امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
توی کانون داشتم می گشتم که دیدم یه پ.خ از یه ناشناس اومده با این عنوان : لطفا بخوان
یکی دو ساعتی تو کانون بودم , میخواستم برم سراغ درسم , اما کنجکاو شدم تا بعد از خوندن این پ.خ برم .

پيش خودم گفتم اين از قديماي كانونه يا يكيه كه تازه عضو شده ؟ من نمي شناسم اما برام پ خ زده ؟

دیدم نوشته بود تورو خدا کمکم کنید ......

کمک ... کمک ...

تو رو خدا کمکم کنید... نزارید جوونمرگ بشم... هر کی می تونه کمکم کنه..

منو گروگان گرفتن ... تو سایتم با هزار زحمت اومدم ... با اینترنت گوشی موبایلم ... اومدم....

اونا منو آوردن توی کویر لوت... دقیقا نمی دونم کجای کویر لوت قرار داریم... اینجا شباش سرده...

نمی دونم می خوان با من چیکار کنن.. اصلا نمی دونم چرا منو گرفتن ... باور کنید راست می گم...

وقتی پ.خ رو خوندم با خودم یکم فکر کردم... گفتم که هه این بیچاره فکر کرده که خیلی ساده ایم... توی کویر لوت که گوشی ها خط نمی ده....

ولی یکم دیگه که گذشت یه چیزی از درون من رو عذاب می داد... با خودم گفتم که اگه واقعا به کمک احتیاج داشته باشه چی ؟
اونوقت توی اون دنیا می خوای چطوری جواب خدا رو بدی... برای همین دست به کار شدم...
گفتم این طرف یا از موبایلش به اینترنت وصل شده یا با اینترنت بی سیم زنگ زدم به ارائه کننده های این خدمات که ببینم توی کویر لوت آنتن دهی دارن یا نه

ازونجا ک مدیر بودم و به ای پیش دسترسی داشتم اونا دنبال کردن و دیدن ن اصلان سمت کویر لوت انتن نمیده که هیچ اون کسی ک پ . خ رو فرستاده بود هم ...

یکی از اعضای کانونه که یک نام کاربری دیگه ساخته و می خواسته که شوخی کنه

تا فهمیدم اوضاع از این قراره، منم خواستم قضیه رو با هماهنگی بقیه بچه ها ادامه بدم تا بفهمم کدوم یکی از بچه هاس پس به یکی از مدیرا پ.خ زدم و کل قضیه رو براش تعریف کردم قرار شد بررسی کنه و بهم خبر بده چند روزی گذشت..

اون مدیر سها خانوم بود ایشون هم شروع کردن به بررسی آی پی ها دیدن از افرادی هست که محروم شده بود

نفس راحتی کشیدم , اما چند لحظه بعد دوباره افکار اومدن سراغم : " حالا اون مشکل نه یه مشکل دیگه " , " حتما احساس تنهائی میکرده اما نمیدونسته چطوری بگه " , " یه مشکلی داره " , " مگه حتما باید تو کویر گروگان گرفته میشد " تصمیم گرفتم بهش پ خ بدم
توی نامه براش آی دیمو گذاشتم و گفتم اگه دوست داری بیا صحبت کنیم وقتی ادد کرد وآی دیشو دیدم هجوم خاطره ها مبهوتم کرد!
باورم نمی شد خودش باشه، ولی واقعا خودش بود. همونی که باعث گرفتار شدن من به این کار شده بود غرق در افکار بودم که ناگهان دیدم ان شد و سریع پ.م داد ســـــلام دوست من خوبی؟ واقعا مونده بودم که چیکار کنم؟...یه دفعه یه صدایی رو از دور شنیدم....دیری دین دیریدین دین دین دین...صدا هی بهم نزدیک و نزدیک تر میشد!انقدر نزدیک شد که یه دفعه از خواب پریدم ...زنگ ساعتم بود،دیدم پای لپ تاپ خوابم برده...کلاس امروز و بگو

بايد قبل ساعت 8 ميرسيدم سر كلاس چون استاد اول ترم خط و نشون كشيده بود كه بعد خودش كسي را راه نميده. با توجه به اينكه 20 دقيقه تا دانشگاه راه بود و ساعت 7:30 بود 10 دقيقه وقت داشتم وسايلم را جمع كنم و لباسامو بپوشم. سريع هرچي كتاب روي ميزم بود ريختم توي كيف و لباسامو شلخته اي پوشيدم و دگمه هام را گذاشتم توي راه ببندم. توي راه يك دستم به كيف بود و يك دستم داشت دگمه هام را ميبست. با هزار زحمت راس ساعت 8 رسيدم سركلاس اما از بدشانسي يا خوش شانسي استاد دير كرده بود. نيشستم روي صندلي و در حالي كه نفس نفس ميزدم كتابام را درآوردم و متوجه شدم اشتباهي كتاب تعبير خوابم كه مامانم ازم گرفته بود و گذاشته بود رو ميزم را اوردم، به خودم گفتم اك ِ هه اي اينم شانسه ما داريم. اول كتاب را باز كردم قسمت مقدمه اش باز شد. جمله اول صفحه را خوندم نوشته بود:

" در علم تعبير خواب، به خواب هايي كه ابتداي شب ديده شود كمتر اهميتي ميدهند و هرچه خواب در نزديكي صبح ديده شود اهميت و تاويل صحيح تري دارد مخصوصا اگر خواب در هنگام صبح ديده شود"

به فكر فرو رفتم و دوباره خوابي كه ديدم از ذهنم گذشت، تا اينكه متوجه شدم همكلاسي هام رو پاهاشون ايستادن و استادم بالاي سر من ايستاده سریع خودمو جمو جور کردم و پاشدم گفتم س سلام در همین لحظه کلاس منفجر شد بچه ها داشتن هر هر میخندیدن دکمه ی لبا سمو اشتباهی بسته بودم...

یه کم سرخ و سفید شدم ولی دیدم بازم استاد ول کن نیست. زل زده بود بهم و انگار قصد نداشت نگاشو ازم برداره. چشمش به کتاب تعبیر خوابم افتاد که روی میز بود
از شادی چشمهاش برقی زد و گفت:"وای خدای من باورم نمیشه!!من مدت طولانی ایه که دارم دنباله این کتاب می گردم"

کلی تعجب کردم و به خودم گفتم "یعنی این کتاب چه ویژگی منحصر به فردی داره که استاد با دیدنش کلی ذوق کرده، ما که این همه کتاب تعبیر خواب داریم تو بازار برای خرید"

انگار استاد ذهن منو خونده بود گفت..."تعبیر خواب دانیال نبی...اونم یه نسخه قدیمی و نایاب...اینو از کجا آوردی؟ مال خودته؟"
منم که هاج و واج مونده بودم چی بگم گفتم:" بله استاد واسه خودمونه...یعنی ما که نه...مال مادرمونه..."
گفت:" این کتاب چند روز دست من بمونه...تا هم یاد بگیری کتاب غیر درسی سر کلاس نخونی....هم اینکه من لازمش دارم...برات میارمش چند روز دیگه."
بعدشم برشداشت و رفت...حالا جواب مامانو چی بدم

یهو یه فکری به ذهنم رسید. از استاد اجازه گرفتم و رفتم بیرون کلاس ...
با عجله به سمت کتابخونه دانشگاه دویدم.میتونستم از اونجا یک کتاب بگیرم , کتابی که شبیه اونی باشه که استاد ازم گرفت .مامانم خیلی به این جور کتابا علاقه داره. شاید بتونم اینو یک جوری ب جای اون یکی کتاب جا بزنم .
امیدوارم که نفهمه .
تا به خودم اومدم دیدم 1 ساعته تو کتابخونم . با عجله به کلاس برگشتم.اما کلاس تموم شده بود ...
[تصویر:  98886820611051912952.jpg]
 
4fvfcja
وقتي ميام كانون .. اول يك نگا به امضام ميكنم تا يك وقت كسي اون شخصيه چاخاله وسط امضامو نخورده باشه 22
خلاصه ديگه 22
چاخال و پاك باشيد 22
سلام
با اجازتون یه داستان جدید شروع می کنم:

داشتم توی خیابان راه می رفتم ...
داشتم توی خیابان راه می رفتم یهو یکی صدام زد برگشتم ببینم کیه .....
[تصویر:  ko03_20557079926619101845.jpg]
داشتم توى خيابون راه مى رفتم يهو يكى صدام زد برگشتم ببينم كيه اما هر چى براندازش كردم چيزى يادم نيامد تا اينكه ادامه داد ...
داشتم توى خيابون راه مى رفتم يهو يكى صدام زد برگشتم ببينم كيه اما هر چى براندازش كردم چيزى يادم نيامد تا اينكه ادامه داد...
آن روز گیج و مبهوت به خانه رسیدم ، حرفهای آن مرد واقعا مرا شک زده کرده بود
داشتم در خيابون راه مى رفتم يهو يكى صدام زد برگشتم ببينم كيه اما هر چى براندازش كردم چيزى يادم نيامد تا اينكه ادامه داد...
آن روز گیج و مبهوت به خانه رسیدم ، حرفهای آن مرد واقعا مرا شک زده کرده بود. او یک رابطه ریاضی کشف کرده بود
داشتم در خيابون راه مى رفتم يهو يكى صدام زد برگشتم ببينم كيه اما هر چى براندازش كردم چيزى يادم نيامد تا اينكه ادامه داد...
آن روز گیج و مبهوت به خانه رسیدم ، حرفهای آن مرد واقعا مرا شک زده کرده بود. او یک رابطه ریاضی کشف کرده بود. اگر آن مرد راست میگفت با این رابطه میشد تو زمان سفر کرد
[تصویر:  ko03_20557079926619101845.jpg]
داشتم در خيابون راه مى رفتم يهو يكى صدام زد برگشتم ببينم كيه اما هر چى براندازش كردم چيزى يادم نيامد تا اينكه ادامه داد...
آن روز گیج و مبهوت به خانه رسیدم ، حرفهای آن مرد واقعا مرا شک زده کرده بود. او یک رابطه ریاضی کشف کرده بود. اگر آن مرد راست میگفت با این رابطه میشد تو زمان سفر کرد.
همین طور که اتفاقات امروز فکر میکردم دیدم گوشیم داره زنگ میخوره گوشی رو برمیدارم صداش قطع وصل میشد اما تقریبا مفهوم بود ...
[تصویر:  51960705784679108839.jpg]
سلام...مرسی که داستان جدید و شروع کردین بدون اینکه به من بگین که حداقل قبلی رو جمعش کنم!!!1276746pa51mbeg8j
لطفا هرکی داستان جدید وادامه میده حداقل یه خط ادامه بده که داستان خوب پیش بره.....
سعی کنین خیلی آروم و اصولی ادامه ش بدین!
مرسی53
چه خوب یادم هست


عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:


وسیع باش،و تنها و سربه زیر و سخت.

53
مشاعره که میکنین، ثابت کنین میتونین بنویسین،لطفاً حکایات سعدی رو بخونید،بعضی جمله ها زندگیه آدمو دگرگون میکنه،حوصلتون سر رفت داستانم بخونید،با ادبا و شعرا حال کنید و فالتون و بخونید،متنهای عشقولی بخونیدوبنویسین،با خدای خودتون عاشقانه حرف بزنید!

جملات و متونی که از دکتر شریعتی میذارین صرفا با ذکر منبع لطفا!


[تصویر:  akmmowr4h0rrml1nl43w.png]
سلام خانم بارونی
حتما

داشتم در خيابون راه مى رفتم يهو يكى صدام زد برگشتم ببينم كيه اما هر چى براندازش كردم چيزى يادم نيامد تا اينكه ادامه داد...
آن روز گیج و مبهوت به خانه رسیدم ، حرفهای آن مرد واقعا مرا شک زده کرده بود. او یک رابطه ریاضی کشف کرده بود. اگر آن مرد راست میگفت با این رابطه میشد تو زمان سفر کرد.
همین طور که اتفاقات امروز فکر میکردم دیدم گوشیم داره زنگ میخوره گوشی رو برمیدارم صداش قطع وصل میشد اما تقریبا مفهوم بود. صدای همون مردی بود که امروز صبح دیده بودمش. از پشت خط گفت: "من الآن تو دوران باستانم، اینجا خوب خط نمیده".
بارونی جون نمیشه داستان قبلی رو خودت تموم کنی بگی. من دوست دارم بدونم آخرش چی میشه.1276746pa51mbeg8j

بعدشم داستان الان یکمی طنز نیس؟4fvfcja
......................................................................................................................................................................................................
داشتم در خيابون راه مى رفتم يهو يكى صدام زد برگشتم ببينم كيه اما هر چى براندازش كردم چيزى يادم نيامد تا اينكه ادامه داد...
آن روز گیج و مبهوت به خانه رسیدم ، حرفهای آن مرد واقعا مرا شک زده کرده بود. او یک رابطه ریاضی کشف کرده بود. اگر آن مرد راست میگفت با این رابطه میشد تو زمان سفر کرد.
همین طور که اتفاقات امروز فکر میکردم دیدم گوشیم داره زنگ میخوره گوشی رو برمیدارم صداش قطع وصل میشد اما تقریبا مفهوم بود. صدای همون مردی بود که امروز صبح دیده بودمش. از پشت خط گفت: "من الآن تو دوران باستانم، اینجا خوب خط نمیده".
من مبهوت مونده بودم. داشت راست میگفت؟ ساکت بودم و فقط گوش میدادم. ادامه داد: " ببین میدونم باورش برات سخته اما من میتونم همه ی حرفام رو بهت ثابت کنم...."
یا عباس
داشتم در خيابون راه مى رفتم يهو يكى صدام زد برگشتم ببينم كيه اما هر چى براندازش كردم چيزى يادم نيامد تا اينكه ادامه داد...
آن روز گیج و مبهوت به خانه رسیدم ، حرفهای آن مرد واقعا مرا شک زده کرده بود. او یک رابطه ریاضی کشف کرده بود. اگر آن مرد راست میگفت با این رابطه میشد تو زمان سفر کرد.
همین طور که اتفاقات امروز فکر میکردم دیدم گوشیم داره زنگ میخوره گوشی رو برمیدارم صداش قطع وصل میشد اما تقریبا مفهوم بود. صدای همون مردی بود که اون روز صبح دیده بودمش. از پشت خط گفت: "من الآن تو دوران باستانم، اینجا خوب خط نمیده".
من مبهوت مونده بودم. داشت راست میگفت؟ ساکت بودم و فقط گوش میدادم. ادامه داد: " ببین میدونم باورش برات سخته اما من میتونم همه ی حرفام رو بهت ثابت کنم....".
با خودم گفتم چرا این نظریه رو به من میگه و توی یه جای علمی ارائه اش نمیکنه؟
داشتم در خيابون راه مى رفتم يهو يكى صدام زد برگشتم ببينم كيه اما هر چى براندازش كردم چيزى يادم نيامد تا اينكه ادامه داد...
آن روز گیج و مبهوت به خانه رسیدم ، حرفهای آن مرد واقعا مرا شک زده کرده بود. او یک رابطه ریاضی کشف کرده بود. اگر آن مرد راست میگفت با این رابطه میشد تو زمان سفر کرد.
همین طور که اتفاقات امروز فکر میکردم دیدم گوشیم داره زنگ میخوره گوشی رو برمیدارم صداش قطع وصل میشد اما تقریبا مفهوم بود. صدای همون مردی بود که اون روز صبح دیده بودمش. از پشت خط گفت: "من الآن تو دوران باستانم، اینجا خوب خط نمیده".
من مبهوت مونده بودم. داشت راست میگفت؟ ساکت بودم و فقط گوش میدادم. ادامه داد: " ببین میدونم باورش برات سخته اما من میتونم همه ی حرفام رو بهت ثابت کنم....".
با خودم گفتم چرا این نظریه رو به من میگه و توی یه جای علمی ارائه اش نمیکنه؟
ادامه داد: " بزار از اول برات بگم. بهتره اول خودمو معرفی کنم. حتما تا حالا اسم منو شنیدی....من هیلبرت هستم..."
خدای من هیلبرت؟ باورم نمیشد...ریاضی دان بزرگی که از مجامع علمی طرد و اخراج شده بود...
" میشنوی صدای منو؟ تو میتونی به من کمک کنی...تو باید برای تکمیل نظریه ام..." صداش نمیومد.
ناخودآگاه داد زدم " الو...الو؟؟" اما قطع شده بود...
یا عباس
داشتم در خيابون راه مى رفتم يهو يكى صدام زد برگشتم ببينم كيه اما هر چى براندازش كردم چيزى يادم نيامد تا اينكه ادامه داد...
آن روز گیج و مبهوت به خانه رسیدم ، حرفهای آن مرد واقعا مرا شک زده کرده بود. او یک رابطه ریاضی کشف کرده بود. اگر آن مرد راست میگفت با این رابطه میشد تو زمان سفر کرد.
همین طور که اتفاقات امروز فکر میکردم دیدم گوشیم داره زنگ میخوره گوشی رو برمیدارم صداش قطع وصل میشد اما تقریبا مفهوم بود. صدای همون مردی بود که اون روز صبح دیده بودمش. از پشت خط گفت: "من الآن تو دوران باستانم، اینجا خوب خط نمیده".
من مبهوت مونده بودم. داشت راست میگفت؟ ساکت بودم و فقط گوش میدادم. ادامه داد: " ببین میدونم باورش برات سخته اما من میتونم همه ی حرفام رو بهت ثابت کنم....".
با خودم گفتم چرا این نظریه رو به من میگه و توی یه جای علمی ارائه اش نمیکنه؟
ادامه داد: " بزار از اول برات بگم. بهتره اول خودمو معرفی کنم. حتما تا حالا اسم منو شنیدی....من هیلبرت هستم..."
خدای من هیلبرت؟ باورم نمیشد...ریاضی دان بزرگی که از مجامع علمی طرد و اخراج شده بود...
" میشنوی صدای منو؟ تو میتونی به من کمک کنی...تو باید برای تکمیل نظریه ام..." صداش نمیومد.
ناخودآگاه داد زدم " الو...الو؟؟" اما قطع شده بود...
خدایه من واقعیت داشت ؟! یعنی واقعا هیلبرت بود ؟! مگـــــــــه میشه .. .. گیج بودم که دوباره گوشیم زنگ خورد
[تصویر:  98886820611051912952.jpg]
 
4fvfcja
وقتي ميام كانون .. اول يك نگا به امضام ميكنم تا يك وقت كسي اون شخصيه چاخاله وسط امضامو نخورده باشه 22
خلاصه ديگه 22
چاخال و پاك باشيد 22
نسخه ی ویرایش شده ی داستان[تصویر:  g.gif]:


داشتم در خيابان راه مى رفتم؛ يکهو يكى صدام زد، برگشتم تا ببينم كيه اما هر چى به چهره ش دقیق شدم،نشناختم ش، تا اينكه شروع کرد به حرف زدن....
اون روز گیج و مبهوت به خانه رسیدم ، حرفهای اون مرد واقعا منو متعجب کرده بود. اون یک رابطه ریاضی کشف کرده بود. اگر اون مرد راست می گفت با این رابطه می شد تو زمان سفر کرد.همون طور که به اتفاقات امروز فکر می کردم،دیدم گوشی م داره زنگ می خوره.گوشی رو برداشتم،صداش قطع و وصل میشد،اما تقریبا مفهوم بود. صدای همون مردی بود که اون روز صبح دیده بودم ش. از پشت خط گفت: "من الآن تو دوران باستان م، اینجا خوب خط نمیده". من همین جوری مات و مبهوت مونده بودم. داشت راست می گفت؟ ساکت بودم و فقط گوش می دادم.ادامه داد: " ببین می دونم باورش برات سخته،اما من می تونم همه ی حرفام رو بهت ثابت کنم....".
با خودم گفتم چرا این نظریه رو به من میگه و توی یه جای علمی ارائه اش نمی کنه؟
ادامه داد: " بذار از اول برات بگم. بهتره اول خودمو معرفی کنم. حتما تا حالا اسم منو شنیدی....من هیلبرت هستم..."
خدای من،هیلبرت؟ باورم نمی شد...ریاضی دان بزرگی که از مجامع علمی طرد و اخراج شده بود..." می شنوی صدای منو؟ تو می تونی به من کمک کنی...تو باید برای تکمیل نظریه ام..." صداش نمی اومد.ناخودآگاه داد زدم " الو...الو؟؟" اما قطع شده بود...
خدای من،واقعیت داشت ؟! یعنی واقعا هیلبرت بود ؟! مگـــــــــه می شه.. ..گیج بودم که دوباره گوشیم زنگ خورد





[تصویر:  nasimhayat.png]


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان