1391 آبان 15، 23:26
لذت میبرم از نوشتن....
نوشتن مثل دیوانگی ست...با این تفاوت که مردم به دیوانه ها می خندند...ولی مردم نمی توانند راحت به نوشته ها بخندند!!چون خجالت میکشند....
با اینکه همیشه نوشتن آرومم میکرد و میکنه اما همیشه میترسیدم
آره ،میترسیدم که یکی حرفهای دلمو بخونه
حرفهایی که جز خودم و خدا کسی نباید ببینه.و مدتها با این ترس نوشتم و نوشتم
و خیلی وقتها با اینکه در آرزوی نوشتن بودم ننوشتم و ننوشتم....یادمه یه بار نوشتم و تا مامان اینا بیان سوزوندمشون
بوی کاغذ سدخته همه خونه رو برداشته بود که مامان اینا اومدن.....من موندم و توضیحی که نداشتم که بدم
تا اینکه با وبلاگ نویسی آشنا شدم.
خدایا چه لذتی داشت که کسی نمیشناختت!
قسمت نظرات رو بستم و نوشتم و نوشتم و نوشتم
تا روزی که دیدم به آرامش رسیدم و همه بدیها از وجودم رفته،همه خاطرات بدو ریخته بودم دور
اون روز بود که شروع کردم به پر کردن جای اون خاطرات بد .
با چی؟
با خدا..............
همش با خودم فکر میکنم تا کی باید این دکمه های سرد و خشک کی بورد رو لمس کنم ... بعضی اوقات مییشینم و کلی تایپ میکنم ولی آخر همه شو پاک میکنم ... انگار باز باید هرچی که مینویسم رو پاک کنم ... خودمم نمیدونم دارم چی میگم ... هیچ وقت نتونستم خوب حرف بزنم ولی همیشه خوب تایپ میکنم ...ای کاش میشد جای حرف زدن برای همدیگه تایپ کرد ... زندگی واقعی رو با زندگی مجازی عوض کرد ... عشق مجازی داشت و ... یک روز با خودم گفتم: چرا باید از همه پنهان کنم این همه استعداد را؟
نوشتن مثل معجزه میمونه..
خودمم باورم نمیشه نصف اون چیزایی که یه زمون تو داستان هام مینوشتم برام اتفاق افتاد..
یا یه چیزی شبیهشون رو جلو چشمم دیدم..
واقعا گاهی خودمم تعجب میکنم که چطور شد بعد از دو سال شبیه اون اتفاقاتی که برا یه کاراکتر دختر نوشته بودم برا خودم افتاد!
چطورپرده های سیاه روی دیوار همسایه رو که برای مریم قصه ام تصورکرده بودم الان واقعا روی دیوار همسایمون وجود دارن؟!
کاغذ سفید ! هیمشه برام همچو دریایی بود پاک و سپید ، به بیکرانگی اندیشه و به آرامش سکوت!
گاهی بود که قلم که می زدم از سر تفرّج ؛آب تنی می کردم در این دریای سفید و امواج کلماتم متلاطم می کرد سکوت این دریای آرام را.
گاهی هم که دلم گرفته بود ، می رفتم به کنار این دریای بزرگ و می نشستم بر قایق خیال و می راندم ، می راندم به بی انتها؛ به سوی شهر پشت دریاها....
درست مث امروز!!!
دل کوچیکم باز گرفته بود، خیلی سخت بود برام تحمل این که بقیه محبت و دوست داشتنمو یه طور دیگه تعبیر کنند، خدایا منو نوشته هام تنها بازم کم آوردیم
دیدم انگار باز باید با خودت خلوت کنم تا شاید دل کوچیک و شکسته امو خودت مرحم بشی، مرحم بشی و التیامش بدی
آره باز دختر کوچولوی قصه ات از دست بنده هات دلش رنجیده بود..
و باز هم دست برد به دکمه های کی بورد و تو دنیای مجازی که کسی اونو نمیشناخت شروع کرد به نوشتن..
نه! اون نمی نوشت برای اینکه به کمک کسی نیاز داشت..
نمینوشت که کسی کمکش کنه...
اون می نوشت چون همین نوشتن کمکش بود..
آرومش میکرد
کمکش میکرد احساس کنه و احساسشو درک کنه..
احساسشو بسط بده..
برا خودش تحلیلش کنه..