1394 مرداد 31، 1:39
ویرایش شده
یک ساعتی به غروب مونده بود.
داخل، همون جلو کشتی،
یه صندلی پیدا کردم نشستم،
خواب و بیدار ...
ساعت ده و اینا،
بیدار شدم از خواب ی.
زدم بیرون،
روی عرشه ی کشتی،
این ور اون ور، در دور گشتم،
به دنبال چراغ ها -نشانه ی خشکی-؛
هنوز یک ساعتی مونده بود.
وسط اون دریای تاریک،
بی توجه بالا رو نگاه کردم:
آسمون، پر از ستاره بود.
هیچ وقت این قدر ستاره ندیده بودم،
حتی کهکشان راه شیری هم معلوم بود.
هیجان زده شده بودم،
اون قدر که خنده م گرفته بود؛
به دو سه تا دوستام که بودند هم گفتم که بالا رو نگاه کنند و
غرقه شوند ...
هست می گند که برا دیدن آسمون پر ستاره باید رفت توی بیابان،
و دور شد از شهرها؛
می شه هم رفت، وسط دریا.
مهم این ه که باید دور شد،
از شهرها و چراغ ها،
که محروم مان می کنند ...
بخشی از "شب کویر" دکتر شریعتی را با هم بخونیم،
یادتون که هست، ادبیات دبیرستان!
شب کویر، این موجود زیبا و آسمانی که مردم شهر نمی شناسند.
آن چه می شناسند، شب دیگری است ...
در ده، چراغ نیست. شب ها به مهتاب روشن است،
و یا به قطره های درشت و تابناک باران ستاره، مصابیح آسمان.
نیمه شب آرام تابستان بود و من هنوز کودکی هفت هشت ساله.
آن سال تمام تابستان و پاییز را در ده ماندیم که شهریور سیصد و بیست بود،
و آن "سه غمخوار بشریت" کشور را از همه سو اشغال کرده بودند.
و پدرم ما را گذاشت و به استقبال حوادث، خود تنها به شهر رفت تا ببیند چه خواهد شد ...
آن شب نیز من خود را بر روی بام خانه گذاشته بودم و به نظاره ی آسمان رفته بودم ...
آن شب نیز ماه با تلالو پر شکوهش که تنها لبخند نوازشی است که طبیعت بر چهره نفرین شدگان کویر می نوازد، از راه رسید،
و گل های الماس شکفتند و قندیل زیبای پروین،
-که هر شب، دست ناپیدای الهه ای آن را از گوشه ی آسمان، آرام آرام به گوشه ی دیگر می برد-
سر زد و آن جاده ی روشن و خیال انگیزی که گویی،
یک راست به ابدیت می پیوندد: "شاهراه علی"، "راه مکه."
که بعدها دبیرانم خندیدند که: نه جانم، "کهکشان."
و حال می فهمم که چه اسم زشتی.
کهکشان یعنی از آن جا کاه می کشیده اند و این ها هم کاه هایی است که بر راه ریخته است.
شگفتا که نگاه های لوکس مردم آسفالت نشین شهر،
آن را کهکشان می بینند و دهاتی های کاه کش کویر،
شاهراه علی، راه کعبه؛ راهی که علی از آن به کعبه می رود.
کلمات را کنار زنید و در زیر آن، روحی را که در این تلقی و تعبیر پنهان است، تماشا کنید.
خُنُک آن قماربازی که بباخت آن چه بودش *** بِنَماند هیچ ش الا، هوس قمار دیگر
" مولوی "
این بار، بی تاریخ؛
خسته ام،
آن همه روزها که قرار بود شروع ی باشند ...