نیکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است
حکیم عمر خیام
ما بی غمان مست دل از دست دادهایم
همراز عشق و همنفس جام بادهایم
بر ما بسی کمان ملامت کشیدهاند
تا کار خود ز ابروی جانان گشادهایم
ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیدهای
ما آن شقایقیم که با داغ زادهایم
پیر مغان ز توبه ما گر ملول شد
گو باده صاف کن که به عذر ایستادهایم
کار از تو میرود مددی ای دلیل راه
کانصاف میدهیم و ز راه اوفتادهایم
چون لاله می مبین و قدح در میان کار
این داغ بین که بر دل خونین نهادهایم
گفتی که حافظ این همه رنگ و خیال چیست
نقش غلط مبین که همان لوح سادهایم
حافظ شیرازی
لعل میگون و چشم فتان داری
کاکل آشفته، مو پریشان داری
از بسکه بحسن ناز و طوفان داری
هر سو هر دم هزار قربان داری
میرزا محمد رضی معروف به میررضی آرتیمانی یا رضی الدین آرتیمانی
سردم شده است و از درون می سوزم
حالا شده کار هر شب و هر روزم
تو شعر مرا بپوش سرما نخوری
من دکمه ی این قافیه را می دوزم
جلیل صفر بیگی
نکته دوستان حواستون به عنوان تاپیک باشه
شعرهای خاص که روح طنزدارن بذارید اینجا اون یکی شعرا رو بذارید تو اون یکی تاپیک
هوشنگ ابتهاج :
درین سرای بی کسی اگر سری در آمدی
هزار کاروان دل ز هر دری در آمدی
ز بس که بال زد دلم به سینه در هوای تو
اگر دهان گشودمی کبوتری در آمدی
سماع سرد بی غمان خمار ما نمی برد
به سان شعله کاشکی قلندری در آمدی
خوشا هوای آن حریف و آه آتشین او
که هر نفس ز سینه اش سمندری در آمدی
یکی نبود ازین میان که تیر بر هدف زند
دریغ اگر کمان کشی دلاوری در آمدی
اگر به قصد خون من نبود دست غم چرا
از آستین عشق او چون خنجری در آمدی
فروخلید در دلم غمی که نیست مرهمش
اگر نه خار او بدی به نشتری در آمدی
شب سیاه اینه ز عکس آرزو تهی ست
چه بودی ار پری رخی ز چادری در آمدی
سرشک سایه یاوه شد درین کویر سوخته
اگر زمانه خواستی چه گوهری در آمدی
محتشم کاشانی:
بیوفا یارا وفا و یاریت معلوم شد
داشتی دست از دلم ، دلداریت معلوم شد
شد رقیبم خصم و گفتی جانبت دارم نگاه
آخرم کشتی و جانب داریت معلوم شد
گفتمت مستی ز جام حسن و خونم ریختی
آری آری زین عمل هشیاریت معلوم شد
در قمار عشق خود را مینمودی خوش حریف
خوش حریفی از حریف آزاریت معلوم شد
دوش میکردی دلا دعوی بیزاری یار
امشب این معنی ز آه و زاریت معلوم شد
این که میگفتی پشیمانم ز قتل محتشم
از تاسف خوردن ناچاریت معلوم شد
هوشم نه موافقان و خویشان بردند
این کج کلهان مو پریشان بردند
گویند چرا تو دل بدیشان دادی
والله که من ندادم ایشان بردند
ابوسعید ابوالخیر
زان لحظه که دیده بر رخت وا کردم
دل دادم و شعر عشق انشاء کردم
نی، نی، غلطم، کجا سرودم شعری
تو شعر سرودی و من امضاء کردم
حمید مصدق
در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست
مست از می و میخواران از نرگس مستش مست
در نعل سمند او شکل مه نو پیدا
وز قد بلند او بالای صنوبر پست
آخر به چه گویم هست از خود خبرم چون نیست
وز بهر چه گویم نیست با وی نظرم چون هست
شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست
و افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست
گر غالیه خوش بو شد در گیسوی او پیچید
ور وسمه کمانکش گشت در ابروی او پیوست
بازآی که بازآید عمر شده حافظ
هر چند که ناید باز تیری که بشد از شست
حافظ شیرازی
کردم روانه هر چه پسر داشتم به شهر/باشد کز آن میانه یکی کارگر شود!
--------------------------------
سگ اصحاب کهف روزی چند / پی نیکان دوید و دوم شد
(ناصر فیض)
داشت کمکم شبکلاه و جبهی من نو ترک میشد
کشتگاهم برگ و بر میداد
ناگهان طوفان خشمی با شکوه و سرخگون برخاست
من سپردم زورق خود را به آن طوفان و گفتم هر چه باداباد
تا گشودم چشم دیدم تشنهلب بر ساحل خشک کشف رودم
پوستین کهنهی دیرینهام با من
اندرون ناچار مالامال نور معرفت شد باز
هم بدانسان کز ازل بودم
مهدی اخوان ثالث
بیدل گمان مبر که نصیحت کند قبول
من گوش استماع ندارم لمن یقول
تا عقل داشتم نگرفتم طریق عشق
جایی دلم برفت که حیران شود عقول
آخر نه دل به دل رود انصاف من بده
چون است من به وصل تو مشتاق و تو ملول
یک دم نمیرود که نه در خاطری ولیک
بسیار فرق باشد از اندیشه تا وصول
روزی سرت ببوسم و در پایت اوفتم
پروانه را چه حاجت پروانه دخول
گنجشک بین که صحبت شاهینش آرزوست
بیچاره در هلاک تن خویشتن عجول
نفسی تزول عاقبة الامر فی الهوی
یا منیتی و ذکرک فی النفس لایزول
ما را به جز تو در همه عالم عزیز نیست
گر رد کنی بضاعت مزجاة ور قبول
ای پیک نامه بر که خبر میبری به دوست
یالیت اگر به جای تو من بودمی رسول
دوران دهر و تجربتم سر سپید کرد
وز سر به در نمیرودم همچنان فضول
سعدی چو پای بند شدی بار غم ببر
عیار دست بسته نباشد مگر حمول
سعدی شیرازی
نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی، که پس پرده نهان است
گر مرد رهی ؛ غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
تو رهرو دیرینه سرمنزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
آبی که بر آسود ، زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از ان روست که خونابه فشان است
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازيچه ایام دل آدمیان است...
هوشنگ ابتهاج
پول کم، قسط فراوان خوب نیست
حال ما در شهر تهران خوب نیست
زیر باران با تو میچسبد ولی
کفش من هنگام باران خوب نیست!
از ترافیک شدید، عاصی شدم
تازگی حتی اتوبان خوب نیست
همسرم عشقش فسنجان هست و من
معتقد هستم فسنجان خوب نیست
گفت دکتر «بهمن قلیانپرست»:
کلهم سیگار و قلیان خوب نیست!
مهریه حق زنان باشد ولی
رفتنِ مردان به زندان خوب نیست!
هست بیماری، فراوان منتها
وضع دارو، وضع درمان خوب نیست
پیشبینی کردهام لیگ جدید
رتبهی تیم «سپاهان» خوب نیست!
هست «مادرزن» اگرچه مهربان
بیگمان مانند مامان خوب نیست!
گفت روشنفکرِ(!) شلوارکبهپا:
در میان جمع، تنبان خوب نیست!
یک پیامک آمد الان از زنم
گفته که احوال ایشان خوب نیست
زود باید من روم پیشش، فقط
زنذلیلی هم بدینسان خوب نیست!
امیرحسین خوشحال