هاست ...

انسان فقط پرواز می کند، یعنی پرواز می شود ...

اوج نمی گیرد، عروج می گیرد ...


باور اگر ندارید، شاهد بیاورم ...؟
************************یار این عبد مضطر تو هستی ******* مهربانتر ز مادر تو هستی************************

« یا به اندازه آرزوهاتون تلاش کنید
یـا به انـدازه تلاشـتـون ، آرزو کـنیـد »
ویلیام شکسپیر

فرمان دادم بدنم را بدون تابوت و مومیایی به خاک سپارند تا اجزای بدنم ، ذرات خاک ایران را تشکیل دهد .

« کوروش کبیر »
زردی پاییز از غم و غصه و شرم نیست, بل رنگ پر فیض طلاست

برگ ها را آن از غم نیست, بل صفای روغن جلاست



سرخی برگ خزان آتش نیست, گل انداخته است لپ دلش

سرخی لپ ما در تزویر, از حلم نیست, پاره آتشیست از فرط گداختگیش



کاشکی من هم در عالم فسق و فجور همچو خزان می بودم

وندر ملکوت پر نور و سرور جل و علی می بودم


کاشکی همچو برگ خزان زیر بار نامردی ها کمرم خورد می شد

کاشکی توبه ای بود تا با آب غسلش بار خطایم خورد می شد

سال ها دل طلب جام جم از ما میکرد
آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
Wink 
من وتو با هميم اما دلامون خيلي دوره

هميشه بين ما ديوار صد رنگ غروره

نداريم هيچ کدوم حرفي که بازم تازه باشه

چراغ خنده هامون خيلي وقته سوت و کوره Tears

من وتو،من وتو ،من وتو

هم صداي بي صداييم با هم و از هم جداييم

خسته از اين قصه ها ييم هم صداي بي صداييم

نشستيم خيلي شب ها قصه گفتيم از قديما

يه عمره وعده ها رو داديم و حرف ها رو گفتيم

ديگه هيچي نمي مونه براي گفتن ما

گلاي سرخمون پوسيده موندن توي باغچه

ديگه افتاده از پا ساعت پير رو طاقچه

گلاي قالي رنگ زرد پاييزي گرفتن

اونام خسته شدن از حرف هر روز تو و من

من وتو ،من و تو ،من وتو هم صداي بي صداييم با هم و از هم جداييم خسته از اين قصه هاييم هم صداي بي صداييم


Tears
خدای متعال به حضرت داود ( ع ) فرمود :

ای داود ، اگر روی گردانان از من ، چگونگی انتظارم برای آنان ، مدارایم با آنان و اشتیاق مرا به ترک معصیت هایشان می دانستند ، بدون شک ، ازشوق آمدن به سوی من می مردند و بند بند وجودشان از محبت من از هم می گسست .
میزان الحکمة ، ج 4 ، محمد محمدی ری شهری ، ص 2797
فرمان دادم بدنم را بدون تابوت و مومیایی به خاک سپارند تا اجزای بدنم ، ذرات خاک ایران را تشکیل دهد .

« کوروش کبیر »
توبه بر لب ، سبحه بر کف ، دل پر از شوق گناه

مـعـصـیـت را خنـده مـی آید ز اســتــغـفـار مــا

صائب تبریزی
فرمان دادم بدنم را بدون تابوت و مومیایی به خاک سپارند تا اجزای بدنم ، ذرات خاک ایران را تشکیل دهد .

« کوروش کبیر »
عشق را چگونه می شود نوشت ؟
در گذر ِ این لحظات ِ پـُـر شتاب ِ شبانه
که به غفلت آن سوال ِ بی جواب گذشت ،
دیگر حتی فرصت ِ دروغ هم برایم باقی نمانده است
وگرنه چشمانم را می بستم
و به آوازی گوش می دادم ،
که در آن دلی می خواند :
من تو را ،
او را ،
کسی را دوست می دارم !
سخت است فهماندن چیزی به کسی که برای نفهمیدنش پول می گیرد
تا کی ز تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل ، روانه
خواهد به سرآید شب هجران تو یا نه
« ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول و تو غایب زمیانه »

دوستانی که از ادبیات و آرایه های ادبی سر در میارن میدونن که قالب این شعر ، مسمط مخمس یا پنج مصراعی تضمینیه که دو مصراع آخری که توی گیومه هست مال غزل بخاراییه که شیخ بهایی اون دو مصراع رو در آخر سه مصراعش تضمین کرده
باز آی ، باز آی ، هر آن چه هستی ، باز آی
گـر کـافـر و گـبـر و بـت پـرسـتـی ، بـاز آی
درگـه مـا ، درگــه نــومــیـــدی نـــیــســت

صد بار اگر توبه شکستی ، باز آی

امام جواد علیه السلام :

مومن نیازمند سه خصلت است ؛
توفیقی از خداوند ، پندگویی از درون خویش و پذیرشی از آن کس که وی را نصیحت کند .


بحارالانوار جلد 78 صفحه 358
تا کسی رخ ننماید نبرد دل ز کسی

دلبر ما ، دل ما برد و به ما ، رخ ننمود

خدايا
من اگر بد كنم تو را بنده هاي خوب بسيار است
اما تو اگر مدارا نكني
من را خداي ديگر كجاست ؟

التماس دعا

چون عاشقی آمد ، سزاوار نباشد این گفتار که : خدا در قلب من است ، شایسته تر آن که گفته آید : من در قلب خداوندم .

جبران خلیل جبران
فرمان دادم بدنم را بدون تابوت و مومیایی به خاک سپارند تا اجزای بدنم ، ذرات خاک ایران را تشکیل دهد .

« کوروش کبیر »
تو دریا بودی و من قایقی خرد

که هر جا خواست ، امواجت ، مرا برد

دلـم ، پـاروزن بـیـچـاره ای بـود

که در امواج عشقت ، یـک شـبـه مرد

مست و هشیار


محتســـب مســـتی به ره دیــــد و ، گریبــانش گرفـــت

مست گفت : ای دوست ، این پیراهن است افسار نیست

گفت : مســـتی ، زان سـبب افتـان و خــــیزان می روی

گفت : جــــرم راه رفتـــن نیســت ، ره هــــموار نیســت

گفت : مــی بایــــد تــــو را تا خانـــه ی قاضــی بــــرم

گفت : رو صبح آی ، قاضــی نیمه شـــب بیـــدار نیسـت

گفت : نزدیــک اســت والی را ســـرای ، آن جا شـــویم

گفت : والـــی از کـــجا در خانـــه ی خمــــار نیســـت؟

گفت : تا داروغـــه را گوییـــــم ، در مســـجد بخـــــواب

گفت : مســـجد خوابـــگاه مــــــردم بدکـــــار نیســــت

گفت : دینــــاری بـــــده پنهــــان و خود را وارهــــان

گفت : کار شــــــرع ، کــــــار درهـــــم و دینار نیســـت

گفت : از بهــــر غـــــرامت ، جامه ات بیـــــرون کنــــم

گفت : پوســــیده است ، جــز نقشی ز پود و تار نیسـت

گفت : آگه نیســــتی کــــز ســــر در افتـــــادت کــــلاه

گفت : در ســــر عقــــل بایــــد ، بی کلاهی عــار نیست

گفت : می بسیار خورده ای ، زان چنین بی خود شـدی

گفت : ای بیهـــوده گو ، حرف کـــم و بســـیار نیســـت

گفت : بایـــــد حــــد زند هشــــیار مـــردم ، مســــت را

گفت : هشــــیاری بیار ، این جا کسی هشـــیار نیســـت


پروین اعتصامی


غريو عشق


زندگی در چشم من يعنی فقط عاشق شدن

روی امواج تلاطم گشته ای قايق شدن

عشق يعنی در پس بازار نيرنگ و فريب

با خدا ، با آدمی ، با قلب خود صادق شدن

عشق يعنی اندکی با عشق خود خالی شدن

ابتدا چون بغض بودن بعد از ان هق هق شدن

عشق يعنی روی اين قايق در اين غرقاب غم

با غريو عاشقم بر زندگی فايق شدن

عشق يعنی خود فراموشی ز خود بی خود شدن

همچو عاشق ديگری بودن ز خود فارق شدن.


مهدی صادقی

لجنزار جدایی ها

صبح و ظهر و شب تو را دائم زيارت ميکنم

جای مسجد در دو چشمانت عبادت ميکنم

گر چه آدمها سرود دشمنی سر ميدهند

با تو تنها فارغ از مردم رفاقت ميکنم

تا نبينم ديدگان کور اين پاييز زرد

در بهار چشم بينايت اقامت ميکنم

بر فراز صخره ای در بحر اجحاف و ستم

با هجوم موج های درد عادت ميکنم

گريه ميکردی که دريای محبت نيست ليک

با همين يک قطره اشکت من قناعت ميکنم

حال ،اينجا در بيابانی پر از پوچ و سراب

با قلم بر دفترم هر شب شکايت ميکنم

من در اينجا در حصار انزوايی گنگ و سخت

از لجنزار جدايی ها حکايت ميکنم


مهدی صادقی

می توان چشم ها را بست و هیچ چیز را ندید یا آن چیزهایی که نباید یا قرار نیست دیده شود را ندید، القصه از قرار معلوم مدت هاست بعضی که اتفاقا هم مسئولیت دارند و هم مدعی هستند خود را به آن کوچه! زده اند و چنان پرده غفلت بر چشم هایشان کشیده اند، و کلاه بر سر خود گذاشته اند که انگار نه انگار! گویی اگر دنیا را آب ببرد آنها را همچنان خواب می برد!
یا بهتر این که بگوییم آنها خود را به خواب زده اند و روشن است که آدم های خواب را می توان بیدار کرد اما بیدارکردن کسانی که خود را به خواب زده اند کار هرکسی نیست و شاید بیدارکردن این افراد را به اصطلاح به حضرت فیل باید سپرد.
قصه، قصه تکراری و سوژه ، سوژه نخ نمای لباس های نامناسب، آب رفتن لحظه به لحظه مانتوهای برخی علیا مخدرات جامعه ایرانی است.
کار به جایی رسیده که استفاده از هیچ نخ و الیافی دیگر قادر نیست جلوی آب رفت این مانتوهای خزنده و پرنده را که هر لحظه بالاتر می جهند بگیرد. گفته می شود ، البته برخی هم با چشم خود دیده اند و گروهی نیز با چشم مسلح و از طریق صفحه های تلویزیونی که مستظهر به ماهواره های فضایی و غیرفضایی هستند ، دیده اند که معمولا آن طرف مرزهای ما مکان ها و سالن هایی وجود دارد که علاقه مندان و شیفتگان "مد" به تماشای انواع و اقسام مدهای جدید با فیگورهای آن چنانی می نشینند و هرکه هر "مدی" دارد آن جا به جمع تقدیم می کند و تماشاکنندگان نیز هریک به فراخور حال خویش بهره لازم را می برند و "مد" و "مدلی" را که دوست دارند انتخاب می کنند
تا مرحله بعد که نمایش دیگری آغاز شود و ... می گویند سال های سال است که این قطار سریع السیر مد همچنان شتابناک بر ریل بی تابی می تازد و عده ای را به دنبال خود یدک می کشد، اما هرچه هست بالاخره این کورس و نمایش در مکان های مشخص و با حضور افرادی که نشستن و بهره جستن از این نوع نمایش ها را انتخاب کرده اند ، برگزار می شود .
اما گویی به خاطر سیاست زدگی و مشغول شدن بیش از حد برخی آقایان و حضرات مسئول در کشور به سیاسی کاری و سیاست بازی و به تبع آن مهجوریت عرصه فرهنگ، و رفتن کلاهی بس گشاد بر سر فرهنگ مظلوم، و نگاه روبنایی به مسائل فرهنگی و اجرای نادرست و مقطعی برخی طرح های بسیار کم بهره از پشتوانه های علمی، امروز بسیاری از کوچه ها و خیابان های برخی از شهرهای کشور به سالن نمایش مد و مدپراکنی تبدیل شده است .
در صورتی که آن سالن های مد بالاخره شاید با فرهنگ کشورهای صاحب آن سالن ها هماهنگی هایی داشته باشد و همان طور که گفته شد آن سالن ها محدود به مکان هایی خاص و تماشاکنندگان آنها نیز با پای خود و انتخاب خود در آن سالن ها حاضر می شوند، اما بیچاره کوی و برزن و خیابان ها، اداره ها و ماشین ها و آدم هایی که خواسته و ناخواسته باید در معرض رژه مانکن های مدپراکن از گل نازک تر خیابان های تهران، برخی شهرهای‌بزرگ‌و‌حتی‌شهرهای مذهبی مثل مشهد قرار گیرند.
القصه ماجرای آب رفت مانتوها از طول و عرض و ارتفاع گویی تمامی ندارد.
مانتوها از روی کفش به ساق پا از آن جا به محدوده زانوها و بالاتر و بالاتر و خلاصه تا امروز که به حدود منطقه کمر برخی مخدرات عقب نشینی کرده، که دیگر به این ها مانتو گفته نمی شود و قصه، قصه کت های مخصوص است که خود ماجراها دارد، حالا البته با توجه به اقدامات و برنامه های غنی فرهنگی و پاسخ های علمی به پرسش های مطرح و غلبه سیاست زدگی بر اذهان برخی مسئولان و به خواب زدگی عده ای دیگر و سرعت مافوق صوت مدزدگی شاید تا برچیده شدن پیش و پس و هر دو آستین این کت ها نیز فاصله چندانی نداشته باشیم !
تازه همین روزها دیگر مانتوی کوتاه و کت و امثال آن موجبات دلزدگی برخی را ایجاد کرده است و پوشیدن مانتو های آستین کوتاه و بی‌آستین ،پیراهن های مردانه و تی شرت ها را جایگزین کرده اند.
و اما ماجرای سطل رنگ یا بوم های نقاشی ماجرای طلبکاران القصه، اما اگر قرار نیست برای این وضعیت چاره ای اندیشیده شود و یا اساسا این ها مسئله و معضل و ناهنجاری برای عده ای محسوب نمی شود که قرار باشد برای آن چاره اندیشی شود! آیا از ترویج آن هم نباید پیش‌گیری کرد؟
آیا سیمای جمهوری اسلامی با مجوزهای خاص یا مطالعه و آسیب شناسی درباره این مسائل، در برخی برنامه ها و سریال های تلویزیونی چهره های بزک کرده با پوشش ها و رفتارهای نه چندان مناسب را به نمایش می گذارد؟
آیا برخی کارمندان بعضی دوایر حتی دولتی با مجوز خاص با لباس نامناسب و صورت های نصفه نیمه نقاشی شده سر کار خود حاضر می شوند؟
خوب بگذریم، قصه پوشش اسلامی که خیلی وقت است برای عده ای فراموش شده، اما انتظار این بود که لااقل با توجه به دیرینه فرهنگی و ارزشی که در فرهنگ ایرانی برای پوشش مناسب وجود دارد لااقل آن عده که چندان میانه ای با آموزه های دینی و حجاب اسلامی ندارند و یا به دلایلی شناخت لازم از این مقوله را ندارند، به اتکای ارزش های ملی، لباس و هنجاری متناسب با شان ملی و ایرانی خود برگزینند، ولی واقعیت ها و نشانه های موجود در جامعه از چیزهای دیگر حکایت می کند! و اساسا از قرار معلوم قصه، قصه دیگری است!
و اما سر و صدای بحث "لباس ملی" و متن و حواشی این مسئله نیز مدتی است که به فراموشی سپرده شده هم از سوی طراحان، هم از سوی نمایندگان مجلس و هم از سوی بخش فرهنگی دولت که این نیز ماجراها دارد!
القصه چشم و ذهن مبارک خوانندگان را خسته نکنیم خصوصا اگر حسب اتفاق یک مسئول فرهنگی دلش هوای خواندن این گونه مطلب ها را کرده باشد، قصه کوتاه و ختم کنیم به این نکته که ظریفی می گفت: عزیزجان گذشت آن زمان که بر دیوارها این جمله علامه شهید مطهری را می نوشتند: کسی که زیبایی اندیشه دارد زیبایی ظاهر خود را به نمایش نمی گذارد.
عزیز پنجاه و هفتی من امروز برخی خیابان های شهرهای ما جولانگاه مانکن های مانتو جهنده، با صورت های هم چون بوم نقاشی بزک کرده است، کار به جایی رسیده که این ها شده اند طلبکاران جامعه و دیگران شده اند بدهکار، مگر می شود خدای ناکرده به این ها گفت بالای چشم شما ابرویی هم وجود دارد، تازه می گویند در برخی جاها کارهای اداری این جور آدم ها زودتر راه می افتد. کجایی عزیز من برخی حتی می گویند این ها "های کلاس" اند و در کلاس A جا می گیرند
خلاصه می گفت این گونه حرف ها امروز مشتری چندانی ندارد، آن ظریف ادامه می داد، فقط خیال ما را راحت کنند و بگویند اگر قرار است همین گونه کم کم و زیاد و زیاد به سمت حذف حجاب و بی تفاوتی چنین آشکار درباره این مسئله و چیزهایی مانند آن که برای خیل کثیری از مردم هنوز که هنوز است بسیار اهمیت دارد حرکت کنند، لااقل یک جوری این قصه را یواشکی اعلام کنند، تا خیال عده ای هنجار شکن حسابی از این که هست تخت تر شود!

منبع : روزنامه خراسان
فرمان دادم بدنم را بدون تابوت و مومیایی به خاک سپارند تا اجزای بدنم ، ذرات خاک ایران را تشکیل دهد .

« کوروش کبیر »
Big Grin 
بخند به روي دنيا دنيا به روت بخنده
بزار كه رنج و غصه بار سفر ببنده

تو تنها نيستي خدا يارته
اون مهربونه نگهدارته varzesh

دردو دوا مي كنه معجزه ها مي كنه
نخور غصه عزيزم ببين چه ها مي كنه

تا شقايق زنده ست قدرت عشقو فراموش نكن
تا محبت باقي ست شعله ي اميدو خاموش نكن

تو تنها نيستي خدا يارته
اون مهربونه نگهدارته . . .


cheshmak
تقدیم به تمام عاشقان دل شکسته!Tears

<script language='javascript' src='http://www.webgozar.ir/c.aspx?Code=666282&t=counter'></script><script type='text/javascript' src='http://geoloc3.geovisite.com:82/private/geocounter.js?compte=340329685499'></script>
سخت است فهماندن چیزی به کسی که برای نفهمیدنش پول می گیرد
ریکلوس جان اگه بدونی قلب خودم چه شکلیه!Tears
دیگه هیچی ازش نمونده هرکی رسیده شکستتش!53258zu2qvp1d9v
سخت است فهماندن چیزی به کسی که برای نفهمیدنش پول می گیرد


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان