1398 ارديبهشت 1، 23:36
ویرایش شده
چقدر بعضی وقت ها زندگی کابوس وار میشه.
کی تموم میشه؟
دنبال یه پایان دراماتیکم.
#روزهای_خوب_تو_راهه
نقل قول: احساس میکنم تمام آدمای اطرافم ( توی دنیای واقعی.) فقط به خودشون اهمیت میدن. خب عقلانی هم به نظر میاد... کیه که درس خوندنش رو رها کنه و بیاد کمک یه کسی کنه؟ حتی اگه بدونه هم اون فرد در حال مرگه بازم .... بازم .... و بازم.... کارای خودش رو به کمک کردن ترجیح میده...وقتی n ساله مردم دارن فقط دنبال یک لقمه نان میدوند کی توقع داره جامعه به سطح خودشکوفایی برسه و کمک به حل مشکلات دیگران کنه،
(1398 ارديبهشت 4، 17:45)aliunknown نوشته است:(1398 ارديبهشت 4، 16:50)drift نوشته است:نقل قول: احساس میکنم تمام آدمای اطرافم ( توی دنیای واقعی.) فقط به خودشون اهمیت میدن. خب عقلانی هم به نظر میاد... کیه که درس خوندنش رو رها کنه و بیاد کمک یه کسی کنه؟ حتی اگه بدونه هم اون فرد در حال مرگه بازم .... بازم .... و بازم.... کارای خودش رو به کمک کردن ترجیح میده...وقتی n ساله مردم دارن فقط دنبال یک لقمه نان میدوند کی توقع داره جامعه به سطح خودشکوفایی برسه و کمک به حل مشکلات دیگران کنه،
ما هنوز تو رفع نیازهای فیزیولوژیک مون درموندیم،
محمد جان اون دوست شما که سوئیس هستند راست میگن اصطحکاک در زندگی همه جای دنیا وجود ، ولی اون چیزی که مهمه اصطحکاک این جا کجا و اونجا کجا، وضع جامعه معلوم الحاله و نیاز ب توضیح نداره،
احساس میکنم رضا جان حرف دل خودم رو زدن... چیزی که نمیدونستم چجوری بیانش کنم
و از این بابت تشکر میکنم... یه دنیا تشکر رضا جان...
بعضی وقتا آرزو میکنم کاش بچه های کانون همونطور که توی دنیای مجازی کنارم هستن توی دنیای واقعی هم کنارم بودن...
حتی آرزو کردنش هم شیرینه...
کاش همه ی مردم مثل بچه های کانون بودن. حداقل یه سری از تفکرات عجیب و غریب رو کنار میزاشتن.... مثلا زود قضاوت کردن... که تا حالا کلی بهم ضربه زده...
(1398 ارديبهشت 4، 19:15)آرمین نوشته است: سلام
سراسر درد بود امروز
اما من پاک هستم
وقتی درد داری نمی دونی به کجا پناه ببری
انجام کارهای عاقلانه تو چنین شرایطی واقعا سخته
خدا خودش بهم کمک کنه.
(1398 ارديبهشت 5، 0:04)aliunknown نوشته است: سلام...
امروز هم گذشت...
نمیدونم دیشب چجوری بود... چی شد... یکم خسته ام... وقتی که خسته میشم حافظه ام از کار میوفته...
خب. ساعت ۷ صبح با یه آهنگ بی کلام بیدار شدم..
آماده شدم که برم کلاس قبل از امتحان و بعد هم امتحان بدم...
تو تمام مسیر سرم پایین بود. مثل همیشه کلاه رو تا ته کشیده بودم روی سرم
نشستم پیش هم صحبت همیشگیم... یکم با هم گپ زدیم...
از اینکه آخرین باری بود که سر کلاس بهترین معلم دنیا حاضر میشدم خیلی گرفته بودم... :(
داشتم آماده میشدم که برم سر امتحان...
طرفای ساعت ۱۰ بود...
ناخودآگاه نگاهم افتاد به سمتش و همه چی دوباره برام زنده شد.... همه چی...
از تکنیک کش استفاده کردم... کش همراهم نبود ولی با انگشتم میزدم رو رگ دست چپم... که فکرم نره سمت همه ی اون چیزای مزخرف و تمام تمرکزم روی امتحان بمونه....
آخرای امتحان بود... یه لحظه سرم رو آوردم بالا و دیدم صاف جلوم وایستاده و داره با مراقب جلسه حرف میزنه....
نخ کلاهم رو بیشتر کشیدم....
و سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم
اما نمیتونستم جلوی اون همه افکار ناگهانی رو بگیرم....
دیگه اون تکنیک هم جواب نمیداد ....
نقل قول: - تو دروغگو ترین آدمی هستی که توی عمرم دیدم...
- همیشه با همه ی چیزای زندگیت احساسی برخورد میکنی.
- بهتره دیگه این طرفا آفتابی نشی....
..
..
یه لحظه ... فقط یه لحظه به خودم گفتم خجالت بکش ذهن از همه جا بی خبر....
میدونی چقدر با ژانویه ی ۲۰۱۵ فاصله گرفتیم؟
دقیقا ۴ سال و ۴ ماه و ۲۴ روز... انقدر من رو با این افکار زجر نده....
یه کوچولو آروم گرفتم...
یکم گذشت... انگار همه چی برنامه ریزی شده بود....
ساعت سالن امتحان روی ۴۵ دقیقه گیر کرده بود... فکر میکردم من خیالاتی شدم... زمان ایستاده...
آستینم رو زدم بالا تا ساعت رو ببینم... همون وقت بود که نگاهم به جای اون زخم های عمیق که هنوز سنشون به یک سال هم نمیرسید افتاد
دیگه همه چی حاضر شده بود... جرقه زده شده بود...
میدونستم هیچ کاری از دستم بر نمیاد.
احساسات مبهم... کارای اشتباه گذشته... ذهنی که کنترلش دست خودت نیست... + جرقه....
آخرین سوال رو بدون اینکه چک کنم درست نوشتم یا نه جواب دادم... و فقط پا شدم و رفتم....
با معلم مهربونمون هم خداحافظی کردم... شاید آخرین باری بود که میدیدمش. شایدم هنوز جا داره یک بار دیگه ببینمش... نمیدونم...
یه راست رفتم سراغ چرخم. با همون حالت تا خونه پایه زدم....
سیستم روشن. هدفون به جای خودش. اسپاتیفای زود تند سریع باز شو...
داشتم برنامه ای که شب قبلش نوشته بودم رو مرور میکردم. خب تا ساعت ۱ ظهر هنوز یکم وقت داشتم...
یه سری کد کثیف ( کدی که تو حالت خستگی نوشته میشه و شاید به درد نخور باشه یا جا برای بهینه سازی داشته باشه ) رو مرور کردم...
دیدم واقعا انگیزه ای ندارم که بهشون دست بزنم...
انگار پاک یادم رفته بود چی به چیه... اصلا کد زدن چیه...
آهنگای پیشنهادی خوب مثل همیشه روبراهم کردن...
رفتم سراغ درس... و...
بازم مکالمه های ساختگی شروع شدن...
نقل قول: - اگه عکس یه نفر رو بیارم برام طراحیش میکنی؟
نه ... واقعا فرصت ندارم...
+ علی وقت داری امشب بریم با هم صحبت کنیم ؟
نمیدونم...
- چقدر بهت گفتم شب حرکت کنیم به سمت اونجا ؟
چرا هنوز این بحث رو ادامه میدی؟
+ خب علیرضا خان. امسال هم باهامون هم سفر میشی؟
فکر نکنم...
- بهترین دوست دنیای من کیه کیه؟
منم! نگو که غیر از منم کسی دیگه هست...
همه چی ادامه دار بود... سعی داشتم این مکالمه های ساختگی رو در جا نابود کنم.
اما کنترلی روش نداشتم.
مثل آتش سوزی های سال گذشته ی کالیفرنیا که غیر قابل مهار بودن و انقدر پیش رفتن تا کلی جنگل نابود شدن...
این چرت و پرت های محض داشت وجودم رو میسوزوند... شاید وقتی که چیزی ازم باقی نمونه بالاخره دست از سرم برداره....
هر طور بود ۱ ساعت و نیم اول رو تموم کردم و پشت سر گذاشتم...
( بازه های درس خوندنم رو اینطوری تنظیم کردم )
برگشتم به سمت تختم و با یه آلبوم که این اواخر دانلودش کرده بودم به خواب عمیق فرو رفتم...
نقل قول: - همیشه دوست داشتم راجب به شخصیتت بدونم... چی شد اونجا رو ترک کردی و اومدی این مدرسه؟
میشه راجبش حرف نزنیم؟ اگه گرم بشم سرتون رو درد میارم...
- راستی این رمان های عاشقانه چیه میخونی؟
عاشقانه نیست... بر اساس واقعیته... داستان زندگی شخصیت اصلی این رمانی که الان دارم میخونم خیلی به داستان زندگی من نزدیکه...
کابوس های احمقانه.... و کابوس های احمقانه....
انگار که هی کانال از ۱ میرفت رو ۲ بعد رو ۳ بعد رو ۴
همینطور از این کابوس به اون کابوس سوییچ میکردم....
اما خداروشکر فقط یه کابوس بود...
ساعت ۵ بیدار شدم... و پا بست تا الان درس میخوندم
ساعت ۱۰ تا ۱۱ یکم استراحت داشتم البته...
و این بود وضعیت من توی یک روز تقریبا عادی....
خداروشکر میکنم که هنوزم زنده ام و فرصت دارم چیزای جدید تجربه کنم....
(1398 ارديبهشت 4، 16:50)drift نوشته است:نقل قول: احساس میکنم تمام آدمای اطرافم ( توی دنیای واقعی.) فقط به خودشون اهمیت میدن. خب عقلانی هم به نظر میاد... کیه که درس خوندنش رو رها کنه و بیاد کمک یه کسی کنه؟ حتی اگه بدونه هم اون فرد در حال مرگه بازم .... بازم .... و بازم.... کارای خودش رو به کمک کردن ترجیح میده...وقتی n ساله مردم دارن فقط دنبال یک لقمه نان میدوند کی توقع داره جامعه به سطح خودشکوفایی برسه و کمک به حل مشکلات دیگران کنه،
ما هنوز تو رفع نیازهای فیزیولوژیک مون درموندیم،
محمد جان اون دوست شما که سوئیس هستند راست میگن اصطحکاک در زندگی همه جای دنیا وجود ، ولی اون چیزی که مهمه اصطحکاک این جا کجا و اونجا کجا، وضع جامعه معلوم الحاله و نیاز ب توضیح نداره،
(1398 ارديبهشت 5، 20:17)عاشق فاطمه زهرا نوشته است:(1398 ارديبهشت 4، 16:50)drift نوشته است:نقل قول: احساس میکنم تمام آدمای اطرافم ( توی دنیای واقعی.) فقط به خودشون اهمیت میدن. خب عقلانی هم به نظر میاد... کیه که درس خوندنش رو رها کنه و بیاد کمک یه کسی کنه؟ حتی اگه بدونه هم اون فرد در حال مرگه بازم .... بازم .... و بازم.... کارای خودش رو به کمک کردن ترجیح میده...وقتی n ساله مردم دارن فقط دنبال یک لقمه نان میدوند کی توقع داره جامعه به سطح خودشکوفایی برسه و کمک به حل مشکلات دیگران کنه،
ما هنوز تو رفع نیازهای فیزیولوژیک مون درموندیم،
محمد جان اون دوست شما که سوئیس هستند راست میگن اصطحکاک در زندگی همه جای دنیا وجود ، ولی اون چیزی که مهمه اصطحکاک این جا کجا و اونجا کجا، وضع جامعه معلوم الحاله و نیاز ب توضیح نداره،
داداش من حرفت رو می فهمم و در مورد هرم مازلو هم اطلاع دارم
مازلو یه کار علمی کرده
و برداشت اشتباهی که مردم جامعه در مورد علم امروز دارن اینه که علم حرف آخر رو می زنه
در صورتی که علم امروزی با علمی که توی ذهن ما هست زمین تا آسمون تفاوت داره
علم امروزی هیچ چیز رو نمی تونه رد کنه، نهایتا چیزی رو در موارد محدود اثبات کنه
می تونه بگه من داروی سرطان رو پیدا کردم
یا می تونه بگه من گشتم و پیدا نکردم
نمی تونه بگه که سرطان درمان نداره
یا تنها درمانش همینی هست که من پیدا کردم.
می تونه بگه که اگر نیاز های اولیه ی مردم ارضا بشه، احتمالا اون ها به نیاز های با ارزش تر می پردازن
اما نمی تونه بگه تنها از همین راه هستن که مردم به کارهای با ارزش هرم آخر بپردازن.
من قبول دارم که مردم کشور ما هم شاید خیلی حال خوشی نداشته باشن
و به طور میانگین حال بدتری نسبت به مردم فلان کشور اروپایی داشته باشن.
اما به جد ادعا می کنم حال دریفت، با تمام مشکلاتش، از خیلی از آدم هایی که توی سویس زندگی می کنن به مراتب بهتره.
پ ن:
این روزا کتاب خاطرات علی خوش لفظ رو شروع کردم به خوندن
این رزمنده های داوطلب توی دفاع مقدس شرایط خیلی سختی داشتن
مخصوصا اوایل جنگ
غذای درست و حسابی نداشتن
فشنگ و تجزیهات نداشتن
جای درست و حسابی برای خواب، استحمام درست و حسابی و ... نداشتن
این ها امنیت هم نداشتن، هر لحظه ممکن بود شهید بشن
یعنی اولیه ترین نیازهای هرم مازلو
بعد اخلاق و معنویت و حال خوب اون جا موج می زد.
همین علی خوش لفظ حالش از منی که نسبت به اون شرایط توی سوییس دارم زندگی می کنم حالش به مراتب بهتر بود.
شب بلند می شد نماز شب می خوند، دنبال اصلاح نفسش بود و ....
یه فرد هم نبود، برای خودشون یه جامعه بودن اونها.
چطور می شه این؟؟؟؟؟؟؟
مازلو کجاست که بیاد جواب بده؟؟؟؟