امتیاز موضوع:
  • 3 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

§ سوتی های بچه ها § خاطرات خنده دار §

آقا ما با این بچه های کلاس نقاشی بساط داریمااااا

ازشون پرسیدم بچه ها ب نظرتون من چند سالمه؟
جواب بچه ها:

2 سال!!!!!!!

195 سال!!!!!!!

13 سال!!!!

50 سال!!!

18 سال!!!

10 سال!!!!

یعنی آی کیو در حدِ.......4fvfcja

پ.ن:بچه های دوم ابتدایی بودن مثلا4fvfcja

==========

یکشون بهم میگه خانوم شما مامان دارین؟
گفتم :بله

میگه:وای خانوم شما که خیلی بزرگین دیگه وقت شوهر کردنتونه!!!!!

نتیجه اخلاقی:هرکی بزرگه نباید مامان داشته باشه و باید شوهر بکنه4fvfcja

=========

یکشیون با یه حالت بغض وحشتناکی اومده سمت من میگه:خانوم فلانی جلوی من دست میکنه تو دماغش4fvfcja......

========

یه کلاس پیش دبستانیم دارم......خیلی بچه هاشو دوست دارم...خیلی بامزه ن....

یکیشون که پسره بهش میگم :

گل بکش......کلنگ میکشه

میگم: پروانه بکش.....کلنگ میکشه

میگم :خودتو بکش...کلنگ میکشه

میگم :باباتو بکش.....کلنگ میشکه

فک کنم در آینده بیل مکانیکیه قابلی بشه4fvfcja....

هیچ وقت فکرشم نمی کردم انقد بچه ها رو دوست داشته باشم53258zu2qvp1d9v
چه خوب یادم هست


عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:


وسیع باش،و تنها و سربه زیر و سخت.

53
مشاعره که میکنین، ثابت کنین میتونین بنویسین،لطفاً حکایات سعدی رو بخونید،بعضی جمله ها زندگیه آدمو دگرگون میکنه،حوصلتون سر رفت داستانم بخونید،با ادبا و شعرا حال کنید و فالتون و بخونید،متنهای عشقولی بخونیدوبنویسین،با خدای خودتون عاشقانه حرف بزنید!

جملات و متونی که از دکتر شریعتی میذارین صرفا با ذکر منبع لطفا!


[تصویر:  akmmowr4h0rrml1nl43w.png]
 سپاس شده توسط
فرهاد: اوی، ایوب عرب، بیا از من و نمیدانم یه عکس بگیر [ من و فرهاد بالای یه مخزن مشغول کارهای engineering مثل آچارکشی یه فلنج! ]
ژست از ما و ایوب دوریبن موبایل ش به سمت ما
ایوب: وِی... جا نداره میگه مموری م خلاص شده
فرهاد: خب، یه آهنگی چیزی حذف کن
ایوب: یعنی می گی به خاطر تو یه آهنگی حذف کنم!؟ اصلن. صب کن به یکی دیگه بگم...
ایوب: علی... میگم مووبایلت، "تصویری" هست؟
علی: چی wacko2!! میخای به اینترنت وصل شی؟
ایوب: نه ، همینا که دوربین داره میگم...
[این دوست ما عربی ش خیلی خوبه، ولی فارسی گاهی سوت می زنه cheshmak]
53
[تصویر:  tree.jpg]

خُنُک آن قماربازی که بباخت آن چه بودش  ***  بِنَماند هیچ ش الا، هوس قمار دیگر


" مولوی "

53   53   53

این بار، بی تاریخ؛
خسته ام،
آن همه روزها که قرار بود شروع ی باشند ...

53 5353
[تصویر:  05_blue.png]
 سپاس شده توسط
آقا دو تا سوتی بگم حال کنید البته شاید خوب ننویسم واسه همین کمدیش کم شه
1.ما تو فامیل آدم با حال و درست و حسابی کم داریم و این یک واقعیت تلخه که باید قبول کرد یه روز مثل همه ی بعد از ظهر های پنج شنبه (ساعت های 3 تا 4) در چرت بودم و اهل خانه همگی در خواب عمیق بودند ناگهان:
.
.
.
.
تلفن زنگ زد!
منم مث نینجا پریدم در عرضه 0.03 ثانیه خودم رو به تلفن رسوندم و نفس زنان گفتم:

کیه؟

بنده خدا ترسید ک حالا چی بگه خلاصه خودشو معرفی کردو گفت بابات هست

گفتم: یه لحظه گوشی دستتون درد نکنه!

دومی رو هم بعد میگم آخه شما ساعت رو یه نیگا بنداز

[تصویر:  38623959350631556358.jpg]

 
[تصویر:  05_blue.png]
 سپاس شده توسط
چند سال پیش یکی از رفقا گفت فلان جا کلاس ایروبیک باز شده بیاین بریم. پس از یه سری مشورت، قرار شد با مربی ایروبیک که اسمش نوشین خانوم بود صحبت کنیم، یه شیفت عصر بذاره واسه ما رفقا. میخواستیم غریبه بینمون نباشه. نوشین خانوم گفت اگه به حد نصاب برسین، قبول می کنم. خلاصه اراذل و اوباش موافقت کردن و هممون ثبت نام کردیم.
چند روز اول، خیلی بچه های خوب و حرف گوش کنی بودیم. نوشین خانوم یه آهنگ خارجی دوپس دوپسی میذاشت و شروع میکردیم به حرکات موزون یا همون ایروبیک [تصویر:  4.gif]
به یکی از رفقا گفتم نظرت چیه از فردا فارسی رو پاس بداریم و به جای این آهنگای مبتذل ! آهنگ ایرانی بذاریم ؟ گفت پایه م.

فرداش یه سی دی افشین آورد. قبل از شروع، یواشکی رفتیم سی دی رو عوض کردیم. هنوز چند دقیقه از شروع ورزش نگذشته بود که یه دفه صدا اومد : آهای بی وفــــــا ! دیگه دوستم نداری ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نوشین خانوم شوکه شد ! گفت صدای افشین از کجا میاد ؟ گفتم قسمتِ برادران وایساده. نمیاد تو. خیالتون راحت ! [تصویر:  71.gif]

یهو من و اون مارمولک که سی دی رو عوض کرده بود، زدیم زیر خنده ! [تصویر:  13.gif] فهمید کار ما بوده. گفت من که میدونم این شربازیا زیر سر شماست. ایرادی نداره ادامه میدیم. خلاصه با ترانه های افشین، ورزش میکردیم. بچه ها مرده بودن از خنده !
از فرداش دیگه رفقا سی دی بندری میاوردن ! تصور کنین ! با آهنگ بندری، ایروبیک بری [تصویر:  13.gif] کلاسِ ایروبیک رو آورده بودیم پایین ! [تصویر:  4.gif]
نوشین خانوم می گفت، تو عمرم اینجور کلاس و اینجور شاگردایی نداشتم !

بیچاره چقد اذیتش کردیم [تصویر:  4.gif] ولی خیلی بهمون عادت کرده بود. روز آخر گفت اعتراف می کنم که بچه های باحالی بودین و دلم براتون خیلی تنگ میشه. بازم بیاین این طرفا [تصویر:  7.gif]

توی دبیرستان دولتی درس می خوندم...
مدرسه یه سیستمی داشت كه مثلا اگه می خواستن یكی رو صدا بزنن از تو بلند گو های سقفی از قدرت خدا همین جوری صدا در می اومد و می گفتن فلونی مثلا به دفتر مراجعه كن (مثل بیمارستان_خدا نصیب نكنه! ) یه روز به یكی از دوستام كه عین خودم همه كاری می كرد جز درس خوندن گفتم : رفتم تونخ این بلند گو ها و تا یه خرابكاری با اینا نكنم ول نمی كنم...
خلاصه ما یه نقشه حسابی كشیدیم و كارو شروع كردیم بعد از مراسم صبحگاه تا بچه ها برن توكلاسها رفتم سروقت اتاق پرورشی كه آمپلی فایر و دك دستگاه بلند گو ها اونجا بود اول یه دوشاخه رو كه از داخل به هم وصل كرده بودم زدم تو پریز تا فیوز بپره
[تصویر:  4.gif]
تا بیان فیوزو بزنن كلید آن آمپلی فایر رو زدمو كیتی رو كه قبلا درست كرده بودمو (كه صدای گربه می داد) گذاشتم جلو میكروفن و الفرار .
[تصویر:  12.gif][تصویر:  12.gif]

با آخرین سرعت دویدم طرف كلاس كه توی راهرو سریه پیچ محكم خوردم به مدیر مدرسه تا خوستم معذرت خواهی كنم و برم ... برقا وصل شدن !!
[تصویر:  20.gif][تصویر:  20.gif][تصویر:  20.gif]

یهو صدای میو میو پیچید تو مدرسه تمام این بلندگو های سقفی یه صدا می گفتن میو میو میو !
راه فراری نبود 3 روز از مدرسه اخراج شدم (البته بعدا من نبودم كه ماشین مدیر دبیرستان رو پنچر كردم )
[تصویر:  4.gif]

317
کلاس دوم دبیرستان بودم یه دبیر زبانی داشتیم فوق العاده سختگیر و خشن بود[تصویر:  2.gif] کلاسش همیشه بدون کوچکترین سروصدایی برگزار میشد بچه ها حتی جرات نفس کشیدن هم نداشتن [تصویر:  4.gif] منو یکی از دوستای صمیمی تصمیم گرفتیم یه روز کلاس رو از این خشکی دراریم یهروز که تو کوچه داشتیم بازی میکردیم چشممون خورد به یه قورباغه ی بخت برگشته[تصویر:  4.gif] سریع دست به کار شدیم قورباغه رو گرفتیم انداختیم تو شیشه که ببریمش سر کلاس یکم بار علمیش زیاد بشه[تصویر:  4.gif]
فرداش که زبان داشتیم قور قوری جون هم با خودمون بردیم مدرسه من و دوستم واسه اجرای نقشه ی شوممون رفتیم نشستیم نیمکت آخر [تصویر:  18.gif][تصویر:  18.gif]که بدبختانه این کارمون واسه آقای... بیش از حد تعجب آور بود ولی به روی خودش نیاورد چون ما همیشه نیمکت دوم مینشستیم[تصویر:  4.gif] اواسط کلاس که همه از شدت ترس داشتن کبود میشدن[تصویر:  4.gif] بلهههههههههههه ما قورباغه رو از بند آزاد کردیم قور قوری که یه روز حبس شده بود یه دفعه همچین پرید بیرون که دوسه تا از دخترا یه دفعه جیغ زدن[تصویر:  4.gif][تصویر:  4.gif][تصویر:  4.gif][تصویر:  18.gif] آقای ... پای تخته بود با جیغ دخترا یه دفعه نشست زمین دستاشو گذاشت رو سرش[تصویر:  12.gif][تصویر:  12.gif][تصویر:  12.gif]بیچاره یه لحظه رفته بود تو حال و هوای جنگ فکر کرده بود بمبی زدن یا بهمون حمله شده با این حرکت یه دفعه من زدم زیر خنده کلاس منفجر شد خود آقای...که دیگه بیشتر از همه میخندید[تصویر:  13.gif]
 سپاس شده توسط
سلام من اومدم یه خاطره راجع به کف گرگی بگم و برم[تصویر:  4.gif][تصویر:  1.gif][تصویر:  16.gif]
چند وقت پیشا یه فیلم دیدم اسمش الان یادم نیستش [تصویر:  8.gif]هی توش اسم کف گرگی میاورد اینو گفتم که بدونید من از کجا به کف گرگی علاقه مند شدم[تصویر:  4.gif]
آره جونم بگه براتون یه بار که با یکی از دختر خاله هام که خیلی با هم صمیمی هستیم[تصویر:  1.gif] رفته بودیم بیرون از قضا[تصویر:  7.gif] همون موقع یه بنده خدایی رو دیدم که خیلی از دستش کفری بودم [تصویر:  18.gif] داشتم همینجوری بش بدو بیراه می گفتم ...[تصویر:  4.gif] دختر خاله هم همینجوری واساده بود منو نیگاه میکرد و هیچی نمی گفت[تصویر:  17.gif] یه دفه جو گرفت منو رو کردم به دختر خاله گفتم شیطونه میگه کف گرگیرو برم براش[تصویر:  4.gif][تصویر:  4.gif][تصویر:  4.gif][تصویر:  4.gif][تصویر:  13.gif] حالا با چه حالتی یه ژستی گرفته بودم که نگو [تصویر:  16.gif] که یه دفه دختر خاله برگشت طرفم گفتش: [تصویر:  71.gif]مریم جان بر اعصاب خودت مسلط باش اینی که می خوای بزنی کشیدست نه کف گرگی[تصویر:  12.gif][تصویر:  12.gif][تصویر:  12.gif][تصویر:  12.gif][تصویر:  12.gif][تصویر:  12.gif][تصویر:  4.gif]
نیمه شعبان سال گذشته، مشهد بودیم . شب میلاد امام زمان (عج)، قبل از اینکه برم حرم، به پسرداییم گفتم اگه تو موبایلت مداحی قشنگ مربوط به امشب داری، برام بلوتوث کن میخوام تو حرم بشنفمش!

اونم یه دونه برام فرستاد گفت خیلی توپه یه ذره اولاشو گوش کردم، خوشگل بود. خلاصه من و خواهرم رفتیم حرم و قرار شد اون شب تاصبح، اونجا بمونیم.

بعد از اینکه مراسم حرم تموم شد، من و خواهرم رفتیم صحن قدس نشستیم و مداحیه رو گذاشتم و صداشو بلند کردم که راحت بشنویم. قشنگ و آروم میخوند... بی تو ای صاحب زمان/ بی قرارم هر زمان/ از غم هجر تو من دلخسته­ام / همچومرغی بال و پر بشکسته­ام...(تو تلویزیون زیاد میذارنش)

کم کم چند تا خانوم اومدن پیشمون نشستن که اینو گوش کنن چند نفری شدیم همه تو حس این شعر بودیم آروم باهاش زمزمه میکردیم : یابن الحسن آقا بیا...

یهو دیدم یه آهنگ بندری شــــــــــــــاد اومد از اینا که میگه بلرزوووون بچــــــرخوووووووون آهااااااااااا

منو بگو شوکه شده بودم، موبایل تو دستم بود و نیگاش میکردم. بسکه هول شده بودم نمیدونستم چیکار کنم البته بقیه هم همین حالت داشتن تا به خودم اومدم و خاموشش کردم، همه از حس اومدن بیرون و داشتن می خندیدن

پسرداییم بهم تگفته بود پارازیت داره نامرت
 سپاس شده توسط
چند سال پیش یه بار تو خونه نشسته بودم و داشتم یکی از درسای کتاب فارسی خواهر کوچیکم که اون موقع دبستانی بود رو

می خوندم.یادمه درسه در مورد ایران و مردم ایران بود.همینطور که داشتم می خوندم رسیدم به جایی که نوشته بود: مردم با

صدای بلند شعار می دادند: الله اکبر.... الله اکبر......

همین که گفتم شعار می دادند.... یهو تلفن زنگ خورد[تصویر:  5.gif].... به محض اینکه گوشی رو برداشتم یهو خیلی جوگیرانه و با صدای بلند

پشت گوشی گفتم: الله اکبـــــــــــر...... الله اکبـــــــــــر!!![تصویر:  5.gif][تصویر:  13.gif][تصویر:  13.gif][تصویر:  13.gif]

بدون اینکه سلامی کرده باشم![تصویر:  4.gif]

بیچاره پسرعموی بابام که پشت خط بود خیلی وحشت زده و نگران و بی خبر از همه جا پرسید: چی شده؟؟چه اتفاقی

افتاده؟؟!!![تصویر:  17.gif][تصویر:  14.gif]

وای من که به زور جلوی خندمو گرفته بودم فقط گفتم:ببخشید..... معذرت می خوام....با شما نبودم![تصویر:  12.gif]

بعد سریع گوشی رو دادم به مامانم.....[تصویر:  7.gif][تصویر:  4.gif]
 سپاس شده توسط
cheshmakسلام
یدونم ما بگیم.
این اتفاق هفته پیش برام افتاد مدرسه ما از این صندلی تکی هاس
منم اگه سر ادبیات نخوابم میمیرم.
اخه زنگ اخر ساعت 2بعد از ظهر بشین گلستان بخون.خوب میخوابی دیگه.
از قضا اون روز گفتیم نخوابیم.رفتیم صندلیمو چپوندیم پشت جلویی باه هزار بدبختی یه ردیفو تنظیم کردم که شک نکنه.
دیدم چشام داره گرم میشه گفتم چیکار کنم چیکار نکنم گوشی رو کشیدم بیرون از بی حوصلگی اومدم بازی کنم)angry birds( داشتم بازی میکردم یهو ورقه هایه نتیجه آزمون گزینه دو رو دادن گرفتم لهش کردم تو کیفم نگو این جلویی ما بلند شده رفته برگه ها رو پخش کنه. گرم بازی بودم سرم پایین بود دیدم یکی داره گوشیو میکشه خلاصه سرمو بالا نکردم هر چی که از دهنم در اومد بهش گفتم گفتم ول کن باختم الان این فلان فلان شده میبینه حوصله ی.........ندارم.اخر دیدم داره داد میزنه ول کن دیگه.سرمو آوردم بالا دیدم به به عزیز دل معلم ادبیاته.
گوشیرو کشید یهو دستش خورد رفت رو اهنگ.حالا چه اهنگی.سلطان هایده
همه به جرم مستی سر دار ملامت
میمیریمو میخونیم سر ساقی سلامت......
بیچاره بلد نبود خفش کنه کد داشت منم تا بره سر میزش سریع از بغل زدم بیرون مثلا شاکی شدم.)اخه همه میدونن نباید به من چیزی بگن.این مدرسه جدیدمه.مدیر مدرسه قبلیو سر چکی که بهم زد با شیشه زدمش(
بدبخت کل سالونو دنبالم دوید منم از قصد میدویدم.خلاصه گوشیمون قصب شد با هزار بدبختی دوباره دریافت شد.
فقط آنان که هم آیین یاسند
حسین و کربلا را می شناسند . . .
 سپاس شده توسط
امروز همه زدن تو فاز تعریف خاطره!!!چه خبره؟

همه شادن انگار خدا رو شکر.....منم بگم؟!

اندر حکایات و لطایف بارونی و شاگردای پیش دبستانی کلاس نقاشی4fvfcja
============
یه پسره هست که اصن فول انرژیه....اصن یه وضی4fvfcja....
یه روز داشت منو صدا میزد....هی میگفت خانوم...خانوم...منم حواسم نبود جوابشو بدم.....یهو وسط کلاس داد زد:هی مشتی.....با توام مشتی!!!جوابمو بده....42

================

چند روز پیش یه موضوع به بچه ها دادم ،حس کردم یه کم سنگینه واسشون .....هی وسط کار داشتم توضیح میدادم....یهو یکیشون بلند شد و منو مورد خطاب قرار دادکه:

اگه شما سکوت کنین ما می فهمیم داریم چیکار میکینم!هی حرف میزنین آدم تمرکزشو از دست میده!!!42

به جون خودم دیگه تا آخر کلاس صدام در نیومد!!!
شاگرد بودیم از معلمامون توسری میخوردیم....معلمم شدیم از شاگردامون4fvfcja
=================

یه شاگرد دارم خیلی جنتلمن و مودب و اقاست.....با اینکه کوچولوئه ولی خیلی شخصیت مردونه ای داره.....خیلی جالبه!بعد این طفلی حرف «ر» رو نمی تونه تلفظ کنه!میگه «ل».....داشت نقاشیشو واسه من توضیح میداد...به این صورت:

این یه پلوانه ست که افتاده توی آب داله غلق میشه!!اینجام داله بالون میاد.....(یعنی:این یه پروانه ست که افتاده توی اب داره غرق میشه،اینجام داره بارون میاد)
ای جانم من همش داشتم میخندیدم اون که داشت توضیح میداد4fvfcja
چه خوب یادم هست


عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:


وسیع باش،و تنها و سربه زیر و سخت.

53
مشاعره که میکنین، ثابت کنین میتونین بنویسین،لطفاً حکایات سعدی رو بخونید،بعضی جمله ها زندگیه آدمو دگرگون میکنه،حوصلتون سر رفت داستانم بخونید،با ادبا و شعرا حال کنید و فالتون و بخونید،متنهای عشقولی بخونیدوبنویسین،با خدای خودتون عاشقانه حرف بزنید!

جملات و متونی که از دکتر شریعتی میذارین صرفا با ذکر منبع لطفا!


[تصویر:  akmmowr4h0rrml1nl43w.png]
 سپاس شده توسط
منو بابا و مامان نشسته بودیم پای tv داشتیم باهم سر موضوعی بحث میکردیم [تصویر:  1.gif]از قضا کنترل ماهواره دست من بود [تصویر:  1.gif]و منم طبق معمول از این کانال به اون کانال میرفتم داشتم به بابا میگفتم که اههههههههه اینم همش تکراری شده فیلمی چیزیم نمیده یکمکی مارو به خودش بجذب همونطور که داشتم از برنامه هاش انتقاد میکردمو نق میزدم و کانال عوض میکردم یه دفعه از شانس بسی بسی کم من ماهواره رو یه کانال قفل کرد [تصویر:  shock.gif]حالا اون کانال هم همون لحظه به صحنه ی حساس فیلمش رسیده بود که باید سانسور میشد [تصویر:  shock.gif]دیگه من نمیدونستم چیکار کنم [تصویر:  dont-know.gif]دیدم مامان اینا مشغول صحبت کردنن و زیاد به منو بخت و اقبال بدم توجه ندارن[تصویر:  4.gif]

رفتم جلو tv ایستادم که متوجه من شدن و گفتن اونجا چرا وایسادی بیا این ور میخوایم نگاه کنیم حالا من مونده بودم چی کار کنم [تصویر:  14.gif]که شروع کردم به ژنگولک بازی تا حواسشونو پرت کنم[تصویر:  dance.gif][تصویر:  yahoo.gif] مامان و بابا با چشمای گرد شده نگام میکردن حتما با خودشون میگفتن این چرا همچین میکنه زده به سرش[تصویر:  8.gif]!!!!من تصویرو یه کاری کردم نبینن ولی صداشو چیکار میکردم[تصویر:  2.gif][تصویر:  2.gif]!!!!!!در عرض سیم ثانیه مغزم جرقید[تصویر:  4.gif] و بلند یه جاروکنار مامان نشون دادم و گفتم وااااااااااااااااااااااااااااااااااااای مش مولککککککککککک مشششششش مولک(مارمولک)مامان همچین پرید اونطرف که باباهم یه دفعه از جاش بلند شد منم سریع دکمه ی tv رو زدم و

گفتم به پرید بابا چپ چپ نگاهم کرد وبا خنده گفت [تصویر:  13.gif]چی پرید پدرسوخته ؟مارمولکه یا تصویر پشت سرت؟ منم نیشمو باز کردم و گفتم[تصویر:  4.gif]

هیچ کدوم فیوز پرید مامان که متوجه شده بود چی شده دیگه مرده بود از خنده حالا از من انکار بود از بابا اصرار تا آخرش اعتراف کردم که داشتم صحنه رو

پاکسازی میکردم

تو دوران کاردانی یه پسره بود یه ترم از ما عقب تر بود خیلی سمج گروه ما و خصوصاً من میشد. هرجا ما بودیم اونم با دوستانش بودن. خلاصه سعی میکرد مدام جلو چشم باشه و جلو چشمش باشیم. منم حساسیت پیدا کرده بودم و سعی میکردم محلش نذارم. این کشف کرده بود کیا کلاس داریم دقیقاً اون موقع ­ها میومد جلو دانشگاه و با دوستش وایمساد (خداییس خوشگلم بود و ما بهش میگفتیم بلوز آبیه چون آبی بهش میومد)

خلاصه یه بار داشتم با دوستم میرفتم دانشگاه. ست مشکی پوشیده بودم با چادر ملیم تکمیل تر شده بود کفشم هم از این پاشنه 7 سانتیا بود که نوکش تیز بود (مد بود مثلاً آخه)

دانشگاه مون توی کوچه بود ده متری باید میرفتی داخل کوچه!5 متر قبلش هم به خاطر پارکینگ همسایه به اندازه ده سانت از زمین ارتفاع داشت

من و دوستم با دیدن این بنده خدا که اینجوری[تصویر:  01.gif] و بعد[تصویر:  03.gif] اینجوری نگاه میکرد، طبق معمول رفتیم بالا این ده سانت ارتفاع و به روی خودمون نمی آوردیم که ما هم منتظر دیدنش بودیم تا اینکه خواستیم از این ده سانت ارتفاع پایین بیام پایین و برسیم جلوی دانشگاه مون که بهو نوک کفشم گیر کرد داخل پاچه شلوارم و عین کبوتر، رفتم رو هوا به قدری این صحنه سریع اتفاق افتاد که نفهمیدم چطوری خودمو کنترل کردم نخورم زمین[تصویر:  03.gif]

دوستم که دلشو گرفته بود و روده بر شده از خنده میپرسید چی شد؟ چی شد؟ حالت خوبه؟[تصویر:  05.gif][تصویر:  05.gif]

اون پسره و دوستش هم نامردا کلی به من خندیدن [تصویر:  02.gif]

اون روز تماماًتا چشمش به من میفتاد میزد زیر خنده و هی خودنمایی میکرد که خیلی باحال پرواز کردی و بال بال میزدی منم دلم میخواست بزنم لهش کنم

ولی باز یاد خودم میفتاد با چه وضعی رفتم تو هوا کلی خنده ام میگرفت[تصویر:  05.gif]
چند روز پیش کتاب ادبیاتم زیر بغلم بود تو حیاط قدم میزدم و مثلا کتاب میخوندم اما حواسم یه جای دیگه بود.(یه جای خوب[تصویر:  4.gif]) بعد یهو احساس کردم باید برم دستشویی([تصویر:  4.gif] خب باید میرفتم دیگه[تصویر:  4.gif]) خب این کارو کردم ، آخه گوشه حیاط هم یه دستشویی داریم اما هنوز در دستشویی رو کامل نبسته بودم که دیدم مامانم داره از خنده غش میکنه صدای خنده اش همه جا رو برداشته بود.

از اونجایی که ذاتا آدم فضولی هستم و همه اینو میدونن[تصویر:  4.gif] درو باز کردم ببینم مامان داره به چی می خنده ، ولی باز نفهمیدم پس ازش پرسیدم اما اینقدر مشغول خنده بود که نمی تونست جوابمو بده فقط با انگشت پاهای منو نشون میداد[تصویر:  14.gif]

وقتی به پام نگاه کردم...............[تصویر:  4.gif] اینقدر حواسم پرت بود و سرگرم فکر و خیالام بودم که وقتی رسیده بودم دم در دستشویی بدون اینکه خودم متوجه بشم دمپایی هامو در آورده بودم و بدون دمپایی رفته بودم داخل[تصویر:  12.gif][تصویر:  12.gif][تصویر:  12.gif][تصویر:  12.gif][تصویر:  12.gif][تصویر:  12.gif][تصویر:  12.gif][تصویر:  12.gif][تصویر:  12.gif]
منم یه خاطره از دانشگاه بگم .... تو دانشگاه بعضی وختا غذا از خونه می اوردیم .[تصویر:  1.gif]
کلا" همه همینجوری بودن ... یه روز یکی از دوستام که بچه بندرعباس بود (لیلا). شیطون رفت تو جلدش که حال یکی از پسمرای پرروی کلاس (امین )که خیلی به حساب خودش زرنگ بود و همش تو کلاس مزه میپروند رو بگیر ... خب نیشست و فکر کرد .دید .. نه خودش جراتش رو داره نه زورش میرسه به اون .[تصویر:  8.gif]

یه نخشه از خودش درکرد که یکی از پسمرای دیگه کلاس رو بندازه به جون اون... خلاصه چند وختی پسمرا رو زیر نظر گرفت تا بلاخره کیس مورد نظر پیدا شد(ممد: یه پسر مومن و نماز خونی بود که رابطه خوبی به پسرای سبک کلاس نداشت ) ... نخشه ردیف ردیف بود ولی آون حتی جرات انجامش رو هم نداشت .[تصویر:  22.gif]
از بد حادثه آمد هندونه گذاشت زیر بخل من که تو میتونی.. تو قدرتش رو داری... تو دل شیر داری ..... من بیچاره رو گول زد !!
البته نه با این حرفا نه.... با دو تا پیتزا [تصویر:  4.gif]

نخشه این بود که (ممد)که اکثرا از خونه غذا می آورد و ما تا بحال ندیدیم که حتی با یکی از دخمرا دانشگاه حرف بزنه رو بندازیم به جون (امین خان ) [تصویر:  18.gif]

دردسرتون ندم.. دم دمای ظهر بود . بچه ها بعضیا شون رفته بودن نماز بعضی ها تو حیاط بودن و بعضیا هم رفته بودن سالن غذا خوری.... من و لیلا رفتیم تو کلاس .کسی نبود ... خدا ببخشدمون [تصویر:  63.gif][تصویر:  63.gif]رفتیم سراغ غذا این بنده خدا همش رو خوردیم
کتلت داشت ....
بعدشم پلاستیک خیار شور ش رو برداشتیم.بردیم تو حیاط ..... ممد داشت تو حیاط با یکی از دوستاش حرف میزد .

رفتیم سراغش سلام کردیم .گفتیم :ببخشید این پلاستیک خیار شور مال شماست ؟.... خدا میدونه بیچاره از خجالت آب شد رفت تو زمین جلو دوستش (گفتم که با دخترا راحت نبود ) . گفت بله .. دست شما چیکار میکنه .؟
گفتیمش که امین ... آمد غذاتون رو خورد خیار شورتون روهم پرت کرد وسط کلاس .

این بنده خدا هم خجالت کشیده بود هم خیلی عصبانی شده بود ... خلاصه قسم ش دادیم نگه کی بهش گفته این حرفا رو ... و حالاهم نره جر بکشه با کسی .... آونم قبول کرد ...[تصویر:  7.gif]
ولی بعدا" فهمیدم تو سرویس موقع برگشتن یه دعوا شده بود اساسی البت نه به خاطر خیارشور
ممد الکی به امین تو سرویس گیر میده و دعوا میشه و امین خان حسابی کتک میخوره .... خدا از سر تخصیرات مریم بذگره[تصویر:  63.gif]
یادمه ترم آخر که شد ... بالیلا رفتیم پیش ممد و همه چی رو براش گفتیم . (طفلک خیلی معضب بود).
اونم گفت : نوش جونتون . خودم از خیلی وقت پیش دوست داشتم امین رو یه جورایی بتکونمش ... شما هم سبب خیر شدید .
ولی خدا میدونه به عمرام کتلتی به این خوشمزه ای نخوردم [تصویر:  13.gif]
 سپاس شده توسط
کلاس دوم دبستان که بودم، خیلی از پرسش درس میترسیدم. وقتی معلممون صِدام میزد واسه درس، بدنم یخ میکرد. یه بار اسممو صدا زد و گفت بیا وسط کلاس وایسا، از رو درس بخون. با اینکه درسمو خونده بودم و مشقامو نوشته بودم، بازم استرس داشتم.
رفتم وسط کلاس، کنار تخته شروع کردم به خوندنِ درس، یه دفه حس کردم یه اتفاقایی داره میفته...
بچه بودم و نمی تونستم خودمو بیشتر از این کنترل کنم. بلأخره کاری که نباس می شد شد و سیلی راه انداختیم تو کلاس ! [تصویر:  4.gif]
خانوم معلم سرش رو کتاب بود و منتظر بود بخونم بقیه ی درسو. از دسته گلی که جدی جدی به آب داده بودم، خبر نداشت. گفتم: خانوم اجازه [تصویر:  17.gif] خانوم [تصویر:  17.gif] اجازه خانوم [تصویر:  17.gif] ... هی می گفت چیه؟ چی شده؟ من فقط با ناراحتی و خجالت می گفتم خانوم معلم [تصویر:  17.gif] <-- دقیقآ این شکلی بود چهرم.
یه دفه یکی از بچه های ردیف اول گفت: خانوم اجازه ! مریم خودشو خ ی س کرده !
خانوم با تعجب بلند شد و یه نگاه به من و زمین زیر پام انداخت. دیگه نتونستم طاقت بیارم و زدم زیر گریه [تصویر:  3.gif]
با مهربونی بغلم کرد و گفت گریه نکن عزیزم. با من بیا ...
منو برد تو دفتر، گفت مانتوتو بزن بالا و همینجا روبرو بخاری وایسا تا خشک بشی. خونه که رفتی، برو حموم. گفتم باشه.

حرف خانوم معلمو گوش کردم و ..[تصویر:  4.gif] هنوز چند دقیقه نگذشته بود که زنگ تفریحو زدن و معلما اومدن تو دفتر ! .. داشتن از هم می پرسیدن که چرا این دختره اینجوری روبرو بخاری وایساده؟!
خانوم مدیر براشون جریانو تعریف کرد. اونام یواشکی می خندیدن. مُرده بودم از خجالت
هیچوقت اون صحنه ی دلخراشو فراموش نمی کنم
317
عروسی پسر عمه ام بود شب بعد عروس کشون رفتیم خانه عروس و داماد[تصویر:  -2-16-.gif] بعد حالا فکر کنید داشتن برای عروس و داماد شعر میخوندن که نمیدونم عروس خیلی قشنگه داماد تکه و از این حرفا که حالا منم یه چیزایی از شعری از قبلا ها تو ذهنم بود[تصویر:  -2-17-.gif] حالا به عمرمم نمیخوندما [تصویر:  -2-43-.gif]که میگه( اسپند میذاریم روی سماور یک داماد داریم شیره دلاور بسم ا.. بگید نام خدا را کسی چشم نکنه داماد ما را )[تصویر:  -2-04-.gif]برگشتم به دختر عمه ام که اونور سالن بود هی نشونه، جیغ که منو نگاه کنه[تصویر:  -2-25-.gif] بعد بلند گفتم یه داماد داریم شیره سماورو بخون[تصویر:  -2-02-.gif] فکر کنید همه مهمونا مردند از خنده[تصویر:  -2-06-.gif][تصویر:  -2-06-.gif][تصویر:  -2-06-.gif]منم که عین لبو [تصویر:  -2-14-.gif]
چند سال پیش یه بار تو خونه نشسته بودم و داشتم یکی از درسای کتاب فارسی خواهر کوچیکم که اون موقع دبستانی بود رو

می خوندم.یادمه درسه در مورد ایران و مردم ایران بود.همینطور که داشتم می خوندم رسیدم به جایی که نوشته بود: مردم با

صدای بلند شعار می دادند: الله اکبر.... الله اکبر......

همین که گفتم شعار می دادند.... یهو تلفن زنگ خورد[تصویر:  5.gif].... به محض اینکه گوشی رو برداشتم یهو خیلی جوگیرانه و با صدای بلند

پشت گوشی گفتم: الله اکبـــــــــــر...... الله اکبـــــــــــر!!![تصویر:  5.gif][تصویر:  13.gif][تصویر:  13.gif][تصویر:  13.gif]

بدون اینکه سلامی کرده باشم![تصویر:  4.gif]

بیچاره پسرعموی بابام که پشت خط بود خیلی وحشت زده و نگران و بی خبر از همه جا پرسید: چی شده؟؟چه اتفاقی

افتاده؟؟!!![تصویر:  17.gif][تصویر:  14.gif]

وای من که به زور جلوی خندمو گرفته بودم فقط گفتم:ببخشید..... معذرت می خوام....با شما نبودم![تصویر:  12.gif]

بعد سریع گوشی رو دادم به مامانم.....[تصویر:  7.gif][تصویر:  4.gif]
سلام

دیروز بر اثر نداشتن تمرکز کافی سوتی دادیم اساسی42

داشتم میرفتم دانشگاه نزدیکهای دانشگاه که رسیدم دوستم ماشین داشت و سوارم کرد که منو برسونه 42

گفت کجا گفتم کلاس کارگاه قالب بندی و آلماتور بندی دارم گفت منم کلاس مصالح شناسی

گفتم اونو که فردا باهم داریم گفت مگه امروز سه شنبه نیست لبخند ملیحی زدم و گفتم فشار کار و زن و بچه حواس نذاشته برات امروز دوشنبه اس خندید و رفت 4fvfcja

رفتم دانشگاه دم کارگاه دیدم در بسته اس کلی ذوق کردم که ایول بچه ها پیچوندن منم برمvarzesh

مسئول کارگاه رو دیدم گفتم امروز تعطیله گفت پسر خوب حواست کجاس فردا کلاس داری امروز یکشنبه اس4fvfcja

منwacko2

سرپرست کارگاه4fvfcja

دوستم که بهش لبخند عاقل اندر سفیه زدمhaha
Khansariha (121) آثار هنری به دو دلیل ارزشمندند، اول اینکه توسط استادان به وجود آمده اند. دوم اینکه تعدادشان کم است .شما گنج پر ارزشی هستید، زیرا توسط بزرگترین استاد خلق شده اید و فقط یکی هستید. Khansariha (121)


 سپاس شده توسط
قضیه مربوط به 14 سالگیم میشه، با دایی و خاله ها و پدربزرگم باغ بودیم

مردها هوس قلیون کردند، قبلش بگم من همیشه از صدای قل قل قلیون خوش میومد، خلاصه مردها عزمشون رو جوع کردند

یکی با ماشین رفت وسایل رو آورد یکی مشغول آتیش روشن کردن برای زغال شد منم بالای درخت آلبالوم میخوردم4fvfcja

و ناظر این رفتارها، خلاصه بعد از مدتی قلیون آماده سرو شد4fvfcja مردها رفتن توی سر در باغ واسه تدارک شام

تصمیم بگیرن و من موندم و یک قلیون آماده[تصویر:  25862750061787942698.gif] خب نمیدونستم چجوری قلیون میکشن

هرچی زور داشتم نفس تو سینه حبس کردم و با تمام قدرت یک فوت جانانه کردم تا اون قل قل رو صداش بشنوم

ناگهان دیدم خاک وچوکwacko2 همه زغال ها ریخت.. من رو میگی دوپا داشتم دوپا هم قرض گرفتم و صحنه جرم رو ترک کردم

پدربزرگم اومد بالای صحنه جرم در عرض یک ثانیه اینجوری شد[تصویر:  68393123904719551697.gif] کدوم از خدا بیخبری اینکار رو کرده!!!!!!

همه اومدن منم با تاخیر اومدم ینی کپ کرده بودم از ترس.. خوبیش این بود زیاد بچه اونجا بودند در همین حال بودم که یک عدد

گربه فلک زده گوشه باغ دیدم، دیوار کوتاه تر از اون که نبود منم با چوب افتادم عقبش که کار این بود! پیشت پیشت

من اون موقع:[تصویر:  angdevsmiley.gif]

گربه : [تصویر:  22.gif]

اطرافیان :[تصویر:  22.gif]

خود قلیون : [تصویر:  229.gif]

........................................
پایگاه انتخاب رشته برای کنکوری ها انتخاب رشته میکردم

یک خانومی اومد گفت ببخشید میخوام واسم انتخاب رشته کنید، بعد کلی تجزیه تحلیل و فسفر سوزوندن

گفتن بنظرم با توجه به علایق شما، خواست خونوادتون و شرایطتتون برید مهندسی مواد دانشگاه صنعتی اصفهان خوب.

قیافش اینجوری شد [تصویر:  4hv97us.gif] با حالت غم آلودی گفت ببخشید اما من میترسم برم لب مرز کار کنم، از مواد مخدر اصلا خوشم نمیاد

خونواده هم اصلا موافقت نمیکنن!

در اون لحظه:
من : [تصویر:  22.gif]
سازمان سنجش: [تصویر:  22.gif]
دانشگاه صنعتی اصفهان : [تصویر:  22.gif]
کل دانشجویان مهندسیین مواد ایران : [تصویر:  22.gif]
انجم متالوژیست ها و مهندسین مواد آمریکا :[تصویر:  22.gif]
آقای جوشکار سر خیابونمون: [تصویر:  22.gif]

گفتم نه این گرد اون گردویی که فکر میکنید نیست، و کلی توضیح دادم براش..




[تصویر:  Untitled_1.png]
 سپاس شده توسط
هر کاری کردم نتونستم جلو خودمو بگیرم اینو اینجا نذارمhahahahahaha

[تصویر:  r687_1.jpg]
.
"!Be The Crazy Happy One"
.
[تصویر:  openpage_smile01_j_1448249f.png]
 سپاس شده توسط


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان