1392 اسفند 15، 22:20
پیش دانشگاهی بودم و امتحانات تموم شده بود
تابستون بود
یه روز دیدم یکی از دوستام بهم زنگ زد که کجایی ببینمت
ی جا قرار گذاشتیم تو پارک و همدیگه رو دیدیم
وزنه بردار بود این دوستم جزو چندتا دوست صمیمی بودیم که همیشه ردیف اخر بودیم
دیدم کلی خواهش و قسم که ی چی بگم نه نمیگی؟
گفتم خب بگو گفت من ی درس فیزیک رو نمیفهمم تاحالا چند بار امتحان دادم و افتادم بیا و جای من برو امتحان بده این درس رو قبول شم دیپلممو بگیرم
( سر کلاس فیزیک همیشه فعال بودم و علاقه داشتم و فیزیکم به نسبت خوب بود)
من گفتم بابا اونجا کارت داره من چجوری بیام جای تو امتحان بدم ما که اصلا شبیه هم نیستیم
به ی چیز قسم داد منو که نتونستم ردش کنم
گفتم باشه میخونم و میرم جات امتحان میدم
روز امتحان اومد و منم یکم استرس داشتم که ی وقت بفهمن و لو بره پوستم کنده اس اصلا بخوام برم کارت رو بگیرم میبینه که شبیه طرف نیستم
یهو ی دوستمو اونجا دیدم ( اسمش رضا بود و اینم جزو ردیف اخری های بازیگوش ما بود)
گفتم قضیه اینه میتونی بری کارت سیاوش رو برا من بگیری؟
اونم رفت کارت رو گرفت
امتحان شروع شد و منم نشستم شروع کردم به نوشتن
یهو بعد ده دقه دیدم شروع کردن به تطبیق دادن کارت ها با دانشجو ها
منو میگی مونده بودم چیکار کنم
شروع کردم تند تند نوشتن دیدم سه چهارتا مونده تا به من برسن سریع حساب کردم دیدم حدود 12 نمره براش نوشتم گفتم بسشه
سریع از جا پاشدم ورق رو تحویل دادم و رفتم
بعدا اومد کلی ام تشکر کرد که قبول شده بود
ماموریت غیر ممکنی بود برا خودش
آثار هنری به دو دلیل ارزشمندند، اول اینکه توسط استادان به وجود آمده اند. دوم اینکه تعدادشان کم است .شما گنج پر ارزشی هستید، زیرا توسط بزرگترین استاد خلق شده اید و فقط یکی هستید.