1400 ارديبهشت 12، 9:33
(1400 ارديبهشت 12، 9:08)رها Y نوشته است: من نیم ساعت پیش یه کنفرانس داشتم
خداروشکر استادم راضی بود
دیشب خیلی کم خوابیدم و سعی کردم آماده اش کنم
خیلی خوشحالممم واقعااا
شب سختی بود ولی ارزش شو داشت
افریننن
(1400 ارديبهشت 12، 1:57)رها Y نوشته است: بهتون افتخار میکنمممم بچه ها
ماها خیلی قوی تر از اونی هستیم که فکر شو میکنیم
(1400 ارديبهشت 12، 0:47)Roshana نوشته است: خیلی ممنونمقربونت
خودمم همین فکرو می کنم ولی متاسفانه کسی درک نمینه و همیشه چون تو درسم موفق بودم باید منتظر حرفهای زننده اطرافیان باشم و مامانم خودش خیلی به خاطر رفتار های بابام تحت فشاره و از یه طرف درک میکنه از یه طرف تحقیر
من یه پول محدودی دارم و حاضرم خرج کنم و برم پیش روانشاناس حالا حضوری یا غیره حضوریرولی تو حوزه روان شاناسی خیلی سخته ادم خوب میدا کنه مشاور خوب پیدا کنه منن کسی رو ندارم مشورت کنم نمی دونم باید پیش کی یا کدوم موسسه برم
بازم ممنون از همدردیت عزیزم
میدونی منم خیلی از حرف اطرافیان دلخور میشدم
اما الان میبینم که هیچ اهمیتی نداشت و واقعا ارزش حرص خوردن و ناراحتی و نداره
تو هر کاری بکنی بقیه پشت سرت حرف میزنن
پس راهی و برو که باعثه شادیت میشه
من تهران نیستم اما آقای دکتر بهزاد چاووشی و از طریق اینستا میشناسم
میخوای برو سرچ کن ، پست هاشو ببین
اگه خوشت اومد وقت مشاوره بگیر
یه تیم هستن یعنی مشاور خانوم و آقا دارن ...
(1400 ارديبهشت 12، 3:57)عارفه نوشته است: روشناجانم،خیلی ممنون عارفه مهربون
الان پست هاتو خوندم و خیلی متاثر شدم. چه روزهای سختی رو گذروندی.
مقایسه خودم با تو درست نیست و تو روزهای سخت تری داشتی اما می خواستم فقط یک حقیقت اگه بتونم بهت بگم، بگم که میتونی بلند شی و زندگیتو به تنهایی و با دستای خالی بسازی.
من در شرایطی خواستم زندگیم رو درست کنم که هیچ کس کمکم نمی کرد. وقتی رفتم مرکز مشاوره گفتم می خوام طرحواره درمانی شروع کنم و تست دادم روان شناسان گفت از سیزده تا تله شما هشت تا داری که سه تاش حاده.
روزهای بسیار پیچیده ای رو پشت سر گذاشتم اما شد.
من تله شکست کمالگرایی و اطاعت شدید داشتم که همین الان نمیدونم علایقم چیه از بس همیشه مطیع بودم مبادا بقیه دوسم نداشته باشن. من همیشه تحسین می شدم بابت مسئولیت پذیریم اما در واقع من اینقدر می ترسیدم بقیه دوسم نداشته باشم که هر کار می گفتن گوش می کردم...
من هم تیزهوشان خوندم و بسیار کمبود توجه داشتم تو دوران بلوغ که همه نیاز به توجه داریم. درسم متوسط بود اونجا که همه چیز سخت بود و من برای معدل ۱۹/۵ غصه می خوردم چون هیچ وقت تشویق نشدم و معلمامون همیشه توجهشون به یک عده خاص بود.
احساس بی ارزشی می کردم و دوستی نداشتم. برای بقیه یک پادو بودم ولی دلم به همین خوش بود که منو تو جمعشون تحمل می کنن...
خیلی سخت بود، من خیلی به سختی دانشگاه قبول شدم و البته نه رشته ی خیلی خوبی.
بماند.
می خوام بهت بگم اینجا لحظه تولد توئه،
تنها یاور تو خودتی تنها حامی تو خودتی باید خودت به خودت کمک کنی. از هیچ کدوم از اعضای خانواده انتظار نداشته باش.
اونا خودشون درگیر تله های شدیدی هستن اینطور که تعریف کردی.
یه خاطره دیگه هم می خواستم برات بگم
داداش من خیلی ضایعم می کرد تو بچگیام. حتی اگه حق با من بود طوری می پیچوند قضیه رو که به نفع خودش تموم می شد. یه روز که حالش خوب بود بهم گفت تو اگه حس کنی ضایع شدی ضایع شدی، من خیلی تعجب کردم چون فکر می کردم بابت حرف اونه که من ضایع شدم در صورتیکه حق با اون بود.
و بیشتر بیا پیشمون، اینجا ما کلی به هم کمک می کنیم و به هم انرژی میدیم. مطمئنا زندگی هر کس در حد و اندازه ظرفیت اون فرد سخته، اصلا ذات زندگی سخته،
چندتا کار پیشنهاد می کنم بکنی
اول اینکه فیلم uyare رو ببین برای من خیلی الهام بخش بود. به فارسی اسمش صعود ترجمه شده.
دوم اینکه توانایی خودت در بهبود حال خودت رو دست کم نگیر. خودت اگه پشت خودت باشی یک کوه پشتته
خودمراقبتی رو با ما دنبال کن، حالت بهتر میشه.
بلند شو خواهری
من مطمئنم تو میتونی
ما هم اینجا پیشتیم
سوم اینکه یادت باشه توانایی های تو از بین نرفتن فقط فعلا خاموشن. تو هر وقت بخوای میتونی دوباره روشنشون کنی نهایتا یمدت طول می کشه تا موتورت گرم شه اما تو همون روشنایی که بودی، میتونی بگردی از لابلای خرده شکسته های دلت اون دختر درسخون رو دوباره بسازی. احتمالا یک سال عقب بیفتی اما یک سال در مقابل یک عمر که برای خودت تباه شده در نظر گرفتی هیچ هیچه.
مرکز مشاوره آقای شهاب مرادی من تعریفشو شنیدم که مشاورانی خوب میارن اما به اسم نمی شناسمشون. شهاب مرادی یه سایت داره حتما اونجا اطلاعات مرکز مشاوره ش هست.
(1400 ارديبهشت 12، 7:37)آبی آسمانی نوشته است: خطاب به روشناخیلی زیبا و وصف حال بود ممنونم
هرکه در این دیر مقرب تر است
جام بلا بیشترش می دهند
نه تو می مانی،
نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه، نه! آیینه به تو خیره شده ست
تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید
و اگر بغض کنی
آه از آیینه دنیا که چه ها خواهد کرد
...........................
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور
و در آخر
توکل بر خدایت کن کفایت میکند حتما
(1400 ارديبهشت 12، 9:42)Roshana نوشته است: خیلی ممنون عارفه مهربون
راستش خیلی ناراحتم دقتی فکر می کنم چه توانایی هایی و چه حافظه ای داشتم و از دست دادم الان شماره چشمام چهاره و قوز دارم و حافظم اصلا خور نیست د حالی که قبلاا عالی بود
فکر نمی کنم هیچ دقت مغزم مثل روز اول شه مخصوصا که ۱۸ سالمه
خیلی دوست دارم برم مرکز مشاوره ولر متاسفانه به خاطر بحران های روحی مانانم من تو اشپز خونه ام میرم باید بهش بگم دارم چیکار می کنم چه برسا به نشاوره و چون دنبال یه حرفه که به مامان بزرگم بزنه احتمالا این نوضوعم همه میفهمن و متاسفانل همیشه خوتس و من حتی از مکالماتم با بقیه باید بهش بگم
حتمو فیلم رو میبینم از پیشنهادت ممنونم
تجربه هات خیلی طییه منن من توسط خواهرم همش تحقیر میشدم و ...
اینو خیلی وقته فهمیدم که خودم تنهام و تنها یاور خودم
ممنونم از همدردیت عزیزم
(1400 ارديبهشت 12، 10:52)عارفه نوشته است:واقعا اعتقاد به خدا خیلی خوبه(1400 ارديبهشت 12، 9:42)Roshana نوشته است: خیلی ممنون عارفه مهربون
راستش خیلی ناراحتم دقتی فکر می کنم چه توانایی هایی و چه حافظه ای داشتم و از دست دادم الان شماره چشمام چهاره و قوز دارم و حافظم اصلا خور نیست د حالی که قبلاا عالی بود
فکر نمی کنم هیچ دقت مغزم مثل روز اول شه مخصوصا که ۱۸ سالمه
خیلی دوست دارم برم مرکز مشاوره ولر متاسفانه به خاطر بحران های روحی مانانم من تو اشپز خونه ام میرم باید بهش بگم دارم چیکار می کنم چه برسا به نشاوره و چون دنبال یه حرفه که به مامان بزرگم بزنه احتمالا این نوضوعم همه میفهمن و متاسفانل همیشه خوتس و من حتی از مکالماتم با بقیه باید بهش بگم
حتمو فیلم رو میبینم از پیشنهادت ممنونم
تجربه هات خیلی طییه منن من توسط خواهرم همش تحقیر میشدم و ...
اینو خیلی وقته فهمیدم که خودم تنهام و تنها یاور خودم
ممنونم از همدردیت عزیزم
مشاوره شون شاید سایت داشته باشه بتونی مکاتبه کنی و بگی که من شرایطم اینطوره بعد در فرصت مناسب تماس بگیری مثلا مهمونی رفتید بری تو حیاط،
دنبالش کن به نظر من حتی تو همین شرایط باز یه تیره تو تاریکی.
درباره مغز تا حدودی درست میگی. شاید عین اولش نشه اما همینجوریم نمی مونه، بلاخره مغز، همه می دونن مثل ماهیچه ست، الان خیلی وقته ازش کار نکشیدی.
و سنت هم که میگی، این که جوونی ممکنه خودش به بازیابی تواناییت کمک کنه، تو از کجا مطمئنی دیگه هیچیش قابل جبران نیست؟
با خودت شاید بگی این عارفه چی میگه دلش خوشه.
دلم خوشه، وقتی می بینم تونستم دلم نمیاد بقیه زود بکشن کنار.
منم می دونم سخته. ولی باور کن هیچ وقت تو سختی ها یه راه صاف نیست که بری. همه متمایلن که بگن من قربانیم چون راحت تر و دلنشین تره. برای بهتر شدن شرایط باید از همین آب باریکه ها کمک گرفت. با گریه و ترس قدم برداشت. قدم های اول همیشه سخته.
ایشالا خدا هم تو این راه کمکت کنه، این روزا از هر وقتی بهش نزدیکتری، درد و دلاتو ببر پیش خودش. تو بغلش گریه کن سبک میشی، خدا خریدار دل شکسته س...
اینو دیروز دیدم واقعا ماتم برد که چقدر خدا خوبه و ما اینطور نمی شناسیمش.