امتیاز موضوع:
  • 14 رأی - میانگین امتیازات: 4.29
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
موضوع بسته شده است 

آرشیو گروه "نسیم حیات" (گروه خانم ها) (غیر فعال)

میتوانم جان آره مامان بزرگا واسطه خیرن واقعا ولی من خیلی خجالت میکشم بخام همچین چیزیو بهش بگم واسه همین میگم بایدیه جوری برم زیر زبونش ببینم کلا اوضاع واحوال چجوریه بعدغیر مستقیم یه چیزایی رو بگم
منم منظورم غیر مستقیم بود رها جون

با حرفای فرناز و مهسا هم موافقم

اول واقع بین باش ببین واقعا این پسر همونیه که می خوای

اینجا هم میتونی مشاوره بگیری
سایت همدردی
مهسا20عزیزحرف شما واعا منطقی هس وچیزیه ک بارها بهش فک کردم ازخداپنهون نیس از شما چه پنهون اخلاقش مثل خودمه یه کم ساده هس عصبانی میشه از ناراحت شدن بقیه هم خیلی ناراحت میشه عین خودم
بچه جان به همه تومیگم بنظرم تنهاراه حلش اینه ک عصری زیر زبون مامانشو بکشم و تکلیف خودمو بدونم اگه راهنماییم کنید اینکارو کنم عالی میشه
(1393 فروردين 4، 10:58)می توانم نوشته است: ببین رها جون
این مشکلی که میگی منم دقیقا خلافشو دارم
ی بابایی همه جا گفته منو میخواد
ولی طعی کاری نکرده

حالا اگر این کار رو میکرد شاید دلم باهش نرم میشد
نمی دونم چی بهت بگم
اما خود خوری نکن
و قحط پسرم ک نیست برات
اگر بخوادت میاد

اگر این حرفو ب خودم بگن جیغ میکشم
ولی واقعیته
:d
من که اگر بدونم طرفم دیگه منو نمیخواد خیلی حرص میخورم
 می توانم جونم خیلی بده یکی اسم آدمو سر زبون بندازه  بعد هیچ اقدامی نکنه1276746pa51mbeg8j
خدا رو شکر کلا کسی از من خوشش نمیادKhansariha (46)

فکر کنم اگه خودتون بخواهید با مادرشون غیر مسقیم صحبت کنید شاید حمل بر بی ادبی بشه از نظر مادرشون چون هرچقدر هم غیر مستقیم باشه بالاخره بحث ازدواج پسرشون هست به نظرم سنا خانوم درست میگن با مادربزرگشون غیر مستقیم صحبت کنید
البته قبلش واقعا ببینید معیارهاتون برای ازدواج چی هست
اینکه خیلی شبیه هم هستیم نمیتونه معیار درستی برای ازدواج باشه به نظرم
باشه بامادربزرگش حرف میزنم امیدوارم ضایع بازی در نیارم از همه ممنونم عصری بعدازاینک از پیش مامانبزرگش اومدم بهتون خبرم میدم چی شد وچی گذشت باسپتس فراوان از همه ی شما
دعام کنید فعلا تابعد
فقط خیلی مراقب باشید جوری صحبت کنید که بعد براتون بد نشه
ان شاء الله هر چی خیر و صلاحه همون پیش بیاد53258zu2qvp1d9v
من نظر شخصی خودم را میگم
من موافق نیستم

نباید خانوادش بفهمن تو نظرت بله است
چون تو با اون پسر به طور جدی برای ازدواج حرف نزذی و نمیشه با اخلاق ظاهر پسر در فامیل برای امر ازدواج تصمیم گرفت

ایا واقعا انقدر مطمینی که میشه با اون پسر خوشبخت بشی؟

تو اگه بری امروز و با مادربزرگ حرف بزنی یعنی داری جواب بله را میدی

باید تو امر ازدواج کمی بدبین بود

رها جان چند سالته؟

من از خدا خواستم که پلیدی های مرا بزداید
خدا گفت : نه
آنها برای این در تو نیستند که من آنها را بزدایم .بلکه آنها برای این در تو هستند که تو در برابرشان پایداری کنی

[تصویر:  final%201.png]
[تصویر:  ec51f6eb240f.png]
رها جان این حرفی ک می زنی خیلی عجیب غریبه
شما می خوای حرف از زیر زبون ی کسی بکشی که بچه ش هم سن و سالته !!!
اصلا می شه همچین چیزی؟

بعدشم در هر حال اون خانوم مادر بزرگه اونه نه مادر بزرگ شما

ولی حرف زدن با مادر بزرگ بهتر از حرف زدن با مادر خودشه

شما می تونی غیر مستقیم بگی
مثلا اشاره کنی به اینکه اطرافیان میان همه ش درباره اون شخص بهت می گن (بچه های فامیل) و ذهنتو پرت می کنن نیم ذارن بدرسی می خوای تکلیفتو بدونی که ایا می خوادت یا نه که بتونی به بچه ها جواب بدی تا دست از سرت بردارن

:d

فک کن!!! البته فکر نکنم خیلی هم ایده ی خوبی باشه این جملات پیشنهادیه من

در ادامه اینکه

یه احتمالی هم وجود داره
شاید شاید شاید چون شما نزدیک کنکوری
ذهنت داره از درس به طرف این اقا فرار می کنه
ببین ایا این طوری هست یا نه

[تصویر:  nasimhayat.png]
باحرف مهساخانونم موافقم خرف میتوانم عزیزهم درسته مهسا خانم بارهاب این قضیه فک کردم ک اصن اون میتونه مردی باشه ک من میخام چون روی رفتاراش توی فامیل نمیشه اعتمادکرد دوس دارم فراموشش کنم دلایل خوبی هم دارم اما چندتا چیزمنوبهم میریزه ک تا کامل فراموشش نکنم این عوال از بین نمیره مثل این من فراموشش کنم و یهو بگه ک منو میخاد خوب اینجوری بهم میریزم یااینکه یکیوانتخاب کن و بعد بفهمم اون منومیخاسته حرفاتون منطقیه مهسا خانوم فقط باید دلمو یه چن وقتی زندانی کنم نذارم هواش بسرم بخوره بیشتر به حرفای شما و بچه ها ک فک میکنم و منطقی تر ک میشم میفهمم اونقدر هاهم مناسب نیست فقط بایدیکم بادلم سخت
برخورد کنم تا کوتاه بیا د از هموتون ممنون دوستای عزیزم .من 18سالمه اون هفت سالی از من بزرگتره
رها جان تو تازه 18 سالته عزیزم
نمیگم زود برای ازدواج هر جا یه رسمی دارن

ولی وقت زیاد برای این فکر ها
الان باید کنکورت را بخونی
بعدشم اگر به قسمت خدا اعتقاد داشته باشی
مطمین باش اگه قسمت تو باش بهش میرسی و اگرنه نمیرسی

همون دوستت هم که میگی بعد ازدواجش فهمیده پسر دوسش داشته مطمین باش اون پسر قسمتش نبوده و باهاش خوشبخت نمیشده
وگرنه خدا به دلش می انداخت که بیاد خواستگاری

پس انقدر فکر و خیال نکن

نظر من این که انقدر با دوستات از این حرف ها نزن که فکرت درگیر بشه

من از خدا خواستم که پلیدی های مرا بزداید
خدا گفت : نه
آنها برای این در تو نیستند که من آنها را بزدایم .بلکه آنها برای این در تو هستند که تو در برابرشان پایداری کنی

[تصویر:  final%201.png]
[تصویر:  ec51f6eb240f.png]
سلام
ی عکس رو ک بچسبونی ب دماغ هیچی ازش نمیبینی..
برای بهتر دیدن باید ازش فاصله بگیری و تو ی فاصله مطمئن قرارش بدی...1

در مورد این موضوع.. تو گرفتیش تو دماغت!
نمیتونی درست ببینی شرایط خودت و احساست و شرایط اون بنده خدا رو..1


فاصله بگیر از این قضیه.. ی مدت بهش فک نکن.. و بشین برای خودت تمام ملاک های ک برای ازدواج داری رو لیست کن..کاملا بامطالعه و منطقی..
تا اساسا تکلیفت با ازدواج معلوم بشه و ببینی ک کجای کاری..1


تو از خودت توقع عاشقی بی قید و شرط داری یا زندگی عاقلانه؟ جواب این سوال خیلی مهمه!

مهم ترین قدم برای این ک ب ی نفر فک کنی اینه ک اول بیاد خواستگاری..نه؟

حالا در مورد این بنده خدا.. اومده؟ چرا داری بهش فک میکنی؟
(من خودم ی بار این کارو کردم.. حتی تصمیم هم گرفتم.. طرف ب خودم هم گفته بود.. ما پای عمل ک رسید جا زد.. خیلی حس حقارت بهم دست داد! )

از همه کسای ک زندگی خوبی دارن سوال کنی بهت میگن عقل توی انتخاب مهمتر از عشقه..1


موفق باشی..
یاعلی.53
[تصویر:  07c49977111e42a28fd6.jpg]

سلام
خانوم گلای نسیم حیات
مسافرکوچولو داره میره سفر
حلالم کنید
دوستتون دارمKhansariha (18)53:13:
ﺗﻮ ﺭﺍ نمی ﺩﺍﻧﻢ
ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺩﻟﻢ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺳﺖ
ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﺗﻔﺎﻗﻬﺎی ﺧﻮﺏِ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻣﺎﻧﺪﻩ
ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻡ روزهای ﺷﻴﺮﻳﻦ ﻧﻴﺎﻣﺪﻩ
ﺑﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪی ﻛﻪ یک ﺭﻭﺯ ﺑﺮ ﺩﻟﻤﺎﻥ می ﻧﺸﻴﻨﺪ
ﺑﻪ ﺍﺟﺎﺑﺖ ﺷﺪﻥ ﺩﻋﺎﻫﺎﻳﻤﺎﻥ
ﺑﻪ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﺷﺪﻥ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﻳﻤﺎﻥ
ﺑﻪ ﻣﺤﻮ ﺷﺪﻥ ﻏﻢ های ﺩﻳﺮﻳﻨﻪ ﻣﺎﻥ
ﻣﻦ ﺩﻟﻢ ﺭﻭﺷﻦ ﺍﺳﺖ
روزی ﺍﺯ ﺭﺍﻩ می ﺭﺳﺪ
ﻭ ﻣﺎ برای یک ﺭﻭﺯ ﻫﻢ ﻛﻪ ﺷﺪﻩ
آنچنان ﻛﻪ ﺑﺎﻳﺪ زندگی ﻣﻴﻜﻨﻴﻢ
ﻣﻦ ﺩﻟﻢ ﺭﻭﺷﻦ است.. 2uge4p4 53258zu2qvp1d9v
 قرار عاشقی...
سلام سهاجان مطالبتون واقعاپخته ومنطقی هس این حرفاواقعاروشنم میکنه میدونیدمن دیروز تا الان بیشتر به این موضوع فک کردم میبینم هروقت خواستم بچگی کنم یکی مخالفت کردیه اتفاقی افتادکه بجای بازی کردن اشک ریختم بااین وجودبه اندازه ی تمام ستاره های آسمون خدارو شاکرم.اما حالا ک بزرگ شدم میبینم منم و یه دنیا آرزوهای ریز ودرشتی ک برای رسیدن بهشون به یه حامی نیاز دارم حامی ک تواین سن باید پدرم باشه ولی میدونید ک92از دستش دادم. خوب ک فک میکنم یه دنیا چیزایی رومیخام که خودم تنهایی شاید قادر به بدست آوردنشون نیستم اماشوهرهم نمیتونه فراهمشون کنه میدونیداین خیلی خوبه ک بابای آدم برای اینکه آدم بزرگ بشه بفرستتدش ک برای خونه یه چیزبزرگی بگیره بیاد ولی میدونی کی دردناکه وقتی که تومجبورباشی بجای بابایی ک نیس اینکارو انجام بدی. میدونی گاهی وقتادوس داشتم مث همکلاسیام بلدنباشم آشپزی کنم بلدنباشم کارای بزرگترا رو انجام بدم ولی...مشکل از همین جا آب میخوره.وگرنه اونقدام دوس ندارم در قید یه آدم دیگه باشم ک توهر لحظه ممکنه ازت خسته بشه چی بگم سهاخانم درددل زیاده.
سلام

پرا اینجا انقدر سوت و کورKhansariha (98)
کجایید بچه ها
رفتید مسافرت؟
یا همگی با هم عروس شدیدGigglesmile

من از خدا خواستم که پلیدی های مرا بزداید
خدا گفت : نه
آنها برای این در تو نیستند که من آنها را بزدایم .بلکه آنها برای این در تو هستند که تو در برابرشان پایداری کنی

[تصویر:  final%201.png]
[تصویر:  ec51f6eb240f.png]
همکار گرامی مهسا بانو
شما دعوت به عروسی نشده اید
4

موضوعات مرتبط با این موضوع...
موضوع / نویسنده
آخرین ارسال


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 3 مهمان