1391 آذر 7، 22:13
من بچه بودم خيلي اهل مطالعه بودم به خصوص رمان.(از همون تابستان كلاس اول رمان هري پاتر و ارباب حلقه ها را شروع ب خوندن كردم ب همين دليل تخيل قوي دارم..)
خلاصه ما اين هري پاتر مي خونديم فوق العاده هم دوستش داشتم.خب گذست و من شد ده سالم.(تو كتاب بچه ها را تو همين سن يازده سالگي ب مدرسه هاگوارتز دعوت مي كردند) از اون روز كار من شده بود هر روز صندوق پيام،زير بالش ، زير تخت ،تو شمينه و... چك كردن براي پيدا كردن نامه اي از هاكوارتز براي دعوت ب مدرسه جادوگري.
يك بار با مامانم دعوام شد كلي سرش داد زدم ك تو نامه ي مدرسه هاگوارتز را مثل نامادري هري پاتر ازم قايم كردي!ب خاطر همينم مي خوايم اسباب كشي كنيم تا اونا من را پيدا نكنند
خلاصه وقي شد دوازده سالم همش ناراحت بودم و فكر مي كردم من ماگل هستم.
(البته بماند ك هنوز هم ناراحتم ك چرا همچين دنيايي نيست يا اگر هست چرا من نيستم!!)
الا ای پیر فرزانه مکن عیبم ز میخانه